بارو


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


وب‌سایت بارو:
www.baru.wiki
تلگرام بارو:
@Baruwiki

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


֎ ستون نخست

خوانندگان این متن اگر همچون نویسنده هنوز پس از این همه‌گیری شدید توسط ویروس، پلیس و فقر زنده‌اند، باید مطمئن باشند که تا این لحظه، فرشته از آنها گذشته است؛ حال اگر چشمان‌‌شان آن را می‌بیند که به ما خیره شده یا نه بحثی دیگر است.

هرچه شرایط ناگوارتر و امیدها کوچکتر می‌شود، جامعه رقت‌انگیزتر بنظر می‌رسد. انواع و اقسام هم‌دستی‌ها، کوته‌بینی‌ها و سفله‌پروری‌ها؛ حتی شکل بکار بردن کلمات، سلیقه‌ها و ذائقه‌ها را کمتر می‌توان تحمل کرد. فضای واقعی و مجازی هاویه‌ای از تداوم وضعیت موجود بنظر می‌رسد گویی که در پس همه چیز پرده‌ای از سیاهی کشیده شده است. دولت، طبقات برگزیده، سیاستمداران، پر لایک‌ها، شرکت‌های تولید کالا و ایده، قهرمان‌پنبه‌ها و از همه مهمتر صدای پرطنین اما خنده‌آور «اخلاقی زیستن» هر یک با انبوه تریبون‌ها و امکانات‌شان ما را هرچه بیشتر به اندرونی می‌رانند. در عصر ناکامی، جامعه یک مغاک تنفربرانگیز است. دستور فراگیر «فاصله اجتماعی» در زمانه کرونا حقیقی‌ترین پیام و همچون آیه‌ای از کتاب مقدس برنامه عمل را نسبت به کل حیات موجود، توصیه می‌کند: پیغامی مسیحایی برای رهایی. ﴿کلیک کنید: متن کامل﴾


نویسنده: امین بزرگیانستون: شور فاصله

www.baru.wiki ❖ @baruwiki


֎ کارتاگرام شمارۀ دو

«خواننده‌ی عزیز! تو مشغول خواندن نوشته‌ای درباره‌ی کارتاگرام‌ها هستی. کارتاگرام‌ها نوعی نقشه‌ی نوشتاری‌اند: کارتا = نقشه و گرام = حرف، کلمه». من ماه پیش درون متنی متولد شدم که با این جمله شروع می‌شد. همان ابتدای متن، ابتدای جمله، با همان عبارت «خواننده‌ی عزیز» به دنیا آمدم. بله. من همان خواننده‌ای هستم که این متن خطاب به او نوشته شده بود. به محض این که نویسنده نوشت «خواننده‌ی عزیز»، من به دنیای متن آمدم تا نوشته‌ی او را پی بگیرم و بخوانم. با هر کلمه‌ای که او می‌نوشت کمی بزرگ‌تر می‌شدم و بیشتر می‌فهمیدم تا این که کم‌کم فهمیدم زادگاه من کجاست: من در میانه‌ی رمانی درباره‌ی نوشتار فلسفی و کارتاگرام‌ها، در ستونی به اسم «کارتافیلیا»، متولد شده بودم.

