وبلاگ‌های زنان


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


جهت درج انتقادات و پیشنهادات
یا معرفی وبلاگ‌ یا کانال‌هایتان با این ایمیل یا آیدی تلگرامـ تماس بگیرید
@Salvia110
blogzanan1@gmail.com

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


یادم باشه یک بار به تفصیل مطلبی بنویسم در مورد ِ اثرات ِ مُد ِ "عرف‌شکنی و هنجارشکنی" روی بچّه‌ها.

این که ما حواسمون نیست چقدر نامحسوس این تفکّر رو داریم به کودکان تزریق می‌کنیم و وقتی در معادلات زندگی چند برابر ِ اونچه به بچّه‌ها منتقل کردیم رو ازشون دریافت می‌کنیم از خودمون می‌پرسیم چرا؟

خودمون به بچّه‌ها یاد میدیم عرف‌شکنی و هنجارشکنی کار شیکیه ولی توقع داریم هرگز کارشون به قانون‌شکنی نکشه!

مثلاً در سریال‌های طنز ما قهقه به اونی می‌خندیم که کاری خلاف معمول انجام داده و اگه همه رفتن چپ اون طرف رفته راست! پس به بچّه‌مون این باور رو میدیم که اینطوری بودن جذّاب‌تره!

یا در تصمیمات و مکالماتمون این نکته رو مطرح می‌کنیم که اگه همه در جهت آب شنا کردن من در خلاف جهت آب شنا خواهم کرد چون بنظر خاص‌تر میام لابد!

اگه فرزندمون در جمع خلاف ِ عرف سنیش حرفی زد یا کاری کرد ذوق می‌کنیم از این تفاوت!

کم‌کم کار به جایی می‌رسه که بچّه‌ها در این عرف‌شکنی‌ها سعی در سبقت بر هم دارن که بنظر مَشتی‌تر بیان!
بارها شده از یه بچّه‌ پرسیدم چرا بهمان کار رو کردی مگه نمی‌دونستی غلطه؟
جواب داده آخه خانوم جالبه می‌خندیم!

همین‌ها به موقعیت‌های جدی‌تر و بزرگ‌تر تسری پیدا می‌کنه و باعث میشه نتونیم در یک بعد اجتماعی کار گروهی انجام بدیم چون هر کسی دلش میخواد یه کاری خلاف قواعد بکنه که اصطلاحاً شاخ‌تر باشه! همین‌ها پیش میره تا یه میل عجیب و غریب به قانون‌شکنی و...

یادم باشه که... نوشتم به تفصیل اونچه می‌خواستم بنویسم رو! 🙂

#مدرسه_نوشت

@zananblog
@madreseh_nevesht


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
#زنان_و_غصه‌_هایشان
#سانچی
#تسلیت

@Zananblog


#بغض‌_مکتوب

همسرش آتش‌نشان بود، از آتش‌نشان های اعزامی به پلاسکو، خودش باردار بود و بی تاب..
نمیدانم هیچ کس شبیه او هر لحظه اخبار پلاسکو را دنبال میکرد یا نه..
از اشک هایش بگذریم، یک بار گفت "من هر لحظه دارم میسوزم! آتیش میگیرم! "
سوختن سخت است و اینکه هر لحظه فکر کنی عزیزت بین آتش چه حالی دارد سخت تر ..
این روزها که اخبار کشتی در حال سوختن وسط دریا را نشان میدهد دوباره یاد آن روزها می افتم، یاد سوختن ها، یاد اشک ها و دردهایش..
همسرش در دلِ آتش نبود، با هم صحبت میکردند، خودش مینشست روی مبل اشک میریخت، همه هوایش را داشتند، کسی نازک تر از گل خطابش نمیکرد، پشت در نبود، شعله های آتش دوره اش نکرده بودند، میخی نبود، غلاف شمشیری نبود، جسارتی نبود، حال نوزادشان هم الحمدلله خوب است، ما فقط از حرف هایش جگرمان میسوخت..

ای وای! مادرم..

