دلنوشته های آسمان


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


?در بالای آسمان ها جایی هست که دیگر ابری نیست،اگر هنوز آسمان دلت ابریست،مطمئن باش که به اندازهٔ کافی اوج نگرفته ای.?
دلنوشته هایی به قلم آسمان کاویاری

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


صدای جادویی

خوب به‌یاد دارم، آن سحر رویایی را که اولین متن جدی‌ام را در حدود هشت یا نه سالگی نوشتم!
آن‌زمان، قواعد نویسندگی را نمی‌دانستم؛ اما از روی غریزه‌ فقط سعی می‌کردم انرژی‌ ذهنم را جایی نقش بزنم.
همه چیز از صدای جادویی جاروی رفتگری زحمت‌کش شروع شد، که هنگامهٔ پگاه، شهر را برای آغازی دیگر، از آلودگی‌ها می‌روفت!
من هم بی‌درنگ مشغول شدم و رایانهٔ قدیمی را روشن کردم و مشغول آفرینش جملاتی شدم.
خاطرم نیست که واژگان و جملاتی که آنروز نوشتم، چه بود! اما هرچه که بود، همچون رویایی ساده و شیرین، دل مرا برای نوشتن افکار لطیف کودکانه‌ام ربود.
و پس از آن‌روز این مهم را دریافتم که از این پس باید واژگان مسافر ذهنم را، نه بر صفحهٔ بی‌جان رایانه، بلکه بر دل سپید کاغذ پیاده کنم.
اما افسوس که اولین متن من، برای همیشه در حافظهٔ آن رایانهٔ قدیمی، که الان معلوم نیست چه بر سرش آمده؛ باقی ماند!
امروز، پس از گذشت سال‌ها، من هنوز هم در هر پگاه با شنیدن صدای جادویی جاروی رفتگران که با آوای دلنشین پرندگان درآمیخته، ایده‌ای نو، و محرکی قوی برای دست به قلم شدن از دل سیاه خیابان، در اوج سکوت گرگ‌و‌میش آسمان، دریافت می‌کنم!
نمونه‌اش همین متن، که بازهم در پس شنیدن آن صدای جادویی، متولد شد!

#آسمان_کاویاری








جام شجاعت

در یک قدمی رسیدن به رویای دیرین ملت، برای صعود به قلهٔ موفقیت بذر شادی در دل ایران و ایرانی شکفت و یوز‌های قهرمان این دیار، با اشک‌هایشان، دل مستطیل سبز را به خون نشاندند!
اما این اشک‌ها، اشک شوق بود برای لرزه‌هایی که بر جان این ستارگان پرمدعا انداختند و چه نفس‌هایی که در سینه‌شان حبس شد.
چه خوب که امشب کوبش یک صدای قلب‌هایمان، قوت پاهای قدرتمند این یوزهای سربلند شد!
و بازهم ثابت کردیم که ما مثل همیشه جهانی را بهم میریزیم تا بگوییم می‌توانیم و هرگز دست از تلاش بر نخواهیم داشت و شکست‌هایمان، مقدمهٔ پیروزی‌هایی بس عظیم و شگرف است.
همین که توانستند، لحظاتی رقیب را از صعود مأیوس کنند و دلیرانه در برابر این ابرقدرت‌های دروغین بایستند؛ یعنی پیروزی و افتخاری جاوید را نصیب این دیار کرده‌اند!
لایق سپاس‌‌اند غیورمردان و شیرمردان این مرز و بوم، که گل پژمردهٔ امید را، باری دیگر در دل این ملت شریف احیا کردند!
سربلند و سلامت بازگردید، ای شیرمردان افتخار آفرین که جام شجاعت ازآن شماست!

#آسمان_کاویاری


آری!
بهار این‌روزها، نرم‌نرمک می‌رود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@delneveshteh_aseman


در این روزهای گرم، بهار سخت مشغول کار است. ابرها را می‌شوید و خیس‌خیس پهن می‌کند زیر آفتاب نیمه جان تابستان، که کم‌کم خودش را نشان می‌دهد.
#آسمان_کاویاری
#یادداشت_های_بهاری
@delneveshteh_aseman


#یادداشت_های_بهاری

بهاری که نرم‌نرمک می‌رود‌...