نویسنده با هر کلمه‌اش مرا به جلو می‌راند و من در متن پیش می‌رفتم و آنرا می‌خواندم. با هم از توضیحاتی درباره‌ی کارتاگرام‌ها گذشتیم و پیش رفتیم تا رسیدیم به حفره‌ای که در جمله‌ی «چند روز پیش وقتی درباره‌ی کارتاگرام‌ها تحقیق می‌کردم به کتابی برخوردم که اینها را در آن نوشته بود» وجود داشت. حفره، همان کلمه‌ی «کتاب» بود. یعنی رمانی که قبل از رمانی که در آن متولد شده بودم نوشته شده بود. من با نویسنده در متن پیش رفته بودم اما حاصل پیش‌رفتنم یک عقب‌گرد در زمان بود: ما پیش رفته بودیم اما درون متنی افتاده بودیم که قبل از متن ما نوشته شده بود. یک رمان متشکل از چهار دفترچه که شخصی به نام آنا وولف مشغول نوشتن آنها بود. من که برای خواندن به دنیا آمده‌ام و کاری غیر از آن بلد نیستم، با شور و شوق تمام به درون هر چهار دفترچه پریدم و شروع کردم به خواندن. چهار متن در یک متن. چهار نویسنده در یک نویسنده. چهار خواننده در یک خواننده. هم‌زمان هر چهار دفترچه را می‌خواندم و پیش می‌رفتم. محتویات هر چهار دفترچه را با هم تصور می‌کردم: یک‌جا، منطبق بر هم، در ترکیب با یکدیگر. همان لحظه‌ای که درسدن را در کودکی آنا وولف می‌دیدم، اتوپیای بی‌طبقه‌ی مارکسیست‌ها در آینده را هم تصور می‌کردم. اتوپیایی که زیر بمباران وحشتناک درسدن داشت ویران می‌شد و در یکی از کوچه‌های آن، آنا وولف از یک مغازه، میوه می‌خرید. اعتراف می‌کنم که تجربه‌ی عجیبی بود و کمی از این که یک نویسنده به خودش اجازه می‌دهد این‌گونه، تصورات من را به هم بریزد و به تخیل نحیفم فشار آورد آزرده شدم. ﴿کلیک کنید: متن کامل﴾

❖ نویسنده: علی شاهی ❖ ستون: کارتافیلیا
www.baru.wiki ❖ @baruwiki


֎ فصل چهارم
فصلی از کتاب «همه‌ی تکه پاره‌های زری»


امروز حال زری بد است؛ حال من بد است امروز.

امروز همهٔ مُرده‌های زری ول معطلند.

طاهره و مینو و آن یکی کی بود؟ سه روز است بهمن اخضری، که در کردستان به‌ش می‌گفتند دکتر اخضری همان‌جور با دست‌های بسته و چشم‌های بسته معطل است. سه روز پیش قرار بود به من زنگ بزند و از طاهره بگوید، اما نزد. پریروز هم زنگی نزد که بگوید. دیروز برام نوشت سردوزامی جان ببخش که این دو روز نتوانستم تماس بگیرم، فردا ساعت دو زنگ می‌زنم. امروز پنج دقیقه به ساعت دو پیغام داد و گفت امروز نمی‌توانم حرف بزنم؛ حال من بد است.

سه روز پیش هم حال‌ش بد بود زنگ نزد.

پریروز هم نزد.

دیروز نوشته بود فردا ساعت دو زنگ می‌زنم.

امروز هم نوشت نمی‌تواند حرف بزند حال او بد است.

من حدس می‌زنم چرا. آخر این هفته قرار بود دست کم دو تا پرونده را کامل کند. یکی بهمن اخضری یکی هم فریدون فرخزاد. برای من یک فرم می‌فرستن که اطلاعات مختلفی روش ثبت شده. اسم و سن و شغل و مشخصات. از قاچاقچی اعدامی بگیر تا سیاسی و هر کس دیگه. من باید این مشخصات رو کامل کنم. اول‌ها فقط اسم پدر را ثبت می‌کردن. من گفتم چرا اسم مادرها را هم ثبت نکنیم، مادر مگه چشه؟ بعد دیگه اسم مادرها رو هم می‌نویسیم.

گفتم زری جان یکی از دوستام حتماً می‌تونه در مورد فرخزاد کمک کند. همان روزهای قتل‌ش انگار اون‌جا بوده. آگه می‌خواهی باهاش تماس بگیر. بعد هم به آن دوست اطلاع دادم که می‌توانی به زری کمک کنی؟ گفت من ندیدم، خواهرم دیده، می‌تونه با خواهرم تماس بگیره. یک ویدِئو هم برام فرستاد با عنوانِ مستندِ فرخزاد که دیدنش برای زری لذتی نداشت. یعنی گفت این که مستند نیست که از فریدون فرخزاد تصویری بِدَن که انگار نه انگار اصلاً هم‌جنس‌گرا بوده. ﴿کلیک کنید: متن کامل﴾