@b_hamegan
@zananblog


من از مرگ مثل چی می‌ترسم! مثل چی؟ هرچیزی که شدیدترین فوبیا را در برابرش دارید جای "چی" بگذارید. هم میت و غسال‌خانه دیده‌ام و هم تا حدِ به باور رسیدن در مراسم تشییع و ختم شرکت کرده‌ام‌. هر وقت کتابخانه حرم می‌روم و می‌بینم جمعیتی تابوت سردست گرفته‌اند و می‌برند برای زیارت، چند قدم پشت سرشان راه می‌روم و لا اله الا الله می‌گویم. رویم را برنمی‌گردانم تا رنگ و روی مرگ را نبینم، بلکه تا جایی که می‌شده و می‌توانستم هرجا اسم مرگ آمده، به سر دویدم تا بیشتر ببینم و باورش کنم بلکه از این ترسِ لعنتی رها شوم؛ اما هنوز که هنوزه ناکامم.
می‌خواهم روحم را حلاجی کنم که دقیقا از کجای فرایند مردن و مرده شدن می‌ترسم. مرگِ خودم، البته کمی جسورانه است گفتنش، اما خیلی به ترسِ از آن فکر نمی‌کنم. وقتی یک بار بیشتر قرار نیست برایم اتفاق بیفتد و راهی برای معرفت پیشینی ندارم، پس به این مورد فکر نمی‌کنم و می‌گذارم هر زمان که وقتش بود اتفاق بیفتد. از اینکه حق الله و حق الناس در زمان احتضار و بعد از آن گردنم باشد هراس دارم؛ اما مشکلم این هم نیست.
"مرگ یه بار و شیون یه بار" به نظرم فقط برای خودِ میت صادق است. یک بار برای همیشه می‌میرد و خلاص می‌شود؛ اما اطرافیانش هر وقت جای خالی‌اش، بالشتی که شب‌ها زیر سر می‌گذاشته، کفشی که پا می‌کرده و لبخندهایی که توی عکس‌ها کاشته را می‌بینند، چطور می‌خواهند به یادش نیفتند؟ فرض کن سال‌های سال با یک نفر زندگی کرده باشی. صبح‌ها چشمانت به روی چشمانش گشوده شود و از ریزترین سلایق و ذهن‌خوانی و ته‌مانده حساب بانکی هم با خبر باشید. همینطور که فرایند "ما" شدن را آهسته و نرم طی می‌کنید و دیگر منی در تو باقی نمانده، یک روز تو چشم باز کنی و او نه! همینقدر ناگهانی و بی‌مقدمه. دیگران را خبر کنی. بریزند خانه، دورت را شلوغ کنند و چشمانت سیاهی برود از دیدن این حجم پارچه مشکی و نبودن بخشی از خودت. کجا رفت؟ تو هم مثل روحِ دست‌بریده از دنیا فقط می‌توانی مدفون شدنش را ببینی و ضجه بزنی.
اگر می‌خواست برود چرا آمد؟ حالا که آمده چرا بی‌خبر رفت و کجا؟ چرا خاطراتش را با خودش نبرده؟ نکند از اول همه آن نگاه‌ها و گفتگوها توهم بوده. بادکنک تخیلات لایق ماندن نیستند، به نوک سوزنی نیست و نابود می‌شوند. شاید همه‌ ما بادکنک‌های در شمایل انسانی هستیم که با اشاره فرشته مرگ تازه متولد می‌شویم، بعد می‌شویم نونهالِ آن دنیایی، از اول باید جهان را کشف کنیم و قد بکشیم.
حادثه مرگ اینقدر پتانسیل دارد که همه درک و تفسیر ما را از جهان به هم بریزد. در کتابهای دبیرستان که درباره تناسخ می‌خواندیم، آن را یک نظریه از مدافتاده و کاملا غیرعقلانی معرفی می‌کردند؛ اما خودم را جایشان که می‌گذارم می‌بینم آنها هم معضل مرگ گریبانشان را آنقدر سفت و تنگ گرفته که دیگر طاقت نیاودند و سردستی‌ترین جواب ممکن را انتخاب کردند. حتی یک‌بار در هواپیما کنار خانومی نشستم که به تناسخ اعتقاد داشت و از مرگ مثل "چی" می‌ترسید. تمام مدت انگشتانمان در هم قفل بود بلکه کمی از واهمه‌اش را به جان من بریزد و آنقدر فشار انگشترش به انگشتانم شدید بود که مجبور شد خاطره خریدنش را هم تعریف کند.
نه فقط من و خانومِ تناسخ‌باور، شما هم از مرگ مثل چی می‌ترسید و هنوز خودتان نمی‌دانید. فقط تصور کنید یکی از همیشگی‌ترین عناصر زندگی‌تان یک‌باره بدون دلیل مشخصی غیب شود. مثلا صبح بیدار شوید ببینید دماغتان سرجایش نیست و ندانید کجا رفته!

#گلدختر

@atiyeke
@zananblog


نشسته بودم روی تک‌صندلی اتوبوس قم_کرج. رباط کریم را رد کرده بودیم. از پنجره‌های عریض و طویل اتوبوس جاده را نگاه می‌کردم. جاده که مرزش با آسمان خیلی کوتاه بود. نگاه به جاده انگار نگاه به آسمان هم بود. کمی جلوتر از جایی که ما بودیم چشمم در آسمان به چند بادبادک با طرح و رنگ‌های مختلف افتاد. فاصله‌شان از زمین زیاد بود. اما نخ هر کدامشان به سنگی سنگین روی زمین بند شده بود. در آسمان می‌رقصیدند و هر بیننده‌ای را ذوق زده می‌کردند. کمی که پیش رفتیم دیدم بادبادک‌ها بساط یک دستفروش‌اند. با هزار طرح و رنگ. دلم یکی از بادبادک‌ها را خواست. روی هوا بال گشوده بود و با خیال آسوده پرواز می‌کرد. باد شدید شد. نخ بادبادک پاره شد و آنقدری سنگین نبود که به زمین برگردد. رفت هوا. باد با شدت این طرف و آن طرفش می‌برد. آرام اشک‌هایم سرازیر شد. انگار من بودم. انگار انسان بود که به هیچ چیز بند نبود. با هر بادی به سمتی کشیده می‌شد. متعلق به هیچ چیز و هیچ کسی نبود. به سرنوشت بادبادک فکر می‌کردم. حالا تا کجا خواهد رفت؟ کجا باد رهایش می‌کند و زمین می‌خورد؟ به زمین که برسد سالم خواهد بود؟ دوباره می‌تواند پرواز کند؟ به هیچ کودکی تعلق خواهد یافت؟ دلی را شاد و ذوق زده خواهد کرد؟
بادبادکی که هیچ اتصال و پایگاهی در زمین ندارد چه احساسی می‌تواند داشته باشد؟ شاید تا وقتی با نخی به زمین وصل بود یا در دستان کودکی بود، در سر رویای رهایی و آزادی می‌پروراند؛ حالا اما که آزاد شده، تنها و بی هیچ هدفی در دست باد، آیا شاد است؟ بادبادک باید کسانی را شاد می‌کرد، شادی اش در این بود. حالا باید چه کند؟...
بادبادک غمگین بود... به هیچ کس و هیچ چیز تعلق نداشت...


#ظریف

@zananblog


یک هفته تمام سردرد بودم و نه قرص...نه آمپول های مسکن و نه حتی قرص های میگرن اثر نمیکرد
بابا نگران شده بود و مامان مدام غصه میخورد. خودم؟ خودم ولی میدانستم دردم چیست... میگفتم نمیدانم اما میدانستم
نه به قول بابا سینوزیت و میگرن بود نه به قول مامان خشک نکردن مو بعد از حمام
من را هیچ اتفاق خاصی نمیکشت جز دلتنگی و شب
تمام پاییز و زمستان آن سال را هم قطره قطره بغضم را توی بالشم خفه میکردم و سردردهایم بدتر میشد
هنوز هم همین است... دلتنگی از پا درم می آورد... زورش از همه چیز بیشتر است. تمام ِ روز هم اگر از او فرار کنم شب دستهای زمختش روی گلوی زندگیم است...
دلتنگی اگر در حرف میماند شاید بی هنگام به گریه نمی افتادم
دلتنگی اگر واژه ای ساده بود شاید آدم نیمه شب دست نمیبرد در خاطراتش و تنهایی را کنار جای خالی دوست داشتن هایش نمیگذاشت
شاید شبها خواب اتفاق ساده ای بود...