در این روزهای گرم، بهار سخت مشغول کار است! ابرها را می‌شوید و خیس‌خیس پهن می‌کند زیر آفتاب نیمه‌جان تابستان، که کم‌کم خودش را نشان می‌دهد. چمدانش را می‌بندد و دخترانش را آمادهٔ رفتن می‌کند، آری! بهار این روزها نرم‌نرمک می‌رود. فروردین و اردیبهشت کنار چمدان ایستاده‌اند؛ اما، امان از خرداد دردانه! ته‌تغاری‌ست و بازیگوش! بهار هرچه تقلا می‌کند او را برای رفتن متقاعد کند، نمی‌تواند. او دوست دارد حالاحالاها بماند! اما تا هوای دلش ابری می‌شود، بهار با مهر مادرانه‌اش، دل کوچکش را به‌دست می‌آورد. اگر گریه کند، همه‌چیز خراب می‌شود! ابرهایی که تازه خشک شده‌اند، خیس می‌شوند و گل‌ها و برگ‌ها بی‌صبرانه در حسرت قطره‌ای شبنم پگاه که بر تن نحیفشان بغلطد، می‌سوزند! و هنگام رفتن بهار حسابی هوایی می‌شوند و دلشان می‌شکند؛ اگر دل درختی بشکند، میوه‌های تابستان به‌ثمر نمی‌نشیند!
اما آن‌سوی آسمان، تابستان با سه پسر بازیگوش ایستاده و رفتن بهار را به‌تماشا نشسته و به لجبازی‌های کودکانهٔ خرداد می‌خندد! کمی جلو می‌رود و از بهار می‌خواهد تا اجازه دهد، خرداد یک روز دیگر بماند.
بهار هم از آنجا که هرکاری می‌کند تا دل خرداد را به‌دست آورد، اجازه می‌دهد خرداد هم، همچون دو دختر قبل، سی و «یک» روز بماند!
آسمان هم از رفتن بهار غمگین است. بهار که باشد، کمی بیشتر هوای حوصلهٔ ابری آسمان را دارد و هردم، اجازهٔ باریدن می‌دهد. اما تابستان، کمی خسیس است! میان این‌همه دلتنگ، من بیش‌از آسمان دلتنگ بهارم.
به‌قول خواجهٔ شیراز:
ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست/ حال هجران تو چه‌دانی که چه مشکل حالیست.
بهار جان!
حالا که جدی‌جدی فردا قصد سفر داری، بدان که من، تا سال بعد همین‌جا، کنار این پنجره زمستان را سر می‌کنم و منتظر آمدنت می‌مانم و بازهم دفتری می‌سازم از جنس یادداشت‌هایی برای تو! اما اگر می‌توانی بمانی، بمان. بهانهٔ رفتنت بردن ترنم و شمیم باران بود، که با خودت می‌بری! اما با تبسم رنگین‌کمان چه می‌کنی؟
می‌دانی که تاب خداحافظی ندارم و به شوق دیدارت کوه اندوه فراقت را به‌دوش می‌کشم.
اگر خواستی خرداد را ببری، زمانی ببر که من در آغوش دفترم، کنار پنجره آخرین خط یادداشتم را نوشته و به‌خواب رفته‌باشم!

#آسمان_کاویاری


#یادداشت_های_بهاری

بهار این‌روزها باتمام وجود قدرتش را در دل آسمان به رخ زمین می‌کشد و برای گل‌ها دلبری می‌کند.
گاه تندبادی می‌شود و درختان را از این‌سو به آن‌سو می‌کشاند، و با دست‌های نحیف و شاخه‌های نو رسیده تاب‌بازی‌ای می‌کند که تا به چشم نبینی؛ باور نمی‌کنی!
پس‌از آن، بارانی تند می‌شود و آب‌بازی جانانه‌ای با گل‌ها و برگ‌های سبز و میوه‌های نارس تابستانی می‌کند که از سر و رویشان آب می‌چکد و صدای قهقه‌هایشان در دل آسمان ابرهای سپید را به خنده می‌اندازد.
آنقدر غش‌غش می‌خندند و از سر‌ و کول هم بالا می‌روند که همه را سوی پنجره می‌کشانند!
هرچه باشد، بهار مادر فصل‌هاست و در واپسین روزهای عمرش، برای شادی دل فرزندانش غوغا به‌پا می‌کند.