نویسنده: اکبر سردوزامیستون: کلمات

www.baru.wiki ❖ @baruwiki


֎ طریق نیما: نیمائیسم


صورت استخوانی، شقیقه‌های فرورفته، و چشم‌‌خانه‌هایی مثل لانه‌ی پرندگان. محصص، رسام ارژنگی و هانیبال او را این‌گونه کشیدند. اما بهترین پرتره از نیما را خود نیما ساخت وقتی گفت: «باید نیما یوشیج باشی که مثل بسیط زمان با دل گشاده تحویل بگیری همه‌ی حرف‌ها را. شاگرد جوان و خام تو به تو دستور بدهد که چنان باشی یا چنین نباشی. دوست شفیق تو که نیم‌ساعت کمتر در خصوص وزن شعر کار کرده است به تو بگوید من سلیقه‌ی شما را نمی‌پسندم... اگر تو مرد راه هستی راه تو جدا از این حماقت‌هاست.» حماقت‌ها سلوک همان دوستانی بود که رودررویش یک‌جور بودند و پشت سرش با مخالفانش لبخند تسخر می‌زدند. به خیال‌شان هم دوست نیما بودند، هم دوستِ دشمنان نیما. و نیما اول از همه تکلیفش را با همان‌ها مشخص کرد: «دورشدن». جز اندک کسانی اطرافش نبودند. گفته بود: «در تاریکی صداهایی خواهید شنید ولی باید راه خود را بروید.» خود او راهش را پیدا کرده بود... ﴿کلیک کنید: متن کامل﴾


نویسنده: آیدا مرادی آهنیستون: باغ‌های معلق

www.baru.wiki ❖ @baruwiki


֎ دفتر دوم بارو منتشر شد

میلان کوندرا در بخشی از کتاب «مواجهه» از دوستی حرف می‌زند. می‌نویسد: «در زمانه‌ی ما، مردم آموخته‌اند که دوستی را، حتی با لحن متکبرانه‌ی سلامت اخلاقی، تابع آن‌چه «عقیده» نام‌ گرفته ببینند. پختگیِ بسیار لازم است تا بفهمیم که نظرهایی که برایشان جر و بحث می‌کنیم، چیزی بیش از فرضیات مطلوبمان نیستند. ضرورتا ناکامل‌اند. احتمالا گذرایند و فقط اذهان محدود می‌توانند خود را معادل قطعیت یا حقیقت بدانند. درست به‌عکسِ وفاداریِ شکننده به یک اعتقاد، وفاداری به یک دوست، یک فضیلت است. شاید تنها فضیلت: تنها فضیلتِ باقی‌مانده.» این تعبیر از دوستی که فراتر از عقاید و منافع فردی می‌ایستد و شانه به شانه‌ی معرفتی‌ برمی‌بالد که هیچ فردی را معادل حقیقت نمی‌داند، شاید همان شالوده‌ایست که بی آن، هیچ ستون و بارویی پابرجا نخواهد ماند. در زمانه‌ای که دوستی به فشردن دکمه‌ای و دشمنی با فشردن دکمه‌ای دیگر تثبیت می‌شود، به هنگامه‌ای رسیده‌ایم که این تنها فضیلت باقی‌مانده نیز در معرض تهدید است. این‌جاییم تا دوستی کنیم: با زبان‌های متفاوتِ یک جغرافیا، با فراز و نشیب تفکر در یک اقلیم، با سکوت و غریو بدن‌ها، در خانه و در غربت. رسم دوستی اما دل سپردن است، خودانتقادی‌ست، حق‌طلبی‌ست، پذیرش است و صبوری و ممارست. طلسم دروازه‌‌مان کلام کوچک دوستی‌ست. دوستان تازه‌ای به جمع ما پیوسته‌اند و دوستان دیگری نیز در راهند. در این شماره، دفتر دوم بارو، ستون‌های رسیده را یکی‌یکی بالا می‌بریم تا همدیگر را صبورانه پیدا کنیم.

