رمان تبار


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


پادشاه دنیای کاغذی گمشده در میان رویا💫
نویسنده: arais
آثار:
قدمگاه شیطان
روند معمولی شدن
فرشته خواب آلوده
دروغگو
تبار
و پادکست یاوه گویی‌های یک دیوانه

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
تیزر رمان تبار
حتمی برای دوستانتون ارسال کنید.
این برای ما حمایت بزرگی خواهد بود. ❤️

@araroman


دیشب خواب یه خرگوش بین گله سگ ها رو دیدم.
سگ ها نیمه جانش کرده بودند.
من خلاصش کردم.
این خواب بعد بیداری کابوس شد.
از آنجا که دیدم از این خواب خیلی لذت بردم.
#Music
@araroman


#پارت_ششم
.....
علی وارد خانه شد. می‌خواست به زینت بگوید صدایشان کند بیایند خاستگاری قال قضیه کنده شود. امروز کربلایی را فرستاده بودند فردا کل خاندان را علم می‌کردند برای این وصلت نامبارک.
اما وقتی وارد خانه گشت بار دیگر خشم چشمانش را بست. سعی کرد خود را کنترل کند.
نفسی کشید و به جمع بیست نفره رو به رویش سلام کرد. همه به احترامش از جا بلند شدند به جز دو نفر... مادربزرگ و رحمان خان نوه خان و از درجه یکا..
علی جلو رفت و تک‌ به تک دست داد. خانواده رحمان خان به علاوه داماد و نوه هایش حتی دایی و زن دایی خود علی را هم به عنوان بزرگ تر دعوت کرده بودند. بعد از رو بوسی با فک و فامل نوبت به سعید و رحمان رسید.
دست داد.
- سلام پسر عمو!
پسر عمویش نبود ولی چون از بزرگان خاندان محسوب می‌شد به علی اجازه نمی‌دادند به اسمش صدایشان کند. چون آنها آقا و اقازاده بودند و علی هیچ بود و پوچ...
- سلام علی جان! حالت چطوره؟ یه سر به ما نزنی دلاور!
علی به سبد‌های وسط هال نگاه کرد. پارچه و طلا و قند و آینه‌ای کوچک... چشم چرخاند و عاطفه را ندید.
سعید با آن قد بی قواره اش کنار پای پدرش ایستاده بود. حرامزاده خاندان حداقل وقتی پایش گیر بود ادب می‌دانست. سعید خم شد و به زور دست علی را بوسید.
- سلام پدر جان خسته نباشید!
علی نفسی گرفت و دستش را کشید. برگشت و با صدای که خشم در آن اوج گرفته بود گفت:
- زینت بیا تو آشپزخونه کارت دارم.
زینت لبانش را گاز گرفت. چادرش را محکم کرد و دنبال علی به راه افتاد. وارد آشپزخانه که شدند علی در را بست و نزدیک زینت شد و مچ دستش را گرفت و گفت:
- اینا چه غلطی اینجا می‌کنند زینت؟
زینت کم مانده بود گریه کند. زن لطیفی بود. تاب خشونت نداشت. به اصطلاحی اشکش دم مشکش بود.
- علی جان به خدا که من خبر ندارم. در زدن در و باز کردیم با این دم و دستگاه ها امدن داخل خانه...
- زینت وای به حالت دروغ گفته باشی و تو اون ننه از خدا بی خبرم دستی بر آتش این قضیه داشته باشید. دایی و زن دایی رو کی دعوت کرده پس؟
- آی علی دستم شکست. بخدا من چیزی نمی‌دانم دایی و زن داییت هم با آنها امدند.
علی با شتاب از آشپزخانه بیرون رفت و با صدای بلند به جمعیت بیست نفره داخل خانه‌اش گفت:
- خیلی خوش امدید. صفا اوردید. ولی متاسفانه ما کار داریم اگر میشه لطف کنید برید جای دیگه خاستگاری!
مادر سعید گفت:
- این چه رفتاریه علی آقا.. اینجوری با بزرگای خانواده رفتار می‌کنید....
رحمان نگاه بدی به زنش انداخت. ثریا چادرش را جلو کشید و سرش را پایین انداخت‌. رحمان خندید و از جایش بلند شد و گفت:
- علی جان یه دقیقه تشریف بیار یا بنده شما بیرون! من دو کلام حرف دارم با شما...
علی بازویش را از دست رحمان بیرون کشید و گفت:
- چه حرفی آقای به اصتلاح پسر عمو؟ سال به سال من شما رو نمی‌بینم الان یادتون افتاده اینجا فامیلی دارید و این فامیلتون یه دختری داره؟
دایی علی با صدای که بخاطر سال ها سیگار گرفته بود علی را فوش داد و گفت:
- پسر زبون به کام‌ بگیر ببین آقا چی میگه. چه خبرته چند روزه پاچه گیر شدی. خلاف شرع که نکردن امدن خاستگاری دخترت.
علی سبد های وسط خانه را با پا چپ کرد. زینت به گونه‌اش کوبید. ثریا اخم‌هایش را در هم کشید و مادربزرگ هین بلندی سر داد و بنا کرد به معذرت خواهی و نفرین کردن علی. علی از کوره در رفت بود.
- این خاستگاریه دایی؟ کم مونده بی من وردارید دخترمو عقد این یه لا قبا کنید. ریختش و آدم میبینه باید کفاره بده. پسر پاشو کاسه کوزه‌ات و جمع کن از خونه من برو بیرون!
ثریا چادر مشکی‌اش را دور خودش پیچید و گفت:
- آهای علی آقا حواست باشه چی داری میگی. یه لا قبا پسره من یا توی که نون شبت در گروی یکی دیگه است...
رحمان داد زد:
- ساکت ثریا!
ثریا موش شد و سر جایش نشست و گوشه چادرش را به دندان گرفت. رحمان باز لبخند زد و بازوی علی را این بار محکم تر گرفت و گفت:
- بیا علی جان من از تو بزرگ ترم حرمت بزرگیم رو نگه دار. بیا حرف من و گوش کن بعد اگه نخواستی چشم. کاسه کوزه‌امون‌ رو جمع می‌کنیم میریم.