#نتهای_تنهایی
@del_gooye
@zananblog


زندگی که سخت می شود، سیاهی که روزها را می گیرد، ناامیدی که چنگ می زند به قفسه سینه و ناخن بر پوست تن می کشد، بدشانسی که مثل سوسک حمام شروع می کند به زاد و ولد، غصه که جمع می شود روی غصه، بغض نترکیده که می چسبد به دیواره گلو، توصیف همه چیز که می شود چرت و چرک و مزخرف و لعنتی، خیالم راحت است که به زودی ورق برمی گردد. در این روزهای سخت است که می شود منتظر خاکستری شدن سیاهی ها و بعد سفید و شفاف شدن روزگار ماند. در این روزهای سخت و لعنتی است که شروع می کنم به شمردن ساعت ها و دقیقه ها، برای آغاز خوشی؛ برای آغاز خنده های از ته دل، برای آرام گرفتن روح، برای شناور شدن روی ابرهای فرضی.
همان قدر که زمین گرد است، روزگار ما زمینی ها هم گرد است. می چرخد و می چرخد و گاه برایمان درد می آورد و گاه آرامش. گاه اشکِ از سر بی چارگی می آورد و گاه اشکِ پس از قهقهه های کر کننده. خوبی اش به همین است. خوبی اش به این است که می دانی هیچ چیز همیشگی نیست. می دانی که توپ روزگار تا ابد خواهد چرخید و ورق ها تا ابد عوض خواهند شد. خوبی اش به این است که می توانی با امید منتظر بمانی. منتظر بمانی تا خاک و طوفان تمام شود و رنگین کمان بیرون بیاید.
خوبی گرد بودن همین است. گردی ها از حرکت باز نمی ایستند. گردی ها منتظرت می گذارند اما هرگز ناامیدت نمی کنند.

#آنالی_اکبری
@analiakbari
@zananblog


- کشتی نوح ورژن کوکب خانم

صبح دلم می‌خواست بمانم خانه. هیچ کاری نکنم. راه بروم دانه دانه برگها را نگاه کنم. ببینم در چه حالند. ببینم کدام یکی رشد کرده یا جوانه‌ای زده. کوکب ‌خانم‌وار می‌خواستم کنار تنها موجودات زنده‌ای که هیچوقت آزارم نداده‌اند بنشینم و ببینم با خودم چند چند هستم. چرا همه‌اش اینقدر دو هیچ و یک هیچ و سه هیچ دارم می‌بازم. این چه زندگی است که برای خودم درست کرده‌ام.
کف اتاق سینا یک سوت پیدا کردم و یادم آمد که من ساک زلزله ندارم. فکر کردم چی باید بگذارم توی ساک زلزله. لابد اگر همه چیز از دست برود ساک زلزله باید توان دوباره آغاز کردن به آدم بدهد. پس قطعا یک گوشواره باید در آن باشد و یک گياه از هر نوع. یک نمونه کوچک از کشتی نوح لازم دارم که به جای جک و جانور، گیاه تویش جا بدهم. شناسنامه و کارت ملی و یک لباس گرم دو تا بطری آب معدنی، دمپایی، به اینجاها که می‌رسد بی‌خیال می‌شوم. می‌گویم من ساک نمی‌خواهم. هیچ جا هم نمی‌روم. همینجا می‌مانم و از جایم تکان نمی‌خورم. سوت را با آن بند درازش می‌اندازم دور گردنم و از همینجایی که هستم سوت می‌زنم تا بیایند پیدایم کنند.
به سراغ من اگر می‌آیید، گوشواره‌هایی که بیشتر دوستشان دارم به آن آویز سفید روی میز توالت است. آب معدنی گوشه بالکن و مدارک کمد سمت چپی اتاق خواب آن بالا. بچه‌ام احتمالا روی میز هال نشسته – بله روی میز و نه مبل- و خودم یک جایی آن وسطها در حال سر و سامان دادن به ورژن خودم از کشتی نوح.

#روزنگار_خانم_شین


@mrs_shin
@zananblog


یک جور «بی خیال دنیا»ی خاصی در بعضی لباس ها هست. معمولا هم از کیسه لباس های خیریه و دورریختنی بیرن کشیده شده اند. مثلا دقیقه آخر آدم با خودش فکر کرده وقتی خریدمش چقدر عاشق این گل گلیاش بودم! یا چه دکمه صورتی ملیحی داشت... یا آن سال های دور که می پوشیدمش چقدر حس آن شرلی ای داشت... بعد دست میکنی داخل کیسه، این یکی را از بقیه جدا میکنی و دوباره می اندازی ته کمد.

برای اینکه سالی ماهی... یکبار که خسته و بی رمق و کسل بودی وسط لباس های تنگ و زبر و ناراحت پیدایش کنی، پارچه لطیفش که حالا لطیف تر هم شده، نوازشت کند و چند ساعت وسط گل گلی های رنگ و رو رفته اش، بی خیال دنیا، خودت باشی!