در این دفتر، نخست یازده ستون بالا رفته است، بعد هر روز دو یا سه ستون دیگر بالا می‌رود تا خوانندگان بتوانند در طی روزهای پیش رو با هر بار رجوع به بارو، مطلب تازه‌ای بخوانند. دفتر نخست بارو را هم می‌توانید از طریق لینک زیر مشاهده کنید:

❖ دفتر اول بارو

www.baru.wiki ❖ t.me/Baruwiki


֎ داستان «خانهٔ گوشت» نوشتهٔ یوسف ادریس، با ترجمهٔ نسیم خاکسار در مجلهٔ بارو منتشر شد. خانهٔ گوشت را اینجا بخوانید:

لینک داستان کوتاه «خانهٔ گوشت»


www.baru.wiki ❖ @Baruwiki


֎ از حافظ

حافظ، بعدِ این همه سده همچنان همخانهٔ ماست و این همخانگی شگرف و شگفت، دلایل بسیاری دارد؛ نبوغِ او در دیدن و گفتنِ از ما با شباهت‌هایی میان زمانهٔ او با ما، از آن جمله است. قصدِ این نوشته‌ها کاوش و تحقیق همین دلایل است. پس در ابتدا، عنوان «با حافظ» را بر خود می‌گذارد. «بای همراهی (معیت)» در این‌جا مصاحبت با حافظ را به ذهن متبادر می‌کند، در گفتگویی بی‌واسطه و مستمر از راهِ شعرهایش برای یافتن نسبت ما با او، یافتن او و یافتن ما!

حافظ جز یکی دو سفری کوتاه هرگز شیراز را ترک نکرد امَا بسیارانی به حق شعر او را عصاره و فشردهٔ فرهنگ ایرانی پیشامدرن می‌دانند، پس این اولین صفتی‌ست که از او باید به یاد داشت؛ ایرانی‌ترین ایرانی! اما چگونه؟

قرن هفتم با حملهٔ مغول، اوجِ فروپاشی بسیاری از معیارهای رسمی و حتی غیررسمی موجود در ایران بود. با سقوط بغداد و دستگاه خلافت که همچون اصلی‌ترین لنگر فکری-عقیدتی در سرزمین‌های اسلامی عمل می‌کرد، جامعهٔ آن روزگار با بزرگترین بحران هویتی تاریخ خود(بعد از حملهٔ اعراب) روبرو شد، کشتی‌ای شکسته، رها شده در اقیانوسی طوفانی. در بی‌توجهی یا تساهل ایلخانان مغول به باورهای گوناگون، وقت دیدن و شنیدن جریان‌های فکری و عقیدتی دیگر بدون حضور دستگاه سانسور و سرکوب بغداد، بیش از پیش فرارسید و در این میان شیراز جایگاهی ویژه داشت. ﴿کلیک کنید: متن کامل﴾

نویسنده: تیام خزاییستون: با حافظ

www.baru.wiki ❖ t.me/Baruwiki


֎ عهد عتیق

شاید اغراق‌آمیز به نظر برسد، اما درخشان‌ترین نثر فارسی برای من ترجمه‌ی قدیمی عهد عتیق است (به همت انجمن کتاب مقدس ایران). خیلی‌ها حتماً خواهند گفت تا وقتی تاریخ بیهقی یا مقالات شمس یا فلان متن و فلان متن هست، چرا عهد عتیق؟ اما این اثر به قدری در اذهان فارسی بلند است که کسی منکر اعجاز نحو و کلمات‌ش نخواهد شد.

«پای‌هایت در نعلین چه بسیار زیباست. حلقه‌های ران‌هایت مثل زیورها می‌باشد که صنعت دست صنعت‌گر باشد. ناف تو مثل کاسه‌ی مدوّر است که شراب ممزوج در آن کم نباشد... ای محبوبه‌ی من و کبوترم و ای کامله‌ی من.»

زبان فروغ در شعرهای آخرش و همین‌طور زبان شاملو متأثر است از این کتاب. وسوسه‌ی ترجمه‌ی دوباره‌‌اش مدام در ذهن‌ها خلیده. مثل ترجمه‌ی «کتاب ایوب» قاسم هاشمی‌نژاد یا ترجمه‌ی «غزل‌غزل‌های سلیمان» شاملو. اما حتا این دو تن هم با آن قریحه‌ی ناب نتوانستند نه بالاتر، دست‌کم هم‌شانه‌ی ترجمه‌ی قدیمی بایستند. من فکر می‌کنم «آنِ» این اثر به خاطر فاصله‌ای است که مترجمان‌ش با زبان فارسی دارند، و این درسی است که از این‌ها می‌گیرم. ویلیان گلن و هنری مارتین دو مبلّغ مسیحی بودند که فارسی یاد گرفتند تا کتاب مقدس را در ایران و هند ترجمه کنند. بنابراین ترجمه‌ی کتاب از این‌هاست، و فاضل‌خان همدانی (گروسی) که به‌اشتباه مترجم این کتاب می‌شناسدش، فقط دستیار ترجمه بوده و بس. ﴿کلیک کنید: متن کامل﴾