من تنها با تو است که معنا می‌گیرم.
بگذار داستانی عاشقانه باشیم. من ‌میدانم
داستان که تو باشی همه محسور این غصه خواهند شد.
شخصیت فرعی خواهم بود اگر بدانم تنها یک لحظه وصال برایم مقدر شده.
❤️🦋
#music
@araroman


#پارت_پنجم
.....
فردای آن روز جنجالی علی و امیر خیلی عادی مشغول کارشان بودند. البته درباره علی خیلی نمی‌توان این طور گفت. علی فکرش مشغول بود و با آمدن کربلایی موسی مشغول تر هم شد.
- یالله... علی آقا!
علی و امیر از جایش بلند شدند. پیر تیره‌شان آمده بود.
- سلام کربلایی! خوش امدید. قدم رنجه کردید. چرا اینجا؟ کار داشتید می‌گفتید من میومدم خدمتتون... امیر چایی بیار برای آقا!
کربلایی موسی دستش را به نشانه نه بلند کرد و گفت:
- نه زحمت نمیدم. دو کلام حرف و با زبون خشکم میشه زد.
با این حال علی به امیر اشاره زد. امیر هم دوید تا برای کربلایی چایی بریزد. علی برای او احترام زیادی قائل بود. کربلایی از تکیه دار‌های خاندان بود. با آن سن و سالش هر سال در هیئت علمداری می‌کرد.
کربلایی ضربه‌ای به پای علی زد و گفت:
- علی آقا شنیدم غوغا کردی.
علی شرمنده سرش را پایین انداخت.
- کتک زدن احد رسم جوون مردیه؟ تو پسر اون پهلوونی... بابات از این کارا یادت داده؟
- کربلایی عصبانی بودم.
- عصبانیت دلیله؟ آدم باید خودش و کنترل کن. در ثانی عصبانیتت واسه چیه؟ مگه حرف بدی زده؟
علی نگاهی به کربلایی موسی انداخت و گفت:
- شما احترامت واجب ولی نگو چیزی نگفته که از فوش ناموس بدتر گفته.
کربلایی دستی به محاسن سفیدش کشید. تشکری از امیر بخاطر چایی‌ کرد و گفت:
- مگه چی گفته مرد؟ تبریک چیز بدیه؟
کربلایی خندید و ادامه داد:
- چیه چرا اون جوری نگاه می‌کنی؟ این همه غضب چیه تو چشمات پسر جان؟ می‌خوای ما رو هم بزن!
علی سرش را پایین انداخت.
- نفرما کربلایی شما در حکم پدری واسه ما دو تا.... بعد اون خدابیامرز دست ما رو زیاد گرفتی.
کربلایی تسبیحش را چرخاند و گفت:
- لطف و خدا و آقا امام حسین کرده. اگه حرفت اون وام مسجده که پسش دادی.‌ دیگه لطفی نیست. هیچکسم جز اون خدابیامرز نمی‌تونه پدر شما باشه. ولی حالا که منت گذاشتی و ما رو در حکم‌ پدرت می‌بینی... امدم یه ریش سفیدی کنم. هم بخوام از احد معذرت خواهی کنی و هم واسطه این امر خیر بشم.
علی سریع خم شد و دست کربلایی را بوسید. موسی دستش را از دست علی کشید و سر علی را بوسید.
- کربلایی نوکرتم! من میرم پای احدم ماچ می‌کنم ولی ازم نخواه رضا بدم به این وصلت! می‌دونی و میشناسی اون خانواده رو... ندیدی پسر دیگه‌اش چه بلایی سر زنش اورد که زن نه ماهه بچه سقط کرد؟ خود سعید و نمی‌شناسی چه آدم اش و لاشیه؟
کربلایی اخم در هم کشید و دانه‌های تسبیحش را بالا پایین کرد و گفت:
- پسر غیبت مردم و نکن پسفردا روز قیامت چطور می‌خوای جوابگو بشی؟
علی ملتمسانه برگشت سمت امیر و گفت:
- امیر تو یک چیزی بگو!
اما امیر هم خیلی از این وصال بدش نمی‌آمد. الخصوص که خودش یکی از دختران درجه یک‌ها را می‌خواست‌ و می‌دانست با این وضعیت دختر که هیچی جواب سلامش را هم نمی‌دهند. ولی وقتی عز و جز علی را دید. نفسی گرفت و گفت:
- علی بد نمیگه کربلایی... هم اونا خانواده خوبی نیستن. هم خود سعید بچه خوبی نیست. از همه بد‌تر سعید خیلی از عاطفه بزرگ‌تره... این وصلت هیچ جوره جور در نمیاد.
کربلایی آهی کشید و تسبیحش را بوسید و در جیبش گذاشت.
- علی جان! ازت می‌خوام بزاری حداقل پیشقدم بشن. اگه نخواستی یه نه بگو و خلاص! سعید خیلی خاطر دخترت و می‌خواد. خودش و پدرش امدن مسجد من و به حضرت فاطمه قسم دادن که بانی این وصلت بشم. خود سعید به قرآن و پیغمبر قسم خورده که آدم میشه.
علی می‌دانست که نمی‌شود. که نه گفتن بعد پا گذاری آن خانواده سخت‌تر است تا مخالفت با آمدنشان... اما نتوانست به کربلایی چیزی بگویید. پیرمرد تا آنجا آمده بود. در ثانی با خودش فکر می‌کرد یه نه می‌گوید و قال قضیه کنده می‌شود.


تو به من گفتی وصالم مگر در خواب بینی.
دیشب خوابت دیدم.
تو در خواب هم خود را از من دریغ کردی.
❄️🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕
#music
@araroman