#آسمان_کاویاری


#ماه_ترین_ماه_خدا

ماه دلم

امشب همهٔ منجمان در دل آسمان به دنبال هلال ماه می‌گردند. اما من، کنار پنجره نشسته‌ام و اشک می‌ریزم و می‌بینم که سفرهٔ کرم جمع می‌شود و مهمانی تمام!
تو همان ماه‌ترین ماه خدایی که هم برای آمدنت آسمان را برای یافتن ماه می‌گردیم و هم برای بدرقه‌ات!
سالهاست که به دنبال هلال شوال نیستم. من به دنبال ماهی هستم که مدت‌هاست پشت ابرهای تیره پنهان شده‌است، ماهی که نورش، روشنی‌بخش دل تاریکم است. ماه‌ترین ماه خدا کم‌کم می‌رود، دلم می‌گیرد و هم‌چنان منتظر و مضطرب رؤیت روی ماه دلم هستم.
رمضان! ای ماه‌ترین ماه خدا، حالا که برای رفتن مصر و مصمم هستی، اگر میان راه ماه مرا دیدی؛ سلامم را برسان و بگو دلی منتظر طلوع روی رخشان توست.
جمعه‌ای در راه است، این جمعه پس‌از ندبه، همگی زیر سقف آبی آسمان هم‌چون فرشتگان صف می‌بندیم و دست قنوت روبه‌سوی حق می‌گیریم و برای دیدارت دعا می‌کنیم؛ شاید فردا ماه دلم را میان جمع ببینم و بازهم نشناسم! می‌شود میان قنوتم رخ بنمایی و نگاهی به دست‌های خالی‌ام بیندازی؟ و پس‌از نماز همگی با گوش جان پای خطبهٔ تو بنشینیم و عید فطر، عید‌یست که تنها با آمدن تو سعید می‌شود.
اگر توانستی، فردا کمی زودتر بیا تا همگی نمازمان را به امامت تو اقامه کنیم.
ای ماه دلم، حالا که رمضان و بهار می‌روند، تو بیا که با تو هرلحظه بهار است و ماه رخشان.
ای ماه‌ترین ماه خدا، به‌خدا می‌سپارمت! اما یادت باشد تمام تمناهایم را یک‌به‌یک به گوش یارم برسانی.

#آسمان_کاویاری


#ماه_ترین_ماه_خدا

تنگ بلور

آدمی در این دنیا، همچون ماهی‌ست در تنگ بلور. هرچه‌قدر دور خود بگردد و خودرا به جداره دنیا بکوبد، جایی نمی‌تواند برود و اوقاتی که به‌خواب غفلت می‌رود و در تنگ بی‌حرکت است؛ این دستان پرمهر خداست که همچون دستان کودکی بازیگوش به جدارهٔ تنگ می‌کوبد.
میان این هیاهوی کوبش‌ها و امتحان‌های الهی، عده‌ای از خواب غفلت برمی‌خیزند و عده‌ای بی‌تفاوت، کنج تنگ به خواب عمیق دیگری فرو می‌روند.
آدمی در این دنیا هرکجا که برود، هرچه که بکند تمام‌وقت زیر سایهٔ چشمان خداست و محصور و محدود به تنگ بلور دنیا.
ای‌کاش در این روزهای پایانی ماه‌ترین ماه خدا و این صدای کوبش‌های شیرین و آهنگین خدا به تنگ بیدار شویم و بیدار بمانیم.