نویسنده: زیتون مصباحی‌نیا ❖ ستون: خندۀ مدوسا

www.baru.wiki ❖ t.me/Baruwiki


֎ یادداشت اول

تصویرگر استرالیایی شان تن، خلاقیت را خصوصیتی خداگونه می داند که که واژه مناسبی برای تعریف مبتکر بودن نیست، در واقع هیچ انسانی خالق یا خلاق نیست. انسان مبتکر مشاهد گری است دقیق و روایت‌گریست صبور و محققی است که پروسه کشف خود را بازی‌وار جلو می برد. معماری مبتکرانه یعنی چیدمان و ترکیب دوباره ایده هایی که شاید سالیان سال است در اطراف ما و جایی در ناخودآگاه جمعی جامعه ما ثبت شده‌اند و یافتن صاحب اولیه ایده ها ناممکن است. با این تلقی، اگر طراحی را بی‌تفاوت به منابع الهامی که طی هزاران سال و قرن‌ها تجربیات، پیشینیانمان برای ما به جای گذاشته‌اند پیش ببریم و تنها به محدوده‌ای از المانهای الهام‌بخش «به روز» که از دنیایی ناشناس به ما می رسند بسنده کنیم، محدوده ای تنگ و دشوار را برای نوآوری در معماری نظر گرفته‌ایم. منابعی که نه تنها محدودند، بلکه در بسیاری از مواقع بی‌ارتباط به فرهنگ و منابع و محیط زیستی ما هستند.

اما الهام از میراث گذشته نمی تواند به معنی تکرار احجام یا فضاهایی باشد که تنها به چشم می آیند. این کار شبیه حفظ کردن چندین کلمه از زبانی ناشناخته و ساخت جملاتی است جدید در زبانی که نه دستور زبانش را می دانیم، و نه مفهوم حقیقی کلماتش را. با کشف و نگاشتن میراث های فرهنگی و جغرافیایی در خطر و جمع‌آوری روایات و خاطرات دسته جمعی گذشتگان، و با کشف نوع ارتباط المان‌های فرهنگی در معماری و نوع پاسخگویی گذشتگان به نیازهایی که در بسیاری موارد تا به امروز پابرجا مانده اند، می توان به عرصه‌ای از بازآفرینی، فراتر از تکرار و تقلید قدم گذاشت. ﴿کلیک کنید: متن کامل﴾

نویسنده: یاسمن اسماعیلیستون: تار و پود

www.baru.wiki ❖ t.me/Baruwiki


֎ زندگی بدون ذات: زیست‌سیاست و قدرت درونماندگاری

زیست‌سیاست شکلی از قدرت است که خود زندگی را ابژه‌ی خود قرار می‌دهد و بر آن حکم می‌راند. برخلاف میشل فوکو که زیست‌‌سیاست را یک تکنولوژی مدرن حکمرانی می‌دانست، به زعم جورجو آگامبن، زیست‌سیاست امر جدیدی نیست. آگامبن معتقد است که زیست‌سیاست از همان ابتدای تاریخ فلسفه و سیاست منطق حاکمیت را تشکیل می‌داده است. او در مقام فیلسوفی هایدگری می‌کوشد زیست‌سیاست را به متافیزیک و تاریخ آن پیوند بزند (هردو بر منفیت یا تعالی تکیه می‌کنند). پدیده‌ی محوری در زیست‌‌سیاست به زعم او عبارت است از «حیات برهنه». سیاست یا قدرت می‌کوشد تمام کیفیات زندگی انسانی را از آن بستاند تا آن را به زندگی‌ای بدون هرگونه ویژگی، خاصیت یا ذات فروبکاهد؛ در نتیجه این زندگی طبیعی‌شده را دیگر نمی‌توان «زندگی انسانی» نامید. زندگی برهنه دیگر واجد منزلتی حقوقی-سیاسی نیست بلکه صرفاً واقعیتی زیستی است بدون هیچ کیفیتی. بهترین نمونه‌ی زندگی برهنه در نظر آگامبن چیزی نیست جز آنچه در اردوگاه‌های مرگ نازی‌ها بر سر قربانیان می‌آمد.