#پارت_چهارم
......
- آروم باش! آسمون که به زمین نیومده. یه نه بگو‌ و خلاص!
- چرا نمی‌فهمید من اصلا نمی‌خوام این جماعت پاشون‌‌ رو بزارن در خونه ما...‌ می‌دونی چرا؟ چون اگه جواب نه بدیم هم باز ما مقصریم! میگن لابد دختره یه عیبی داشته اینا ترسیدن... میگن لابد دختره دختر نبوده.
امیر سکوت کرد. هر کس به بزرگان خاندان نه بگوید همین حرف‌ها را باید تحمل کند. برادر انگ اعتیاد و عقیم بودن و نداشتن مردانگی را به دوش کشید تا دخترش بدنیا آمد و دهان مردم بسته شد.
بله و نه به این خاندان دو سر باخت برای آن ها بود. امیر روی صندلی نشست و مشغول فکر شد. فکر‌های بی‌ثمری که راه به جای نمی‌برد.
- مبارکه مبارکه خیلی مبارکه... پسر عمو ها دوباره داریم با هم فامیل میشیم. خیلی خیلی مبارکه بفرما دهنتون رو شیرین کنید.
علی سرش را از کاپوت بیرون آورد و بی معطلی یک مشت نثار صاحب صدا کرد. خوب می‌شناختش... همان حرامی که پدرش را زیر گرفت و از زیرش در رفت. همان حرامی که فامیلش خاستگار دخترش بود و همان حرامی که صاحب خانه‌اش بود. اما علی عصبانی‌تر از آنی بود که به فکر آوارگی باشد.
پایش را روی شیرینی‌های پخش شده کف زمین گذاشت و خم شد و یقه احد را گرفت.
- د ببند گاله نحست رو... چی مبارکه؟ چی مبارکه؟ دختر من هنوز توی خونه‌ام نشسته.. یه جوری رفتار نکنید که انگار از الان زیر خوابه درجه یکا شده.‌ من هنوز دخترم و شوهر ندادم که یکی مثل تو بیاد بخاطر یه قرون پول برام موس موس کنه‌. من هنوز علی صافکارم و علی صافکارم می‌مونم. قرار نیست پدرزن هیچ احد و واحدی ام بشم. توی حرومزاده بابای من و کشتی می‌خوای منم سکته بدی؟ گورت و گم کن! دفعه بعدی بیای دم مغازه من جای یه مشت کاری می‌کنم که ننت رخت سیاه بپوشه.
یقه احد را ول کرد. احد بلند شد و در حالی که گونه سرخ شده‌اش را گرفته بود، گفت:
- بیچاره‌ات می‌کنم دوهزاری.‌... بدبخت بیچاره... هنوز پدرزن درجه یکا نشده هار شدی... خودت میای منت من و میکشی که مثل سگ پرتت نکنم وسط خیابون... علی شکایتت و میبرم پیش بزرگ خاندان بیچاره‌ات می‌کنم. حالا می‌بینی.
امیر حتی وقت عکس العمل نداشت. با دهان باز به علی نگاه کرد. علی اصلا به حرف‌های احد توجه نکرده بود. ذهنش درگیر بود. نمی‌توانست کار کند. علی لگدی به ماشین زد و تند تند موهایش را بهم ریخت و گفت:
- امیر... امیر... اگه به اینا دختر ندم می‌ترسم یه کاری کنن که پشیمونیش بیشتر من و بسوزونه. اینا این دختر و از من می‌گیرن حالا به هر قیمتی که شده.
امیر دستش را روی شانه برادرش گذاشت و باز فکر کرد. فکر‌های که هیچ نتیجه‌ای نداشت.
عاطفه داخل اتاقش شاخه گلی خشک شده و کارتی را جلوی چشمانش گرفته بود. برای دختری که همیشه دوستش خواهم داشت. دخترک اشک می‌ریخت‌. گل و کارت را داخل جعبه گذاشت و جعبه را زیر خروار‌ها لباس قایم کرد. چون در این تبار عاشقی جرم بود.
حتی شوهر‌ها به زن‌هایشان گل نمی‌دادند. چون این کار مصداق بارز زن ذلیلی بود. عاطفه هم مثل عمویش می‌اندیشید. به این که چه می‌شود.
ولی اندیشه‌های او نیز ثمری نداشت. تمامی دلخوشی‌های دخترک شاخه گلی خشک شده و کارتی کوچک بود. تنها دلگرمی دخترک پدری بود که با بقیه فرق داشت. ولی همین پدر هم نباید می‌فهمید که شاخه گلی وجود دارد. کارتی وجود دارد. و پسری که در یک روز نیمه بارانی به عاطفه گفته بود دوستش دارد.


خود را در خاطراتی که با تو دارم حبس کرده‌ام.
مرا از این زندان آزاد نکنید که عشق ابدم داده است.
🦋🌚
#music
@araroman


#پارت_سوم
.....
- علی حرف گوش کن!
علی از جایش بلند شد و خانه را ترک کرد. زینت دستمالی آورد و مشغول پاک کردن فرش شد.‌ علی چای را چپ کرده بود. زینت آهی کشید.
- گفتم راضی نمیشه مادرجان!
مادربزرگ زانو‌هایش را مالید و گفت:
- ای امان از این بچه! خیلی خوشش میومد از این تبار؟ بعد از اون اتفاق دیگه رسما دشمن خونی خون خودش شد.... بگو آخه دیوانه شانس نشست یه بار توی بغلت پسش زدی حالا که دوباره نشسته بازم می‌خوای برینی... استغفرالله ببین زبون آدم و به نجسی باز می‌کنند.
عاطفه همه چیز را از پشت در اتاقش می‌شنید. دلش رضا به این وصلت نمی‌داد. آن هم با آدمی مثل سعید که از ریختش کثافت و از لبخندش هوس می‌بارید. چند باری در راه مدرسه جلویش را گرفته بود ولی عاطفه روی خوش بهش نشان نداده بود. نمی‌دانست پسره مریض به خاستگاری‌اش می‌آید.
کتاب‌هایش را باز کرد ولی ذهنش مشغول‌تر از آن بود که بتواند چیزی از نوشته‌ها سر در بیاورد.
اما حال خراب‌تر از همه علی بود. خودش را به گاراژ رساند. امیر برادرش مشغول کار بود‌. سرش را برای سلام و علیک که بالا آورد سریع دست از کار کشید.
- چیشده داداش؟ مامان چیزیش شده؟
علی لباس کارش را از روی رخت آویز برداشت به سمت پشت مغازه رفت.
- نگران نشو مادرت سر و مر گنده و زبون دراز نشسته توی خونه من!
علی ماشین را دور زد و به دنبال برادرش رفت و صدایش را بلند کرد تا به گوش برادرش برسد.
- پس سگرمه هات چرا تو همه؟ بابات که ده سال پیش مرد.
علی بیرون امد و زیپ لباسش را بالا کشید و دستمالی به سمت برادرش پرت کرد و گفت:
- فامیل همونی که بابات و کشت امده این بار داداشت و قبضه روح کنه.
امیر صورت سیاهش را با دستمال پاک کرد و گفت:
- تو هنوز به فکر اونی؟ بابا تصادف بود دیگه اونام که جا دیه بابا خونه دادن بهت...دیگه کینه ات ازشون چیه؟
علی چپ چپ برادرش را نگاه کرد و گفت:
-‌ من دیه خورم؟ سگ بشاشه توی اون خونه‌ اگه من صاحبش باشم. مادرت داشت آواره می‌شد.‌ اونا هم که زیر بار نرفتن که بابای ما رو کشتن.‌ بی همه چیزا هم اون خونه رو کردن افسار گردن... طوق الاغ نه گردنبد طلا پسره ساده. اراده کنه هممون رو مثل سگ پرت می‌کنه تو خیابون.
امیر آچار پنج را به برادرش داد و گفت:
- ماشینش هندل می‌زنه.... حالا چیشده که تو جوش اوردی.
علی سرش را از توی کاپوت بیرون آورد و به امیر نگاه کرد.
- نوه بزرگ خاندان امده خاستگاری عاطفه!
- مبارکه!
علی امیر را هول داد و گفت:
- چی چی مبارکه؟ نمی‌شناسی این جماعت رو؟ دخترم و بکشم بهتر از این که عروس این خانواده‌اش بکنم. صبح تا شب شب تا صبح می‌خوان بکوبن تو سرش که تو بابات فلانیه بابات تو رو به ما فروخته. هر بلای دلشون بخواد سر عاطفه میارن که چی؟ چون زن اون خانوادس و اون خانواده می‌تونن هر غلطی دلشون می‌خواد بکنن چون بچه‌های بزرگ خاندانن. ندیدی پسر عموی اونا چقدر راحت از زیر کشتن پدر ما در رفت؟ آخرش چی شد؟ ما شدیم یه مشت بدبخت بیچاره که واسه خاطر پول بابامون رو انداختیم زیر ماشین! اونام شدن پسر پیغمبر که دست و بال ما رو گرفتن از بدهی در آوردن.
امیر دستش را روی شانه برادرش گذاشت.
- انقدر سخت نگیر داداش من! هر چی بود و نبوده گذشته.
علی دست برادرش را پس زد و گفت:
- چی گذشته؟ چی گذشته؟ اون دیوث خان چپ میره راست میره ورد زبونش توی تک تک محافل این که ما بی چیز بودیم اون زیر بال و پر ما رو گرفته. میاد اینجا بدون یه قرون پول ماشین تعمیر میکنه حرف از پولم که می‌زنیم میگه بزار به حساب اجاره خونه‌... بی شرف ماشینی رو میاره اینجا که جون پدر من و گرفته. بازم دو‌ قورت و نیمش باقیه. این تبار از ریشه فاسده... رییس مفسدام بابای همونیه که شده خاستگار دختر من... بعدش مردک تو عموی عاطفه‌ای.. دختر من مگه سن ازدواجش اونم با هیچکی نه سعید که همسن و سال توی دیلاق... مبارکه؟ چی مبارکه؟ بدبختی ما مبارکه؟