#آسمان_کاویاری


#ماه_ترین_ماه_خدا

رنگ خدایی

این روزها رنگی یافته‌ام که گمان نکنم کسی همانندش را دیده باشد! رنگی که بالاتر از آن رنگی نیست، مطمئنم که سیاهی نیست! رنگی که اثرش بر همهٔ دنیاست و آن رنگی جز رنگ خدایی نیست. همانی که خودش گفت: بهترین رنگ است. آری، رنگ ایمان را می‌گویم که قلب‌هایمان را با آن رنگ‌آمیزی کرده.
کودک که بودم، یک یا چند رنگ را دوست‌داشتم؛ اندکی بعد دریافتم که به راستی همهٔ رنگ‌ها زیباست و جلوه‌ای از زیبایی خداوند است، در این میان شکرش را می‌گفتم، که می‌توانم همهٔ آنها را ببینم.
اما این‌روزها... در روزهای ماه‌ترین ماه خدا، فهمیده‌ام که منشأ همهٔ رنگ‌ها یک رنگ است و آن‌هم رنگ خدایی‌ست!
رنگی که با کلکی زرین، دستی که دستی روی آن نیست و رنگی که در هیچ مغازه‌ای نمی‌فروشند و هیچ نقاشی هرگز نتوانسته و نمی‌تواند با آن نقاشی بکشد؛ بر ه‍مهٔ گیتی نقش خورده و ما از آن بی‌خبریم!
رنگی که تنها مختص اوست، برای رنگ‌آمیزی قلب‌های عابدان.
آری، اصل آفرینش جهان یک‌رنگی‌ست و آنان که بهترند رنگی تر از ما هستند!

«آیهٔ ۱۳۸سورهٔ مبارکهٔ بقره»

#آسمان_کاویاری


#ماه_ترین_ماه_خدا

جمعه‌های انتظار

می‌گذرند از پس‌هم یک‌به‌یک جمعه‌های انتظار٬ هفته‌ها می‌گذرند اما زمان نه! زمان گویا متوقف شده است و همهٔ ساعت‌ها ساعت صفر را نشان می‌دهند. تمام لحظاتم را سکوت تلخ انتظار پر کرده‌است و آنقدر در تنهایی غوطه‌ور شده‌ام که هیچ‌چیز جز آمدن او٬ مرا از هجوم این تنهایی نمی‌رهاند!
تنهایی این‌روزها در من یک خلأ است که باوجود هیچ‌کس پر نمی‌شود.
امیدی که ناامید می‌شود هر غروب جمعه، و خدایی که هرهفته به او شکایت می‌کنم از نیامدنش!
اما امروز دلم می‌خواهد چشم برهم گذارم و در فاصلهٔ این چشم برهم نهادن، یا شاید هم زودتر ببینم آن جمال ارجمند را، آن یار دیرین دلم را، آن محبوب لحظه‌هایم که عطر حضورش در تمام صفحات زندگی‌ام پیچیده.
گاهی پیش می‌آید که از یاد حضورش غافل می‌شوم، اما می‌دانم که او در تمام لحظات غفلت درست پشت سرم ایستاده و در لحظهٔ هجوم طوفان، دست‌های پرمهرش را روی سرشانه‌ام می‌گذارد و مرا می‌رهاند از تندبادی که برای بردن ایمان و یاد او آمده بود.
تمام صفحات دفترم، پر شده از دلنوشته‌های لحظات تنهایی و رد قطرات اشک و عطر گلهای نرگسی که میان فشار این برگه‌های ظریف تن رنجورشان از فرط انتظار خشکیده!
امروز، چشم‌های من در این آخرین جمعهٔ ماه‌ترین ماه خدا، پشت این پنجرهٔ خیس و زیر این آسمان خسیس؛ منتظر آمدن یک منجی‌ست که اگر بیاید، مرا از این اشک‌های گرم و مزاحم و لحظه‌های تنهایی می‌رهاند.
ای مونس لحظه‌هایم و ای غمخوار غم‌هایم و ای توبه کنندهٔ گناهانم؛ مهدی جان! بیا که چشم‌هایم امروز بیش از هر جمعه‌ای منتظرند.