#لنز_بی_رنگ

http://colorlesslens.blogfa.com/post-523.aspx

@zananblog


انیمیشن: #فهرست_مقدس
کارگردان: #محمدامین_همدانی

ردیف یکی مانده به آخر نشستم، پشت سرم یک ردیف بچه ی پنج_شش ساله بودند، با چند تا خانم جوان.
کمی که به حرف هایشان دقت کردم دیدم دارند انگلیسی_فارسی حرف میزنند.
فهمیدم از این مهدکودک های دو زبانه آمده اند.
یکدفعه یکی شان میگفت: خاله! من juice میخوام! 🙄
خاله شان میگفت : نیوردیم خاله! پاپ کرن بخور!
یکی داد میزد: خاله من پاپ کرن ندارم!
خاله میگفت : زینب جان! پاپ کرن ت رو share کن با بچه ها!
دو نفر داشتند در سر و کله هم میزدند که خاله گفت: فاطیما! شما جات رو change کن!
داشتم به این فکر میکردم که چه باکلاس!😯
مادرها و پدرها هر کدام با یکی دو تا بچه وارد سینما میشدند، فیلم که شروع شد خاله گفت: بچه ها! درطول فیلم پلیز بی کوآیت! 🙅🏻
خنده ام گرفته بود از این نوع حرف زدنشان!

فیلم با صحنه های نه چندان دل نشینی شروع شد، بچه ها که قدشان کوتاه بود و از آن ردیف نمیدیدند روی صندلی نیم خیز شده بودند و سرشان را چسبانده بودند به صندلی جلویی! یعنی بالای سرم کلی کلّه ی بچه بود که پاپ کرنِ شِیْر شده میجوید🤤
صحنه های زد و خورد و خشونت‌آمیزِ فیلم مناسب سن بچه ها نبود، گاهی برای تلطیف فضا و پرت کردن حواس بچه ها از فیلم سرم را برمیگرداندم و میگفتم: چیلدرن گرامی! پاستیل میخواید!؟🤓
با چشم های دوخته شده به صحنه کشت و کشتار میگفتند: No!😐😒

درک ماجرای تاریخی فیلم برای بچه ها سخت بود و ماجرای عاشقانه ای که در قصه وجود داشت زیاد مناسب سن‌شان نبود!
مادرهای حاضر در سالن هم تا میتوانستند ماجرای فیلم را برای بچه ها تحریف میکردند، مثلا در قسمتی که یک نفر دستش را از مچ بریده بود تا فرار کند، مادرِ کنار دستی ام به بچه اش میگفت: دستش زخم شده! خوب میشه زودی!😕
پایان تراژدی طور داستان را هم یک طوری برای بچه ها ماست‌مالی کردند!

اینکه چهره کاراکترها را شبیه خوک و مار و شتر و بز و آهو ساخته بودند هم در مورد بعضی از شخصیت ها از نظرم توهین آمیز بود، به خصوص کسانی که خداوند در سوره بروج/ آیه ۷ از آنها با عبارت "مومنین" یاد میکند و قاتلان آنها را مورد سرزنش شدیدی قرار میدهد.
احتمالا دلیل خاصی برای این نوع طراحی داشتند ولی ایده شان خوب در نیامده بود! 🙂

از نظر هنر انیمیشن و دوبلاژ، کار در حد قابل قبولی بود اما میتوانست بسی بهتر هم باشد!

🔸 در آخر اینکه دیدن فیلم را به بچه های زیر ۱۰ سال توصیه نمیکنم! و بنظرم مخاطب این انیمیشن بیشتر بزرگ ترها هستند.
خودتان اگر دوست داشتید ببینید، دیدنش خالی از لطف نیست اما قبلش خوب است یک سرچی درباره ماجرای "اصحاب اخدود" داشته باشید

#بی_همگان

@b_hamegan
@zananblog


باربی و نجات کهکشان

کله‌ی سحر دنبال یک عکس تو نت می‌گشتم. سر از «باربی و استار لایت» در آوردم.
ستاره‌ها به هم‌ریخته شدند. نورشان کم شده است. تاریکی همه جا را فرا گرفته. یک نفر کهکشان را نجات می‌دهد. آن یک نفر کیست؟ باربی.

باربی در جنگل با پدرش زندگی می‌کند. با رقص و آواز با پرندگان زندگی می‌کند. حیوانات و پرندگان غذایشان را با رقص و آواز باربی می‌خورند. انگار به وسیله‌ی این رقص و آواز نظم و زندگی در جنگل جریان دارد.
نامه‌ای از قصر می‌رسد. پادشاه از همه‌ی جوان‌های با استعداد‌های خاص دعوت کرده است تا نور ستارگان را برگرداند. یکی از این جوان‌های خاص باربی است.

در مجلس رقص پادشاه، باربی به شیوه و ریتم خودش می‌رقصد و رقص مجلس پادشاه به می‌ریزد. همه‌ی مهمانان از رقص باربی خوششان می‌آید و مثل او می‌رقصند. این باعث ناراحتی پادشاه می‌شود. باربی آدم متفاوتی است که از نظم و قانون پادشاه تخلف می‌کند.

جوان دیگری با استعداد خاص «سالی» است‌. یک دختر سیاه پوست با سرعت زیاد که قهرمان فلان مسابقه بوده است. همه به سالی غبطه می‌خورند. حتی باربی. شینا و کارینا دو دختر دیگر فیلم هستند. که می‌توانند جاذبه ایجاد کنند و وزن اشیا را سبک یا سنگین کنند. و شاهزاده لئو که تنها پسر میدان است.

در یک مأموریت قرار است استار لایت که شبیه یک دایناسور است را بگیرند و بیاورند. باربی به ندای قلبش گوش می‌کند و او را آزاد می‌کند. پادشاه باربی را از این گروه اخراج می‌کند. سالی رئیس گروه بود. پیش پادشاه می‌آید و می‌گوید «باربی از من بهتر است او قلب بزرگی دارد».
باربی با آواز استار لایت را به سوی قصر پادشاه می‌کشاند‌. پادشاه باربی را می‌بخشد و رهبری گروه را به او می‌سپارد. استار لایت گروه را به مرکز کهکشان هدایت می‌کند. پادشاه هم می‌رود تا این موفقیت را به نام خود بزند. وقتی به مرکز کهکشان رسیدند، پادشاه ستاره‌ها طبق مدل طراحی شده‌اش می‌چیند. اما جواب نمی‌دهد. باربی در اوج نا امیدی افراد گروه، صدای یک آواز را از دل یک ستاره می‌شنود. بعد طبق مدلی که از دل ستاره کشف کرده، شروع می‌کند به آواز خواندن. دیگر ستاره‌ها به هم می‌پیوندند و همه‌ جا روشن می‌شود. باربی به پادشاه می‌گوید «خیلی سخت نبود. فقط باید سرت را بالا می‌کردی و می‌رقصیدی»

آخر فیلم پادشاه به باربی می‌گوید «تو آدم متفاوتی هستی. راستش این خیلی هم بد نیست».