زخم های قلبم تنها به بوسه های تو پروانه خواهد شد 🦋
🌗🌘🌑🌒🌓🌔
#music
@araroman


#پارت_دوم
......
مادربزرگ چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
- یه جور رفتار می‌کنی انگار تو شاهی اونم شاهزاده خانم دربارته!
علی خندید و چیزی نگفت. مادربزرگ اشاره‌ای به زینت کرد و زینت استکان چای را به علی کمی نزدیک کرد. علی استکان را برداشت و با یه قورت نصف لیوان را سر کشید. زینت دستپاچه گفت:
- اهم... علی یه چیزی بگم؟
علی گوش‌هایش تیز شد. استکان را پایین گذاشت. از صبح این زن‌های خانه ادا اطوار‌های خاصی در می‌آوردند و الان وقت حرف زدن بود. کمی اخم‌هایش را در هم کشید و گفت:
- چیشده زینت؟
زینت من و منی کرد و گفت:
- قول میدی غوغا به پا نکنی؟
- بگو ببینم چی شده!
زینت نگاهی به مادربزرگ کرد ولی پیرزن با تسبیحش مشغول شد و خود را به آن راه زد. زینت با کمی معطلی گفت:
- واسه عاطفه خاستگار امده.
علی بلافاصله از جاش بلند شد. زینت جا خورد.
مادربزرگ سر از تسبیح بلند کرد و گفت:
- چته پسر؟
علی به مادربزرگ اشاره کرد و گفت:
- این آتیش‌ها از گور تو بلند میشه. باز دختر من و واسه کدوم یکی از آدمای این تیر و طایفه‌ات لقمه گرفتی؟
مادربزرگ دستش را رو به آسمان برد و گفت:
- به همون خدای احد و واحد که شاهده اگه من دستی توی این قضیه داشته باشم. پسره خودش دخترت و دم مدرسه دیده و پسندیده!
عاطفه از اتاق بیرون آمده بود می‌خواست ببیند سر و صدا برای چیست. علی به سمتش برگشت و گفت:
- عاطفه این پسره کیه که اینا حرفش و می‌زنند؟
عاطفه رنگ از رخسارش پرید و گفت:
- کدوم پسره بابا؟ من از چیزی خبر ندارم.
علی به زینت اشاره کرد و گفت:
- همینی که مادرت میگه خاستگارته!
زینت بلند شد و دست علی را گرفت و گفت:
- علی قربانین اولوم! علی مرگ من آروم باش! عاطفه از چیزی خبر نداره. مادر پسره با ما صحبت کرده.
علی به عاطفه نگاه کرد و گفت:
- آره بابا!
عاطفه کمی دلش آرام گرفت و گفت:
- به جان بابا!
علی دوباره نشست و با کمی اخم گفت:
- بهشون بگید این خونه دختر دم بخت نداره.
مادربزرگ تند تند دانه‌های تسبیحش را بی ذکر بالا پایین می‌کرد. رو به پسرش با نیمچه غیظی گفت:
- نمیشه.
علی کمی سمت مادرش نیم خیز شد.
- یعنی چی که نمیشه؟ میگم دختر نمیدم به زور می‌خوان بگیرنش؟
زینت تند تند شانه‌های علی را ماساژ داد و گفت:
- علی قربانت شوم. نمیشه که هر سری اینجوری کنی. ما دختر دم بخت داریم. آدما بلاخره میان و میرن.
علی کلافه و با صدای نسبتا بلندی گفت:
- ای خدا به کی بگم این دختر فقط شونزده سالشه. هنوز کوچیکه یه سیب زمینی توی خونه پدرش آبپز نکرده. بره خونه شوهر که چی بشه. من دختر نمیدم آقا جان من دختر شوهر نمیدم. سر اون خاستگار دیلاق معتادم اگه من جلوتون رو نگرفته بودم که دخترم و بدبخت کرده بودید.
زینت چشم غره‌ای به عاطفه رفت ‌و گفت:
-  عاطفه برو تو اتاقت!
زینت به سمت علی برگشت و گفت:
- علی خوبیت نداره. دختر جوون زود شوهرش ندیم به راه کج میره.
علی بی این که حرفی بزند تنها به زینت نگاه کرد. زینت دستش را از بازوان علی جدا کرد و کمی عقب رفت. دامنش را صاف کرد.
مادربزرگ نفسی گرفت و گفت:
- این بار فرق داره علی جان، پسرم. حتی اگه می‌خوای بگی نه هم این خاستگار باید بیاد توی این خونه بعد نه بشنوه بره.
- بی کاریم یا اون ها بیکارن مادر من که بیخود وقت همدیگه رو طلف کنیم.
مادربزرگ باز به سقف نگاه کرد و راز و نیازی کرد و گفت:
- خاستگارش سعیده!
علی بلافاصله جواب داد:
- امیر و وزیرم بود حرفم همین! این دختر وقت شوهرش نیست.
- سعید نتیجه حاج ابراهیم! از درجه یکا!
علی وا رفت. دوباره در گیر و دار این تبار مزخرف افتاده بود. آرام گفت:
- سعید یازده سال از عاطفه بزرگ‌تره. سعید از عموی عاطفه فقط دو سال کوچیک! مامان جواب من نه! مامان دخترم و بدبخت می‌کنند. بگو پاشون رو توی این خونه نزارن.
مادربزرگ چهار دست و پا به سرعت نزدیک علی شد و تسبیحش را به لپ علی فشار داد و گفت:
- می‌خوای بدبختمون کنی؟ می‌خوای بیچاره بشیم؟ بیشعور سقفی که بالا سرته رو‌ از صدقه سر این خاندان گرفتی. آواره‌ات می‌کنند بیچاره! اون وقت دخترت به جای عروس درجه یکا شب باید بغل این و اون بخوابه!