#آسمان_کاویاری


#ماه_ترین_ماه_خدا

#عطر_شب_های_قدر

امشب چه شوری برپاست! همهٔ فرشتگان در تب ‌و تابند، تاپذیرای مهمانی شوند که عمری عاشق دیدار معبود بوده‌است. همه‌چیز باید آماده باشد.
اما کوفه امشب بارانی‌ست. باران اشک یتیمان کوفه امشب دل زمین را آب کرده است. امشب اینجا چه‌خبر است؟ این کاسه‌های شیر چیست که در دست این کودکان گریان است؟
امشب صدای نالهٔ فرشتگان را می‌شنوم، دیگر به شوق دیدار چه‌کسی به زمین بیایند؟ چه‌کسی از این پس در این محراب خونین نماز می‌گذارد؟
امشب کودکان پدر، بالای سر پدر قرآن به‌سر گرفته‌اند و برای شفای پدر دعا می‌کنند.
اما امشب نجف همچون در، در دل زمین می‌درخشد و اشک از این محراب خونین می‌جوشد. سوغات نجف از امشب شد، در‌های اشک!
مرد‌ترین مرد عالم و پدر همهٔ یتیمان عالم امشب از این خانه به اوج عرش سفر می‌کند و نجف با آن ایوان طلایش می‌شود رویای من! رویای من دیدن ایوان خانهٔ پدرم است که امشب منتظرم اذن ورودم را از دستان پرمهر پدر بگیرم!
پدر خوبم! می‌شود امشب من هم کاسهٔ شیری به دست بگیرم و راهی کوچه‌های بنی هاشم شوم؟ شاید بتوانم لحظه‌ای روی ماه شکافتهٔ به‌خون نشسته‌تان را ببینم!
پدر خوبم! می‌شود امشب من هم به ملاقاتتان بیایم؟

#آسمان_کاویاری


#ماه_ترین_ماه_خدا

#عطر_شب_های_قدر

محبوبم، رمضان از نیمه گذشت و عطر شب‌های قدر همچون گلهای شب‌بو تمام آسمان را پر کرد. نمی‌دانم در این شبهای ماه‌ترین ماهت صدایم را شنیدی یا نه؟ نمی‌دانم از گناهانم گذشتی یا نه؟ نمی‌دانم توانستم دل دریاییت را به‌دست بیاورم و به تو ثابت کنم که دیگر آن بندهٔ قبل نیستم و هم‌نشینی با تو در من اثر کرده و به کمال رسیده‌ام که گناه نکنم یا نه؟ پاسخ هیچ‌ یک از سؤال‌هایم را نمی‌دانم. اما امشب آمده‌ام تا یک دل سیر کنارت بنشینم و تمام دردهای دل‌تنگم را برایت بگویم، می‌دانم از همهٔ دلتنگی‌هایم باخبری؛ اما این را هم می‌دانم که آنقدر شنوندهٔ خوبی هستی که با صبر و حوصله به تمام حرف‌هایم گوش می‌دهی و تمام خواسته‌هایم را اجابت می‌کنی.
امشب با بند‌بند وجودم،بندبند جوشن کبیر را می‌خوانم و تو را به همهٔ نام‌هایت سوگند می‌دهم و آنقدر بلور اشک‌هایم را به نخ می‌کشم تا بدانی دیگر توبه‌ام را نمی‌شکنم و با تسبیح اشک‌هایم از درگاهت طلب مغفرت می‌کنم و تمام تمناهای دلم را یک‌به‌یک برایت می‌شمرم و همهٔ عقده‌های دلم را در پناه آغوش گرمت می‌گشایم و از دلتنگی‌هایم برای منجی موعود برایت می‌گویم و با تمام وجودم آرزوی آمدن جان جهان را می‌کنم. یقین دارم که امشب او نیز برای پایان این فراق تلخ و چشیدن طعم شیرین وصال به درگاهت دعا می‌کند؛ و بعد دست‌های خالی‌ام را نشانت می‌دهم و تو با لبخند سرشار از آرامشت به من می‌فهمانی که دست‌هایم را پر از مهربانی می‌کنی. خدایا می‌دانی که جز تو کسی را ندارم و می‌دانم که امشب چه غوغایی در دل آسمان برپاست و فرشتگانت را به زمین می‌فرستی تا تقدیر ما را مقدر کنند. از تو می‌خواهم امشب تقدیر مرا آنقدر زیبا بنویسی که از ته دل بخندم.
الهی! امشب مرا آن ده، که آن به.