این تصور آگامبن از جانب فلاسفه‌‌ی مختلفی مورد انتقاد واقع شده است. ژاک دریدا در درسگفتار درخشان سبع و حاکم می‌گوید که تصور آگامبن از زیست‌سیاست فی‌نفسه معیوب است. از جمله نکاتی که او بدان اشاره می‌کند خود تصوری است که آگامبن آن را پیش‌فرض گرفته تا بتواند زندگی برهنه و زیست‌سیاست را تعریف کند (که به زعم دریدا تصوری خطرناک است): تصور یک زندگی ناب، زندگی‌ای زنده‌تر از خود زندگی. از سوی دیگر، آگامبن می‌کوشد تا نقش فیلسوفی را بازی کند که به تنهایی موفق شده این واقعیت را در تاریخ متافیزیک و سیاست کشف کند و بدین جهت گویی خود را برتر از دیگران و در جایگاهی «حاکمانه» نهاده است تا بتواند کل تاریخ فلسفه و سیاست را محکوم سازد. این بخش از نقد دریدا بسیار مهم است زیرا از این منظر، خود انگاره‌ی ذات بدل به معضل می‌شود. به عبارت دیگر مشکل اصلی اندیشیدن به ذات یا صورت در مقام هستنده‌ای متعال است که بر زندگی تحمیل می‌شود.

در نظر آگامبن اما انگاره‌ی فرم یا شکل زندگی انگاره‌ی مثبتی است. آگامبن آن را در برابر واقعیت محض زندگی برهنه قرار می‌دهد. در نتیجه زندگی برهنه چیزی جز زندگی بدون فرم یا شکل نیست. زندگی در اردوگاه‌های مرگ درواقع به واقعیت زیست‌شناختی صرف زیستن فروکاسته می‌شود، یعنی از هرگونه فرم یا شکلی تهی می‌شود. اگر هرگونه فرم یا شکل را از زندگی بزداییم آنچه باقی می‌ماند واقعیت بیولوژیکی صرف زیستن است. از نظر آگامبن این منطق زیست‌سیاسی (یا به عبارت بهتر مرگ‌سیاسی) در محدوده‌ی اردوگاه‌های نازی‌ها باقی نمی‌ماند بلکه تبدیل به منطق تام سیاست در زمانه‌ی ما شده است. این زندگی‌ای است که می‌توان در هر لحظه آن را از پا درآورد بدون آنکه قتل مزبور جنایت محسوب شود (هومو ساکر). ریشه‌ی این وضعیت به خود متافیزیک غربی و پدیدار زبان بازمی‌گردد (زبان انسان به واسطه‌ی منفیت یا «سکوتی» خاص ممکن شده است: زبان متکی بر همان بنیان منفی‌ای است که در الاهیات سلبی یا تنزیهی مشاهده می‌کنیم، که سکوت را بنیان لوگوس یا سخن قرار می‌دهد. منفیت تعالی مقوم بی‌بنیادی ذات انسان است. در نتیجه انسان‌ها می‌کوشند نوعی میتوس یا اسطوره برای هستی خود خلق کنند تا بتوانند این خلأ منفیت را پُر کنند. این سرآغاز زیست‌سیاست است: خلق اینهمانی یا هویتی برای خویشتن بالضروره متضمن کنش خشونت‌بار نفی دیگری در روند قربانی به مثابه کنش مقدس در معنای برتر آن است). ﴿کلیک کنید: متن کامل﴾

نویسنده: سروش سیدیستون: کائوسموتیکس

www.baru.wiki ❖ t.me/Baruwiki


֎ پاریس، در آستانه‌ی سال ۲۱ سده‌ی ۲۱

صد سال گذشته از روزگاری که این محله گرانی‌گاه خلاقیت و آفرینش هنری بود. صد سال از روزهایی که مودیلیانی برای لیوانی شراب دم پیش‌خوان کافه‌ها پرتره می‌کشید و پیکاسو مسخره‌اش می‌کرد. سال‌های دیوانه! جشن بی‌کران!