همه اشخاص و‌ اتفاقات این داستان تخیلی می‌باشند.
#پارت_یکم
.........
- علی خبر داری بچه اشرف عقب مونده به دنیا آمده؟
علی جوراب‌هایش را در آورد و گلوله کرد و گوشه خانه انداخت.‌ زینت چشم غره‌ای به او رفت و علی خندید و بوسی برایش فرستاد. زینت خجالت کشید لبانش را گاز گرفت و چشمانش را درشت کرد که یعنی جلوی مادرت زشت است.
مادربزرگ نگاهی به پسر و عروسش کرد و گفت:
- دل و قلوه گرفتنتون تموم نشد؟ خوبه تازه عروس و دوماد نیستید.‌ علی فهمیدی چی گفتم؟ میگم بچه اشرف کج و کول بدنیا امده. عقب مونده است.
علی بی حوصله به مادرش نگاه کرد و پرسید:
- پوف اشرف دیگه کیه؟
- اوا اشرف دیگه نوه حاج غلام از تیره ابراهیم خان!
علی کمی فکر کرد و گفت:
- دختر محمد؟
مادربزرگ سرش را تکان داد و گفت:
- آره طفلکی!
علی بیخیال با انگشت دندانش را خلال کرد و گفت:
- این که خبر جدیدی نیست. نصف بچه‌های این طایفه کج و کوله اند. انقدر که همه برداشتن با فک و فامیل ازدواج کردن. به خدا اگه اسلام دست و پای اینا رو نمی‌بست نمی‌ذاشتن برادر جز خواهرش و بگیره.
مادربزرگ ساقه سبزی را انداخت و دو بار بین انگشت شصت و اشاره‌اش را گاز گرفت و رو به سقف خانه گفت:
- خدایا توبه از دست این بچه!
اشاره ای به عاطفه کرد و گفت:
- ذلیل مرده نمی‌بینی بچه نشسته؟ نمیگی فردا پس فردا چشم و گوشش باز میشه؟
زینت سر و ته ساقه تره را گرفت و با نیمچه لبخندی گفت:
- بچه مادرجون؟ دخترم ماشالله خانومی شده! دیگه وقت ازدواجش رسیده.
علی با لبخند نگاهی به دخترش انداخت و گفت:
- نخیر! دختر من هنوز باید عروسک باباش بمونه.
عاطفه لبخندی به پدرش زد و به شانه کردن مو‌هایش ادامه داد. علی دستانش را باز کرد و گفت:
- بیا بابا جان! بیا گیس‌هات ببافم.
عاطفه بلند شد و جلوی پای پدرش نشست. موهای شبق رنگش تا زیر باسنش می‌رسید. علی عاشق این موها بود.
- زینت تو باز ته موهای این بچه رو زدی که!
- وای علی! موخوره داشت نمی‌زدم کم کم کچل می‌شد.
علی سر دخترش را بوسید و گفت:
- موهای این دختر زندگی من! زندگی من و ازم نگیرید. بابا جان می‌گفتی شامپوی مخصوص می‌گرفتم برات.
عاطفه با خجالت سرش و انداخت پایین و گفت:
- نمی‌خواد بابا! با یکم کوتاه کردنش که چیزی نمیشه. سرمم سبک شد.
علی دوباره سر دخترش را بوسید و گفت:
- من که می‌دونم نگران جیب بابای! بابا واسه دخترش چک می‌کشه زندان هم میره.
مادربزرگ گفت:
- دیگه چی علی آقا؟ انقدر این بچه رو لوس نکن! پسفردا میره خونه پسر مردم توقع داره شوهرشم مثل باباش باشه.
- بلند شو برو ببین قشنگ شده موهات بابا جان؟
عاطفه به سمت آیینه رفت و خودش را برانداز کرد. علی آرام به مادرش گفت:
- چه خبره؟ همش تو و زینت دارید امروز شوهر شوهر می‌کنید؟ این بچه مگه وقت ازدواجش؟
- من نصف سن این و داشتم که تو رو حامله شدم.
- خب من که اشتباه پدر تو رو تکرار نمی‌کنم.
زینت یه لیوان چایی پیش علی گذاشت و گفت:
- علی دختر نباید زیاد تو خونه بمونه. می‌خوای باد کنه رو دستت؟
- دختر من ترشی نیست که باد کنه.
نگاهش را از زینت گرفت و با لبخندی به سمت عاطفه گفت:
- دختر من انگوره شراب میشه.