#آسمان_کاویاری


با وجود تمام هیاهو‌های زندگی و تلخی و شیرینی‌های روزه مره، خوشحالم از این که امروز به دنیا آمدم! اما ای کاش می‌شد قبل از تولد همه چیز را انتخاب کنی، خصوصا مکان زندگی را؛ و بعد راهی این سفر پرهیاهوی زندگی شوی. می‌دانی؟ اگر بنا به انتخاب کردن بود، من هیچ‌وقت سیارهٔ زمین را برای سفر انتخاب نمی‌کردم! شاید به سیارهٔ دیگری می‌رفتم! و در این دنیای شلوغ و میان این همه سیاره، سیارهٔ شازده کوچولو را انتخاب می‌کردم. علتش را نمی‌دانم! شاید به این دلیل که جز شازده کوچولو و گلش و چند آتش فشان خاموش چیز دیگری یا حداقل چیز آزار دهنده‌ای در این سیاره وجود ندارد و با خیال راحت و به دور از تمام هیاهو‌های زندگی می‌شود چند روزی را آرام زندگی کرد.
همان سیارهٔ معروف را می‌گویم که نامش اخترک B612 است، نامش را گفتم تا آدم بزرگ‌ها حرفم را باور کنند.
اگر می‌رفتم، هم شازده کوچولو و گلش را از تنهایی در می‌آوردم و هم زمانی که شازده کوچولو تصمیم گرفت به زمین سفر کند می‌ماندم و مراقب گلش می‌شدم! آن وقت دیگر نیازی به تجیر نبود. او هم با خیال راحت گلش را به من می‌سپرد و راهی زمین می‌شد. اصلا شاید می‌توانستم و او را از آمدن به این سفر پر ماجرا منصرف کنم و برایش بگویم که زمین جای قشنگی نیست. اما اگر او نمی‌آمد، آنتوان چگونه قصه‌اش را می‌نوشت؟ اما حالا که سرنوشت خودش زمین را برای تولدم انتخاب کرد، خوشحالم! و خوشحال‌ترم که امروز به جمع آدم بزرگها می‌پیوندم. شاید اگر امروز که بزرگ شده‌ام، در سیارهٔ شازده کوچولو زندگی می‌کردم؛ وقتی که او رفتارم را می‌دید، یا مرا از سیاره‌اش دور می‌کرد، یا خودش می‌رفت و مرا برای همیشه در سیارهٔ کوچکش تنها می‌گذاشت!
اما امروز، روی زمین، کسانی هستتد که از آمدنم خوشحالند؛ شاید هم نباشند! نمی‌دانم؟!
اما من، از این که امروز سالروز زمینی شدنم است، خوشحالم.

#آسمان_کاویاری

97/3/11

@delneveshteh_aseman


#ماه_ترین_ماه_خدا

حسن جان! ای کریم اهل بیت، و ای نور چشم علی و زهرا؛ خوش‌آمدی! آمدی و عالمی نمک گیر خوان کرمت شد. چه کسی جز تو می‌تواند در زندگی فضل و کرم را به نهایت کمال برساند؟ چه کسی جز تو می‌تواند برادر بزرگ باشد و حرم را برای برادر کوچکش آرزو کند؟ و چه کسی جز تو می‌توانست جانشین پدر و وصی خدا روی زمین باشد؟
تو آرزوی حرم کردی و خدا در عوض تمام فضل و کرمش را در وجودت تجلی بخشید و به رخ جهانیان کشید کرم نوهٔ دردانهٔ احمد را، و این گونه بود که کرم برای تو شد و حرم برای حسین!
حسن جان! از این دنیای فانی، قبر بی شمع و چراغی نصیبت شد که بال کبوتر ها سایبان آن است و کرمی که تا ابد بر سر زبان‌هاست و سفرهٔ احسانی که تا ابد به روی جهانیان باز است و لقمه‌ای از عشق شما آدمی را تا ابد نمک‌گیر این خوان گسترده می‌کند‌.
ماه شب چهارده در آسمان از یک روز قبل، مژدهٔ آمدنت را داد و پانزدهمین روز ماه ترین ماه خدا زمین مشعوف از قدم‌های مبارکت شد و زمانی که چشم بر جهان گشودی چشمانت شد ستاره‌های آسمان وجبرئیل به یمن ورود شما و به اذن خدا، نام حسن را از عرش برای شما به ارمغان آورد.
نوهٔ دردانهٔ محمد، حسن جان! تو امروز آمدی و شدی نیمهٔ جان جهان. خوب کردی آمدی! تولدت مبارک آقای مهربانم.