باربی به ندای قلبش گوش می‌کند. آدم متفاوت و بی قانونی است. با رقص و آواز به کهکشان و جنگل و حیوانات حیات می‌دهد. همه مسحور زیبایی و لباسش بودند. به دیگران رقصش را یاد می‌داد و زود یاد می‌گرفتند. آن دختر سیاه پوست اعتراف می‌کند که باربی از او بهتر است. قلب بزرگ و مهربانی دارد. باربی به جز رقص و آواز استعداد دیگری ندارد.

باربی با رقص و آواز کهکشان رو نجات میده.

بعد اگر من یه انیمیشن بسازم که یه دختر مسلمون با نماز و دعا این کار رو می‌کنه، مضحکه عام و خاص میشه؛ و با عقل و علم و دانش جور در نمیاد.

@roshanakbentesina
@zananblog


من یکی سال ها زمان نیاز دارم که به نقطه ای برسم که بتوانم در مورد تربیت فرزند حرف بزنم. ولی با توجه به تجربیات خودم و آنچه در بین دخترها می بینم، باید بگویم اعتماد به نفس در بین دخترهای قشر مذهبی متمایل به صفر است. نسل جدید اکثریت این دخترها، با نسل قبلی خود متفاوت اند. در جمع راحت تر حرف می زنند و ارتباطات اجتماعی خوبی دارند و در بعضی موارد مرزهای بچه پر رو بودن را نیز رد کرده اند. ولی باز هم اگر کمی چشم تیز کنی، می توانی کمبود شدید اعتماد به نفس را ببینی. کمبودی که آن ها نتوانسته اند با مارک کتونی یا کوله یا خنک بازی در کافه ها آن را بپوشانند. این نسل، علاقه مند است به هم سن های غیرمذهبی خود بقبولاند که شاد است، باحال است و هیچ فرقی با بقیه ندارد و آنقدر خود را توضیح می دهد و توضیح می دهد که از خود، احمقی تمام عیار می سازد. راه اعتماد به نفس دادن به این نسل چیست؟
شاید دغدغه ی واقعی...


#عقاید_یک_شبگرد

http://aghayed-shabgard.blog.ir/
@zananblog


دوستت دارم خیلی



بلد نیستی انگلیسی حرف بزنی، کراواتِ گل گلی نمی بندی، تا حالا با هم استانبول نرفتیم، برای عروسی مون منو نبردی لب دریا تا عکس و فیلم بگیریم، برام گل نمی گیری بی مناسبت بیاری خونه، دائم کتاب دستت نیست، خیلی اهل هنر نیستی، پیج اینستاگرامت فعال نیست که عکس غذاهایی که برات میپزم رو بذاری، رو عکس پروفایل تلگرامت هم ننوشتی "من بهترین همسر دنیا رو دارم"؛ ولی چند روز پیش که دخترک رو نشونده بودی رو پاهات و نشسته بودی کنار سفره تا من بهش غذا بدم و بعد هر یه قاشقی که دهنش میذاشتم یه بوس میشوندی رو لپم، ایمان آوردم که ما قشنگ ترین صحنه مینیاتور دنیاییم، ایمان آوردم که میشه به هرچی که تو قصه ها هست رسید، من عشقِ قصه ای می خواستم، عشق قصه های اصیل، عشق هایی که نادرابراهیمی و سیمین تو کتاباشون نوشته بودن، ایمان آوردم به هرچی می خواستم رسیدم، به تو.

میدونی سیّد

عشقِ هر کسی براش یه جوره، یکی تو کراوات و گل و شیرینی و عکس و استانبول، یکی هم مث من عاشق خودِ خودِ توئه با تمامِ متعلقاتت.


#انارماهی

https://anarmahi.blog.ir/post/800
@zananblog


🔸🔹🔸 یادداشت یک زلزله زده البرزی

بدون بالش سر روی زمین گذاشته بودم و داشتم با خواهرم گپ می زدم. دخترکم بالای سرم آرام مشغول بازی بود که یک لحظه صدای خالی شدن بار خاور آمد. با ترس و تردید گفتم زمین داره می لرزه؟؟ که خواهرم فریاد زد یا حسین زلزله!!!

نفهمیدم چطور بچه را زیر بغل زدم و دویدم ولی چون زمین هنگام لرزیدن مثل گهواره است حفظ تعادل سخت بود . به نظرم موضوع صحبت من و خواهرم خیلی بی اهمیت جلوه کرد!

صدای افتادن یخچال و شکستن ظروف وحشت صحنه را بیشتر می کرد.

بچه را سفت به جانم چسباندم و با هم به زمین افتادیم. جیغ و داد حیوانات هم بلند شده بود. یک نگاه کردم دیدم ضروری ترین وسیله کاپشن دخترک و چادرم است چقدر بقیه اسباب به چشمم بیخود آمدند!

صدای خش خش ریزش ساختمان به گوش آمد. نزدیک چارچوب در که شدم دیدم آشپزخانه یکباره ریخت. همسرم را نمی دیدم ولی ناله شهادتینش مرا از دنیا منقطع کرد! خواستم برگردم سمت صدا که کتابخانه چپه شد و راه خروج سخت.