به نام نامی یزدان پاک
این رمان را تقدیم می‌کنم به رومینا اشرفی
و آرزوی دخترانی که این چنین پدر می‌خواستند.


چند خطی به عنوان آخرین حرف‌ها:
بخاطر تاخیر بسیار واسه چند کلمه آخر واقعا عذر می‌خوام!
رمان دیگرم به زودی شروع میشه در همین کانال @araroman
امیدوارم خوشتون امده باشه از این کار هم.
نوشتن این داستان واسم خیلی سخت بود.
من تلاش کردم دیدگاه زندگی یک آدم افسرده رو به تصویر بکشم. تلاش کردم نشون بدم که یک آدم افسرده چطور هر روز داره می‌جنگه.
هر روز داره مبارزه می‌کنه برای زنده موندن.
هر روز داره دلیل یا بهانه میاره برای این که بیشتر ماندن.
زندگی یه آدم افسرده سخته! از یک طرف میل به زندگی و از طرف دیگه میل به مرگ می‌تونه انسان رو تا لبه تیز جنون پیش ببره.
و همون طور که دیدید من پایانی برای این کتاب ننوشتم در حقیقت و قضاوت رو به خواننده واگذار کردم که آیا شخصیت اصلی به افسردگی می‌بازه و خودکشی می‌کنه یا نه می‌تونه به وضعیت غالب بشه و پیروز می‌شه.
اما جدای از خط اصلی داستان که در نهایت یا قهرمان یا ضد قهرمان خواهد برد
چنین تعریفی در دنیای واقعی سندیت نداره.
گاهی زندگی یک انسان خلاصه می‌شود توی
جنگ جنگ تا لحظه مرگ!
ما از اطرافیان خودمون غافلیم و ما اکثرا نتیجه رو می‌بینیم. دفعه دیگه که با خبر خودکشی کسی رو به رو شدید به یاد بیارید که پشت این نتیجه حتمی یه مبارزه طاقت فرسا بوده.
جانتان سلامت
عمرتان دراز!
۱۰/۱۲/۱۴۰۱
حوالی دوازده نیمه شب
#arais


#پارت_پانزدهم
__
از پنجره به بیرون خیره می‌شوم. چیزی نمی‌گویم. می‌گوید:
- دکتر! فکر کردن بیشتر از این نتیجه‌اش چیه؟
سرم را میان دستانم می‌گیرم. زمزمه می‌کنم.
- من نمی‌خواهم بمیرم!
- چرا؟
صدایم می‌لرزد.
- میخواهم زنده بمانم!
- چرا؟
بلند تر جوابش را می‌دهم تمام بدنم رعشه می‌گیرد.
- من باید زندگی کنم!
- چرا؟
- نمی‌دونم!
از جایم برخواسته ام. بر افروخته و نفس نفس زنان به چشمان گود رفته ملعونش نگاه می‌کنم. تکرار می‌کنم.
- نمی‌دونم.
قیافه‌ زشتش ناراحت است. یک غم واقعی! صورتش نا‌امید و عزادار است.
کلت سیاهش را روی میز می‌گذارد و به سمتم هل می‌دهد. چشمانم می‌درخشد.‌ فرصتی برای زنده ماندن. فرصتی برای زندگی! فرصتی برای ادامه دادن به این بازی بی معنا! تفنگ را بر می‌دارم. به پهنای صورت لبخند می‌زنم. عرق از سر و رویم می‌ریزد. اما دستانم نمی‌لرزد. خوشحال شلیک می‌کنم. یک بار دو بار سه بار!
اما او آنجا روی صندلی نیست. من هم دیگر در اتاق نیستم. دوباره همان جای آشنایم! همان جای که الان دیگر می‌دانم کجاست. پیش همان زنی که می‌دانم کیست.
- قول میدی نگاهم کنی؟
- مامان می‌خوای چیکار کنی؟
صورتم را ول می‌کند. روی شیشه های شکسته راه می‌رود. می‌چرخد. می‌رقصد.
- امشب می‌خوام پرواز کنم!
خون روی زمین آرام جاری می‌شود. به رقصیدن ادامه می‌دهد. ترسیده‌ام. نمی‌دانم چه کاری باید انجام بدهم‌. به گریستن اکتفا می‌کنم. اما او می‌خندد. در این شش ماه اخیر برای اولین بار می‌خندد. رعد و برق میان خنده‌هایش می‌زند و صدای بلند شلیکی که برای چند ثانیه گوشم را کر می‌کند.
اشک در چشمانم خشک می‌شود. به سمتش می‌روم. شیشه پاهای من را نیز زخمی می‌کند. می‌سوزد. قلبم را می‌گویم.
- مامان!
دستم را به سمتش دراز می‌کنم. ولی دست پس می‌کشم. دو دستی جلوی دهنم را می‌گیرم.‌ هر آنچه در معده داشتم را بالا می‌آورم. صحنه چشمان سفید شده و آن سوراخ تیره خون آلود از جلوی چشمانم کنار نمی‌رود.
کسی از بغلم با سرعت رد می‌شود. پدر است. نگاهش می‌‌کنم که حیرت زده بالای جسد همسرش ایستاده. چشمانم سیاهی می‌رود.
تفنگ از دستانم می‌افتد. صدای برخوردش با زمین را نمی شنوم.
روی صندلی می‌افتم. باورم نمی‌شود. محکم چشمانم را باز و بسته می‌کنم. نگاهش می‌کنم و می‌پرسم:
- چند وقته؟
لبخند غمگینش را پررنگ می‌کند و می‌گوید:
- هیچکس واقعا نمی‌دونه افسردگی دقیقا کی سراغ آدم میاد! گاهی اوقات می‌شینی و فکر می‌کنی و به این نتیجه می‌رسیم که شاید همیشه! شاید همیشه بوده. که شاید خوشحالی در زندگی چیزی نباشه جز یه توهم خشک و خالی!
نگاهش می‌کنم. به قامت غیر واقعی و سالم و استوارش! کمی شبیه نقاشی توی کتابی است که چند وقت پیش خواندم چطور زود تر متوجه نشدم.
- چند وقته توهم می‌زنم؟
- از وقتی که عادت کردی واسه خودت نسخه بنویسی و قرص ها رو توی چایی حل کنی.
نفس عمیقی می‌کشم. اسلحه را از روی زمین بر می‌دارم.
- این کلت پدرمه!
- و کلتی که مادرت در نهایت خودشو باهاش کشت. خیلی تلاش کردی آخرین صحنه‌ای که از مادرت بخاطر داشتی و یاد آوری نکنی نه؟
می‌خندم و قطرات اشک را از صورتم پاک می‌کنم و می‌گویم:
- کثافت کاری عجیبی بود. هنوز هم یاد آوریش باعث میشه بخوام بالا بیارم.
نگاهش هنوز روی من زوم است.
- یادت آمد همه چی نه؟ اثرات قرص ها داره از بین می‌ره.
سرم را به نشانه تایید تکان میدهم. این پایش را روی آن یکی پایش می‌اندازد. نفسی می‌گیرد.‌ با دست‌هایش به کلت و من اشاره می‌کند.
- منتظر چی هستی؟
نا‌امید نگاهش می‌کنم. اشک می‌ریزم. شانه‌هایم فرو می‌افتد. التماس می‌کنم.
- من‌ نمی‌خوام بمیرم.
متاثر چشمانش را می‌بندد و سرش را به تایید تکان می‌دهد اما می‌گوید:
- و تو بیشتر از این هم نمی‌توانی زندگی کنی!
دانه‌های اشکم روی کلت فرو می‌افتد. میل بی‌معنای زنده ماندن نمی‌تواند در مقابل دلایل کافی برای مرگ دوام بیاورد.
آفتاب طلوع می‌کند. در میان دفتر کارم تا ساعت‌ها اشک می‌ریزم و بلاتکلیف مانده‌ام. تنهایم همان جور که در این ساعت‌ها تنها بوده‌ام.
یک روز دیگر هم زنده می‌مانم.
این بازی تا کجا ادامه پیدا می‌کند؟ نمی‌دانم.
پایان!