#آسمان_کاویاری

@delneveshteh_aseman


لاله‌های به خون غلطیده، لاله‌های خفته در خاک و خون، لاله‌های واژگون؛ برخیزید و باری دیگر سر از این خاک خرم برآورید و نتیجهٔ حماسهٔ دلیرانه‌تان را ببینید.
افسوس! افسوس که امروز محمدی نیست که شهرآرایی این شهر خرم را به رخ جهان‌آرایان بکشد.
کجاست جهان‌آرا و امثال جهان‌آرایی که شهری به خاک و خون نشسته را به خرمی آراستند؟
نبودند و ندیدند که امروز، خرمشهر، شهر خون آزاد شد.

#آسمان_کاویاری

@delneveshteh_aseman


#ماه_ترین_ماه_خدا

به‌نام خدایی که همین نزدیکی‌ست‌. همانی که هر‌لحظه و هرثانیه در وجودم و کنارم حسش می‌کنم و ایمان دارم به بودنش. اما این روزها در روزهای نخست ماه‌ترین ماه خدا،عجیب دلم برایش تنگ شده. آنقدر دلتنگم که هیچ‌چیز و هیچ‌کس غیر از خدا در دلم جا نمی‌گیرد و بیش از هر زمان دیگری دلتنگی واژه‌ایست که دلم فریاد می‌زند.
این روزها زمانی که روی سجادهٔ سبزم می‌نشینم، عطر ناب هم‌نشینی با محبوبم را استشمام می‌کنم؛ چه رایحهٔ دل‌انگیزی دارد حضورش، نگاهش و نفس کشیدن در هوای نفس‌هایش و چه لذت‌بخش است وقتی می‌دانی خدایی هست که هرلحظه کنارت است، اما تو هنوز هم دلتنگ اویی.
گاهی آنقدر از عطر حضورش مست می‌شوم که آرام و به‌دور از تمام هیاهوهای زندگی روی سجادهٔ سبزم و در آغوش چادر سفیدم به خواب می‌روم. حس قشنگی‌ست کسی باشد که وقتی دلتنگی سرت را به آغوش بگیرد، اشک‌هایت را پاک کند، هر‌لحظه نگاهت کند و دست‌هایت را به گرمی بفشارد و دلت را قرص کند که هست!
می‌دانم تو همانی که زخم‌های دلم را یواشکی درمان می‌کنی، تو همانی که از رگ گردن هم نزدیک‌تری؛ می‌دانی دلم شکسته و می‌دانم که دلهای شکسته گران می‌خری، اصلا می‌دانی؟ تو همانی که دلم می‌خواهد!
بیا مهربانی کن و در روزهای ماه‌ترین ماهت تمام فضل و کرمت و آرامش خدایی‌ات را به من و دوستانم هدیه کن و با بخشیدن روزهای باقی مانده از غیبت دل‌شکسته‌ام را شاد کن. من هم قول می‌دهم فقط و فقط بندهٔ تو باشم و دعا‌گوی منجی.

#آسمان_کاویاری

@delneveshteh_aseman


#یادداشت_های_بهاری

و بهار اندک‌اندک بار سفرش را می‌بندد. خرداد ماه خدا‌حافظی با بهار است و خرداد این دختر زیبا و مغرور، ته تغاری و دردانهٔ بهار است که با آمدنش عمر کوتاه و همچون گل بهار تمام می‌شود.
خرداد که می‌شود آنقدر خوشحال می‌شوم که گویا تمام دنیا نصیبم شده! خرداد همان ماهی‌ست که از اولین روز فروردین منتظر آمدنش هستم و برای دیدارش لحظه شماری می‌کنم، او که می‌آید مژدهٔ زاد‌روزم را می‌دهد. چه خوب که من هم یکی از دردانه دختران بهارم! به همین خاطر است که بهار را سخت دوست دارم و علیرغم دوست‌داشتن خرداد رفتن بهار و دوری‌اش برایم سخت است.
خرداد! ای آخرین دختر بهار، خوش‌آمدی. حالا که آمدی بیا و این‌بار لااقل بهار را با خودت نبر و این مادر مهربان فصل‌ها را به مناسبت زاد روزم به من هدیه کن.
دردانهٔ بهار، خرداد جان! تولدت مبارک.

#آسمان_کاویاری

@delneveshteh_aseman

Показано 20 последних публикаций.

11

подписчиков
Статистика канала