ستون خانه که هیچ، ستون زندگی ام از هم فروپاشید. دوست داشتم بنشینم همان خاک ها را بر سرم بریزم. محشری بود. همه تلاش ها فقط و فقط برای زنده ماندن. پدرم ما را از لای در هل میداد که زودتر رد شویم. گرد و خاک دیدمان را ضعیف کرده بود. همه اینها در چند ثانیه داشت رخ می داد. انگار زلزله ما را در قوطی آپارتمان تکان میداد و ما هی به در و دیوار می خوردیم. آنقدر که در راه پله بچه از دستم پرت شد و قل خورد در پاگرد بعدی …

همه وجودم التماس شد و خدا را از ته دلم فریاد کردم. پشت سرش من هم افتادم. تا آمدم دست دراز کنم که دخترکم را بردارم تیر آهن افتاد روی جگر پاره ام. یک مایه گرمی را پشت کمرم حس کردم… دیگر بعد از آن را هیچ یادم نیست.

فقط چند ثانیه بیشتر اگر زمین می لرزید، این خطوط خیال نبود، خاطره بود! خواستم بگویم همین قدر به نبودن نزدیکیم…

https://plink.ir/IgrCC

@zananblog


چقد ساده از تموم دار و ندارشون میگذرن و با یه پتو میرن بیرون، همین مردمی که یه عمر حرص مال دنیارو خوردن
بیاید ب حال خودمون گریه کنیم
اگه یادمون بمونه از فردا ادم بهتری میشیم اگه یاد عجز امشبمون بیوفتیم.. که تمام مالها و پولها را رها کردیم تا جونمون رو حفظ کنیم..
اون نزول خوره.. اون دزده... اون اختلاس گره.. امشب رو ایکاش یادتون بمونه.. دیدی چجوری فقط فرار میکردی؟!

و تمام لحظات دلهره اور زلزله به اون کسایی فکر میکردم که سر زلزله کرمانشاه اجناس رو گرون کردن
به اون کسی فکر میکردم که کانکس ۳ میلیونی رو ۹ میلیون میفروخت...

امشب قسمت کوچیکی از این معنا را حس کردیم که: و لا یمکن الفرار من حکومتک
از حکومت خداوند نمیشود فرار کرد...


@namehayebimokhatab
@zananblog


فکر کنم اثر سوء تغذیه باشه که نمی تونم تمرکز کنم.
نمی تونم تمرکز کنم و هم یبوست دارم و هم بیشتر اوقات خوابم. صبح تا حدود ساعت 12 می خوابم. بعد کمی نان و اگر پنیر هم باشد می خورم. بلافاصله  بعد از این نهار اشرافی  تا ساعت 5 می نشینم به تعمیر موبایل ها. ساعت پنج بعدازظهر معمولا می رم مغازه، گوشی هایی که توانسته ام تعمیر کنم را تحویل  "اسکول میرزا" می دهم و یکی دو گوشی دیگر برای تعمیر می گیرم( بسته به این که چقدر سهم من باشد. شاید گاهی بیشتر نصیبم شود)  و  ده دوازده تایی هم برای اسقاط کردن و بیرون کشیدن دل و روده اش  و برمی گردم خانه، سرراه تن ماهی یا نوشابه ای می خرم. بعضی وقتها هم به خانه که می رسم سفارش پیتزا یا همبرگر می دهم و دوباره خوابیدن تا یازده و دوازده شب، بعدش دوباره بیدار که می شم چرخ زدن در اینستا و کل کل با بعضی شاخ ها و خواندن اخبار و در ادامه، حتما یکی دو دست تخته نرد و همبازی شدن با خودم و باز گوشی ها و تعمیر و اسقاط کردن. تا ساعت سه و چهار صبح که خوابم ببرد و باز خوابیدن تا ساعت 12 ظهر و..

از طرف یک شرکت تبلیغاتی یک کار کپشن نویسی هم جدیدا پیشنهاد گرفتم با ماهی پانصد هزارتومن که منتظر جواب نهایی هستم. یعنی چند مورد کپشن برای بعضی تبلیغات تصویری شان زدم. منتظر هستم ببینم چطور می شود؟ قبول می کنند یا نه!
کار کم دردسری به نظر میآید و به نسبت این که برای این کار قرار نیست از توی خانه و روی مبل خودم بلند شم و لباس بپوشم و بیرون برم فرصت خوبیه. البته اگر قبول کنن و به من بدنش.
با این حساب پیش برم آیفون را برای 2035 می خرم البته تا آن موقع حتی آیفون تن هم عتیقه محسوب می شه در حد نوکیا 1100.
زن عمو شهین زنگ زد دوباره برای پنج شنبه یاد آوری کرد. بیچاره گفت هر چی رخت و لباس کثیف هم داری بریز تو کیسه بیار برای شستن. بهش گفتم تا پس فردا ماشین لباسشویی خودم تعمیر می شه. که دروغ گفتم: اصلا نرفتم به تعمیراتی بگم. یعنی دو هفته پیش رفتم یه گفتی زدم که یارو گفت فعلا وقت نداریم و یه هفته دیگه زنگ بزن و من هم بی خیال شدم.
پنج شنبه ناچارا برم پیش عمو ببینم برای اجاره خونه حرفی می زنه. دوماهه اجاره ندادم. اکبری دیروز زنگ زد برنداشتم حتما بابت اجاره است.

#هفت_وادی
#داستان

@haft_vadi
@zananblog


Репост из: مریم کمالی‌نژاد
✍️«اسنپ» و «تپسی» تقریبا به تمام شهرهای بزرگ رسیده‌اند و مثل هر پدیده‌ی دیگری مشکلات و مسائل خودشان را دارند که بعضا اخبارش را می‌شنویم. همین هفته‌ی قبل بود که یکی از دوستان ما با راننده‌ی اسنپ دچار مشکل شده بود و کار به پلیس و شکایت کشید. با این حال نمی‌توان منکر خوبی‌های این سرویس‌ها هم شد. بهتر است به جای مبارزه و محروم کردن خودمان از این امکانات، فقط کمی محتاط باشیم. امروز پلیس فتا چند نکته امنیتی منتشر کرده است که بد نیست بخوانیم و عمل کنیم.

⛔️حتی الامکان از شماره تلفن اصلی خود برای ثبت نام استفاده نکنید و یک خط اعتباری ۵ هزار تومانی را برای اینکار کنار بگذارید.

⛔️سعی کنید حداقل ۶۰۰ متر زودتر از مقصد پیاده شده و دقیقا جلوی خانه و محل کار و غیره پیاده نشوید.