نوشتن
وقتی کلماتت را گم کرده ای و تمام تلاشت را برای زنده ماندن به کار گرفته ای کار دشواری است.
اما اشکالی ندارد!
می‌نویسم تا بمانم!
زنده و مرده اش تفاوت چندانی ندارد.
#arais


#پارت_چهاردهم
__
هر دویمان را به یک لیوان چای دعوت میکنم تا کمی از خستگی ذهن‌های داغ کردیمان کاسته شود. خودش برای خواندن مورد بعدی
پیشقدم می‌شود وقتی میفهمد من قصدی برای جواب دادن سوالش هنوز ندارم. عمر من چقدر دوام خواهد آورد؟ به اندازه برگه‌های آن
دفترچه؟ شاید هم صبر باقی مانده او!
- مورد سیصد و پنجاه و یک
چهل و یک ساله
جنسیت: مرد
شغل: مهندس برق
دلیل: میخواهم ببینم ثمره زندگیم چه میشود.
چایم را مزه مزه میکنم. چشمانم را میبندم. اما خیلی ازش لذت
نمی‌برم زیرا کمی مانده و تلخ شده. این بار سوال نمی‌پرسم.
- انسان عمر کوتاهی داره! در همین عمر کوتاه بجای این که خودش و
مشغول به لذت جویی کنه و از دنیا لذت ببره کار میکنه ازدواج
میکنه بچه‌دار میشه و در نهایت به دنبال معنای تمام این کارهای که
کرده میگرده. به این که در نهایت در ازای سختی کشیدن و رنجهایش
چی بدست آورده؟
گویا برای او هم دیگر چایی مزه نمی‌داد بخاطر همین فنجانش را
پایین می‌گذارد و می‌پرسد:
- خب؟ و آیا به جوابی هم میرسه.
شانه‌هایم را بالا می‌اندازم و می‌گویم:
- هنوز اون قدر عمر نکردم‌ که بفهمم. شاید اگه به اندازه کافی عمر کنی
متوجه بشی ثمره زندگی کردن چیه!
به دور خیره می‌شود و می‌پرسد:
- نتیجه چه اهمیتی داره؟ جهان سراسر رنجه! بدنیا که میای اشکت رو در میارن! راه که میفتی زمین میخوری. اشتباه که میکنی کتکت
میزنند. عاشق که میشی قلبت رو می‌شکنند. کار که میکنی ازت بیگاری می‌کشند. روزی صد بار روحت را می‌کشند. به روانت خدشه
وارد می‌کنند. روی اعصابت راه می‌روند. تا مرز جنون تو را می‌رسانند
و در آخر میپرسند خوبی؟ و جوابت چیزی جز خوبم نباید باشد چون
تو دلیلی برای بد بودن نباید داشته باشی. چون هر چقدر تو غمگین
باشی آنها دلایل بیشتری برای غمگین بودن دارند.
نگاهم می‌کند.
- نتیجه رنج کشیدن چیه دکتر؟ نتیجه درد پشت درد چیه؟ تو روانشناسی بهتر میدونی. درد میتونه از آدم هیولا بسازه و جهان جای
درد کشیدنه. غیر اینه که اخرش توی آیینه نگاه می‌کنیم و می‌بینیم
چیزی نیستم جز هیولای بیرحمی که آخرین جرعه وجدانش رو شاید
توی سی سالگی مصرف کرده؟
- اما رنج میتونه ما رو تبدیل به یه نسخه بهتری از خودمون تبدیل کنه. مثل فولادی که برای شمشیر شدن ضربه پتک رو تحمل میکنه.
لبخند ملایمی میزند و میگوید:
- تمثیل کلیشه‌ای نزن دکتر! حرف ما حرف آدمیزاده. ضربه پتک گل نیلوفر رو له میکنه. ضربه پتک آیینه رو در هم میشکنه. انسان فولاد نیست. انسان قوی بدنیا نمیاد. انسان کودک ضعیف و رنجور مادر طبیعته! یه اشتباه ژنتیکی که بدون کمک حتی نمیتونه غذاش رو
خودش پیدا کنه.
تمثیل را با تعریف جایگزین می‌کنم بلکم بر سیاهی عقاید سختگیرانه‌اش روزنه امیدی وارد کنم.
- درست میگفتی. من تو خانواده خوبی بزرگ شدم. ولی مادرم نه!
تعریف می‌کرد پدرش آدم سختگیری بوده. نه هر جای! نه هیچ توقعی! نه هیچ هدیه سال نوی! پدرش آدمی بود که فکر میکرده چون بچش غذا و اب و سقفی برای خوابیدن و لباسی هر چند مندرس دارد. پس
خوشبخت است. و اگر بیشتر از این بخواهد پرو و ناسپاس است. و باید او را زد. زیرا انسان باید قانع باشد. اما مادرم همیشه با من مهربان
بود. آرام و بیصدا. به هر اشتباهی لبخند میزد و آرام سرمان را نوازش می‌کرد. تو به همچین شخصیتی چی میگی؟ نیلوفر له شده یا فولاد آب دیده؟
انگشتان دستش را می‌کشد و می‌گوید:
- زنی سرخورده! که فکر می‌کند‌ هنوز روح‌ پدرش در اطراف خانه قدم می‌زند تا او را بابت درست تربیت نکردن فرزندانش سرزنش کند. دروغ میگویم دکتر؟ مادرت نشانه های افسردگی نداشت؟