⛔️هنگام معاشرت با راننده از دادن اطلاعات شخصی مثل، شغل، محل دقیق کار؛ اینکه به تنهایی زندگی می‌کنید و غیره خودداری کنید.

⛔️حتما عکس لود شده از راننده در برنامه را با چهره راننده مقایسه کنید و در صورت مغایرت از سوار شدن خودداری کنید.

⛔️موارد گفته شده جزء نکات ایمنی ذکر شده برای چند اپلیکیشن مشابه در کشور‌های خارجی توسط پلیس و واحد‌های نظارتی هستند.

⛔️با تمام احترام به رانندگان اسنپ که در حال حاضر بسیاری از آن‌ها از قشر تحصیل کرده و دو شغله و باخانواده و دارای فرهنگ بالا هستند؛ این نکات صرفا برای احتمال یک درصد خلاف بودن راننده یا سوء استفاده‌های احتمالی است و با رعایت آن‌ها می‌توانید بدون هیچ دغدغه‌ای از آن‌ها استفاده کنید.»

⛔️یک نکته هم من اضافه می‌کنم، آنهم اینکه برای کسی به جز خود و خانواده‌تان اسنپ نگیرید، ممکن است مشکلاتی گریبانتان را بگیرد که درش هیچ دخیل نیستید.


#وبلاگ_نوشت

@MaryamKamalinejad


دوری‌ها و دوستی‌ها

دو ماه است خودم را با این وعده سر پا نگه می‌دارم که سخت درس بخوانم و بعد، در فرجه میان دو ترم خوب معاشرت کنم. نقشه‌ام این است که از چند دوست نادیده اینترنتی (برخی جدید و برخی قدیمی) دعوت کنم جایی حوالی مرکز تهران همدیگر را ببینیم و چایی بنوشیم و گپی بزنیم. اگر برف هم باریده باشد و بتوان پیچیده در لباس‌های گرم، مثل خرس سر چنین قراری رفت چه بهتر. نون هم دارد می‌آید ایران و قرار است بعد از سالها، برای اولین بار همدیگر را ببینیم. فکری‌ام به آن نون دیگر هم پیام بدهم و جویا شوم که آمدنی نیست؟ و یادآوری که مشتاقم ببینمش.

در این چندساله که فرصت دوستی‌های رو در رو دست نمی‌داد (یا خودم توانش را نداشتم) رفاقت‌های راه دور گرم و زنده نگهم داشته‌اند. هنوز هم وقتی به واژهٔ دوستی فکر می‌کنم دلم می‌رود قزوین و قم و انزلی و نجف‌آباد و شیراز. تواضع چرا؟ به خودم می‌بالم که می‌توانم در روزگار قحطی و تنهایی بو بکشم و شهد و شیره پیدا کنم و جان بگیرم. به خودم می‌بالم که به روحم گرسنگی نمی‌دهم، تنهایی و دوری نمی‌دهم؛.حتی وقتی عزیزترین‌هایم دورند میدانم چه طور رشته را پیوسته نگه دارم تا نیرو بگیرم و دوباره به سمت آن «فردای افسون‌ریز رویایی» پیش بروم.

ایمانم به دوستی و شبکه‌سازی قدیمی و مصرانه است؛ دوستی را هم برای خودش می‌خواهم هم برای چیزی که به ما می‌دهد. برای اینکه گرد یک آتش حلقه بزنیم -آتش امید و ایمان‌مان- و تمام آنچه را زمانه دریغ می‌کند بین خودمان رد و بدل کنیم؛ مهربانی و عشق را، قدرت را، دانش را، امید را. دلم روشن است که وقتی از گرد این آتش برمی‌خیزیم به تغییر دادن و تغییر کردن مصرتر و تواناتریم.

می‌دانم که میلم به بودن با آدم‌ها با فصل‌ها رنگ عوض میکند؛ گاهی -مثل این روزها- برای دورهمی‌های رو در رو با آدم‌های همدل نقشه می‌کشم. گاهی غارم را و کنج خلوتم را و همان چندتن عزیزترم را می‌طلبم. گاهی حرفی دارم که بزنم گاهی سکوتم. گاهی چیزی دارم که ببخشم، گاهی یکسره تمنا و دریوزه‌ام. اما می‌دانم که در همه حال و همه فصل به نفس یاران موافق زنده‌ام و آن را از خودم دریغ نمیکنم.

#کانی_چاو

http://kanichaw.blog.ir/1396/09/25

@zananblog


خوش به حال ملیحه خانم!

خانه که نه باید بگویم قصر خاله ملیحه تقریبا آماده شده. با همه ظرافت ­ها و زیبایی­ های معماری و بهترین و شیک­ ترین مصالح ساختمانی. کمتر کسی در فامیل چنین خانه ای دارد. بیشتر به قصر می ماند تا خانه.
خاله ملیحه وضع مالی خیلی خوبی دارد. اما قلبش هم سرشار از مهربانی است. آدم های فقیر دور و برش را می بیند و آنها را از داشته­ هایش بی ­بهره نمی­ گذارد. برای یکی از دخترخاله­ هایم که در کودکی مادرش را از دست داده مادری تمام و کمال می­ کند .خیلی از اثاثیه این دخترخاله­ ام کادو­های گران­ قیمتی است که خاله ملیحه به بهانه­ های مختلف برایش برده است. پارسال جهیزیه مفصلی برای مهتاب – دختر یتیم همسایه - گرفت. البته نمی­ خواست هیچ­کس غیر از مادر مهتاب متوجه شود. من اتفاقی فهمیدم و از من خواست فاش نکنم. برای کمک به دیگران هم از روش ها و بهانه ­های مختلف استفاده می ­کند تا کسی به عزت و کرامتش برنخورد. خلاصه اینکه شکر عملی داشته­ هایش را به خوبی به جا می آورد….
خاله ملیحه در کنار این همه ثروت، دو پسر رعنا و خوش ­قد و بالا هم دارد که همه عشق او به زندگی هستند. علی پسر بزرگ­ تر به تازگی عقد کرده و قرار است مدتی دیگر زندگی مشترکش را آغاز کند. بیشتر کارهای ساختمانی خانه را علی انجام داده. همه­ فن ­حریف است. مدرک مهندسی ندارد اما صد تا مهندس خبره را در جیبش می­ گذارد. سلیقه­ ای که در طراحی ساختمان و استفاده از سنگ ­­ها در تزئین خانه دارد بی ­نظیر است.
همه چیز خانه کامل شده. پرده ها هم سفارش شده و آماده­ اند. فقط لوسترها مانده. خاله حاضر می شود تا لوسترهای مورد نظر را به علی سفارش دهد. علی مثل همیشه صبور و مهربان، منتظر حکم مادر است. بعد از صدور حکم می گوید: مامان همین روبروی خیابون یه مغازه هست که دقیقا همون چیزی رو که می خوای داره! از اینجا بخریم بهتره تا وقتمون رو با گشتن بیخود توی شهر تلف کنیم!
خاله ملیحه هم که از سلیقه علی خاطرش جمع است می گوید: پسرم پس ­بی­ زحمت همین الان برو بخر تا بعد از ناهار آویزون کنیم.
علی هم اطاعت امر می کند. هنوز چند دقیقه ­ای از خروج علی نگذشته است که صدای هولناکی، وحشت شدیدی را به مادر منتقل می کند. سراسیمه به خیابان می دود. ناباورانه صحنه­ ای می بیند که رنگ شادی را از زندگی اش برای همیشه می ­رباید…
علی خون­ آلود جلوی چشمش در حال پر­کشیدن است… دنیا در چشمان مادر سیاه می شود…
الان دو ماه از آن اتفاق گذشته است. پلک­ های خاله از بس که گریه کرده زخم شده­ اند. همه اهل فامیل تلاش می ­کنند او را آرام کنند اما فایده­ ای ندارد. در این لحظه که روبروی من نشسته برای چند ثانیه هم نمی­ تواند در یک نقطه آرام بگیرد. طوری بی­ تابی می کند و از درد و رنج به خودش می ­پیچد که من فکر می کنم دارند عضوی از بدنش را قطع می­ کنند.
انگار که مشاعرش هم اختلال پیدا کرده با نگاهی پر از التماس و اضطراب به من می­ گوید: راهی نیست من همه ثروتم و زندگیم رو بدم تا علی رو به جاش پس بگیرم؟؟
من بغضم را به سختی فرو می برم و خاله عزیزم را به آغوش می ­کشم و به مهری خانم - زن همسایه - فکر می­ کنم که با دیدن خانه ملیحه خانم با حسرت گفته بود: خوش­ به­ حال ملیحه خانم! خدا شانس بده ! کاشکی من جای ملیحه خانم بودم
#نبشته_های_دم_صبح

http://nebeshte.kowsarblog.ir/ثروت-های-نادیده
@zananblog


وقت‌هایی که در اعمال و گفتار و حالات بچّه‌ها ریز میشم بیشتر می‌فهمم چرا فرزندان باقیات صالحات پدرها و مادرهاشون هستند.
آیینه ی تمام قد از پدر و مادر!
یه نسخه از خودشون رو توی این دنیا باقی میذارن و میرن!

پیش از اینکه بعنوان آموزگار مشغول باشم شاید حتّی در یک سری موارد قبول نداشتم این میزان از اثرگذاری ِ غیرمستقیم پدر و مادر روی بچّه‌ها رو امّا الان گاهی بی‌اغراق دهانم باز می‌مونه از شدّت تاثیر.

راستش نمیدونم از نظر استاندارهای دینی، سنّتی، روانشناسی تربیت فرزند؛ خاصه فرزند ِ پسر؛ بیشتر به عهده ی پدر هست یا مادر امّا چیزی که بوضوح دارم می‌بینم اثرگذاری حیرت‌انگیز ِ مادرهاست روی پسرها!

از من بپرسن اون ضرب‌المثل قدیمی رو باید تغییرش داد!
مادر رو ببین پسر رو بگیر!

پسرها بطرز عجیبی شبیه مادرهاشون هستند. حتّی طرز نگاه کردنشون، حتّی فرم حرکت دادن لب‌ها موقع صحبت کردنشون، حتّی مُدل قرار دادن دست‌هاشون... از همین‌ها بگیرید تااا نوع تفکّر، نوع ارتباط برقرارکردن و نوع مطالبه‌گری و بیشتر.

راستش نمی‌دونم توی جامعه ی ما این عمق اثرگذاری مادرها روی پسرها اساساً استاندارد ِ از قدیم و ندیمش هست یا وضعیت فعلی یه قدری جای ِ خالی ِ حضور ِ پدرها رو نشون میده!
نمی‌دونم!

بوده مواردی که با پدر دانش‌آموز ملاقات کردم و توی دلم گفتم وای چقدر کپی باباشه امّا بعدها که مادرش رو دیدم نظرم عوض شده.

همین قدر بلد شدم که این یکی دو سال اخیر در ملاقات‌های اوّل سوال نمی‌کنم: "ببخشید شما مادر ِ؟" ، یه کم به چشم‌ها و نگاهشون، به لب‌ها و لبخندشون، به شیوه ی ادای کلمات و مخرج ِ حروف! دقّت می‌کنم و براحتی حدس می‌زدم کدوم دانش‌آموزم فرزند ِ این مادر هست.

حالا همه ی این حرف‌ها رو یه گوشه نگه دارید و فکر کنید چرا بهشت زیر پای مادرها هست؟
صرفاً برای گذروندن ِ زمان بارداری و به دنیا آوردن فرزند؟
به نظر من نه! شاید چون مادرها بیشتر از پدرها، بیشتر از معلّم‌ها، بیشتر از رفیق ِ باب! و بیشتر از یار قدرت ِ انسان‌سازی

#مدرسه_نوشت
@zananblog

Показано 20 последних публикаций.

354

подписчиков
Статистика канала