خب 😅یه پارت بعد یه هفته یکم نافرمه میدونم.
ولی انلاین نویسی واقعا کار سختیه!
پس پیش پیش بخاطر صبری که دارید تشکر میکنم❤️
#arais


#پارت_سیزدهم
___
صفحاتش را کمی بالا و پایین کرد و آخر یکی را برایم خواند.
- مورد دو هزار و نهصد و سی و سه
جنسیت: مرد
سن: بیست و هفت
شغل: فروشنده مواد مخدر
دلیل: هدف خلقت من هنوز میسر نشده.
رد شد و بقیه صفحاتش را نگاه کرد. من هم مشغول خراشیدن دسته چرمی صندلی و فکر کردن درباره روزنه‌های گریز این مهلکه بودم. با صدای پوزخندش از قطار افکار خارج شدم.
- چیه؟ چرا نپرسیدی نتجیه چی شد؟
- اوم کشتیش دیگه؟
دفترچه‌اش را بست و با ابروی بالا رفته پرسید:
- چرا باید کشته باشمش؟
اخم کرده، می‌گویم:
- نمی‌دونم. اخه تو همه موردای که الان برام خوندی همه رو کشتی! چرا این یکی باید استثنایی باشه که زنده مونده اونم با همچین...
میان حرفم پرید:
- اونم با همچین دلیل مزخرفی؟
سرم را به مخالفت تکان می‌دهم و دنبال کلمه‌ای معدبانه‌تر من و من می‌‌کنم.
- نه... نه... اونم با همچین‌... با همچین دلیل متناقضی! چرا یه ساقی مواد باید یه همچین دلیل عرفانی به این سوال بده؟
دندان نیشش را بیرون می‌اندازد. آه بله! شکار طعمه‌اش را گرفته بود. دستان لاغرش را تکان می‌دهد و در مقابله با من می‌گوید:
- به همون علت که یه کشیش بهت پیشنهاد پول میده.
می‌فهمیدم در باطلاق تمساح‌ گیر افتاده‌ام اما باز دست و پا زدم تا شاید از این غرق شدن نجات پیدا کنم. اما نه مشخصا تلاشی بیهوده بود. چون من همان موقع که صفحه را باز کرد باختم. با علم بر این موضوع بر حماقتم اصرار ورزیده و بر عقایدم پافشاری کردم.
- خب ببین این که آدمای به ظاهر خوب در وجود بد باشند چیز عجیبی نیست. همیشه این تیپ آدم‌ها وجود داشتند.
سرش را تکان داد و معنای سخنم را پیش بینی کرد:
- ولی چرا یه آدم از درون خوب باید ظاهر خراب باشه؟ به عبارت دیگه آدم صالح‌نما میتونه فاسق باشه ولی آدم فاسد‌نما نمیتونه متدین باشه؟ چرا دکتر؟ چرا؟ بخاطر این نیست که توی ذهنت جا افتاده که آدما از ریشه فاسدن؟ فرقی نمی‌کنه نماشون چه شکلی باشه؟
مکث کوتاهی کرد اما نه انقدر که به من مجال دفاع از کلمات بی‌احتیاطم بدهد.
- آخ دکتر! طرز فکر تو که از من بدتره حداقل من قبل قضاوت کردنشون یه سوال ازشون می‌پرسم. حقیقت اینه که تو اگر می‌تونستی این اسلحه رو دستت بگیری همون جوری که خودتم قبل‌تر گفتی سوالی نمی‌پرسیدی فقط شلیک می‌کردی.
باید از حق سکوتم استفاده می‌کردم آدمی همیشه از زبان زخم می‌خورد. حال گرداب به آن سمت چرخیده بود که از گفته‌های خودم بر علیهم مصرف گردد. مثل بچه‌ای که از باخت عصبی باشد زیر صفحه شطرنج زدم.
- حالا نوع قضاوت من چه اهمیتی داره؟ حقیقت مگه غیر از این که تو اون آدم رو کشتی!
سرش را تکان داده، می‌گوید:
- درسته اون آدم کشته شد. ولی نه بخاطر این حرفش و نه به دست من اون آدم مرد چون موادی که به خودش تزریق کرده بود به نتیجه نشست. اون آدم واسه کاراش مرد نه واسه حرفاش! ولی بحث این نیست دکتر! این فقط یه تست بود. این فقط یه مهر تایید بود. روی حرفای قبلیم! که دلیل برای دیگری زندگی کردن دلیل کافی نیست. چرا؟ چون ما راحت از روی دو خط توضیحات یک دفترچه نتیجه مرگ و زندگی همون بقیه رو می‌گیریم. نتیجه‌ای که تو گرفتی فرقش با شلیکی که من می‌کنم چیه دکتر؟ تو هم اون آدم رو مستحق مرگ دونستی فقط فرق ما دو تا این که من شجاعت عمل کردن نسبت به عقایدم رو دارم.
با انگشت نشانم داد و گفت:
- ولی تو دکتر! تو توان بیرون امدن از لاک دو رویت رو نداری. مثل خیلیا دیگه!
روی زانو خم شده، در چشمانم زل زده، کلتش را به تهدید تکان داده و می‌گوید:
- ازت خوشم میاد دکتر! از بقیشون باهوش تری! ولی حواست رو جمع کن. این آخرین هشدار دوستانه‌ای که بهت دادم. تو یه آدم خود‌خواهی و من ازت دلایل "بخاطر دیگران" رو قبول نمی‌کنم.


چند روزی بود که پارت نذاشته بودم😅
عوضش تلافی کردم این سری سه تا گذاشتم.
دوستان از این به بعد دیگه پارت ویرایشی نداریم. پارت ها خام هستند. بخاطر همین نسبت به پارت ویرایشی کمی دیر تر منتشر می‌شوند.
نسبت به صبر و بردباری شما سپاس گذاریم😁❤️
#arais

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

82

obunachilar
Kanal statistikasi