امسال خبری از زرق‌وبرق سال نو نیست. چراغ کافه‌‌های سر چهارراه خاموش است. کافه‌ی سِلِکت از دور چون عفریتی طاعون‌زده سر در گریبان کشیده است. برگ‌های خشک درخت‌های سرمازده روی پاگرد ریخته است. صد سال از آن سال‌ها می‌گذرد. دهه‌ی بیست «دیوانه»! سرم را به شیشه می‌چسبانم. در یک سوی سالن تاریک، محفل نویسنده‌های آمریکایی معروف به «نسل گم‌شده»: همینگوی، فیتزجرالد، ازرا پاوند… در سوی دیگر، جمع پر سروصدای روس‌های گریخته از انقلاب و جنگ داخلی: بونین، تزوتایوا، نابوکوف، شاگال… هر دو گروه فرانسه را با لهجه حرف می‌زنند اما ادبیات فرانسوی را از خود فرانسوی‌ها بهتر می‌شناسند.

دهه‌‌ی بیست، دهه‌ی باور دوباره به زندگی با وجود بیست میلیون کشته و بیست میلیون زخمی در جبهه‌های جنگ، به‌علاوه‌ی چهار میلیون قربانی گریپ اسپانیولی فقط در اروپا. دهه‌ی اکتشاف و اختراع، دهه‌ی شکوفایی جنون‌آمیز هنرهای تجسمی و رمان و موسیقی که نویسندگان و نقاشان و موسیقی‌دانان را از اقصا نقاط آمریکا و انگلیس و روسیه به این چهارراه و چهار کافه‌‌ی معروفش کشاند. انتشار شاهکارهای جویس و پروست به فاصله چند ماه در همین شهر. نوآوری‌های استراوینسکی و نبوغ دیاگیلف. رشد بی‌سابقه‌ی عکاسی، رقص، باله، مد… ظهور سینمای اکسپرسیونیست. ﴿کلیک کنید: متن کامل﴾

نویسنده: سرور کسمایی ستون: یادایاد

www.baru.wiki ❖ t.me/Baruwiki


نسخهٔ پی‌دی‌اف کتاب «تراشکاری فلز آینده؛ چهار پاره و یک آنتولوژی از پُرتره‌ی مجید نفیسی» | نوشتهٔ امین حدادی | بارو

www.baru.wiki ❖ @Baruwiki


֎ کتاب «تراشکاری فلز آینده؛ چهار پاره و یک آنتولوژی از پُرتره‌ی مجید نفیسی» | نوشتهٔ امین حدادی

این کتاب طرحِ ایده‌هایی در چهار پاره از دیدارِ شعر مجید نفیسی است و البته از حواشی نامرئیِ چهره‌ی او. شاعری که علی‌رغم اهمیت پروژه‌ی شعری‌اش، مهجور مانده و کمتر از او حرفی به میان آمده است. رضا براهنی در طلا در مس ضمن بازخوانی مجموعه‌شعر در پوست ببر، نفیسی هژده‌ساله را فیگوری در میان موج‌نویی‌ها می‌داند و به آینده‌ی شعرش امید می‌بندد؛ اما از آن روز به این سو، با این‌که شعر او افق‌های دیگرگونی گشوده و در راه‌های نارفته‌ی بسیاری گام زده، هنوز در فضای انتقادیِ شعر امروز ایران ناخوانده و قدرنادیده است. متنی که پیشِ رو دارید، تلاشی‌ست در بازخوانی کارِ شاعری مجید نفیسی که در نهایت به آنتولوژی مختصری از شعرش ختم می‌شود. نویسنده درباره‌ی چند و چون آنتولوژی و نحوه‌ی برگزیدن شعرها در بخش مربوط سخن گفته است. این کتاب نخستین کتابی‌ست که مستقلاً دربارهٔ آثار مجید نفیسی نوشته شده است.

متن این کتاب را می‌توانید از بهمن ماه در وب‌سایت «بارو» در ستون گزارش گمان‌شکن بخوانید.

‌www.baru.wiki ❖ @Baruwiki


֎ آخرین شعر سرگئی یسه‌نین

پاییز باز پایان یافته است. و زمستان، امروز با نود و پنچمین سالروزِ مرگِ شاعرِ تغزلیِ روس همراه شده است. در چنین روزی، سرگئی یسه‌نین آخرین شعرش را با خون خود نوشت. و انگار این چند روزِ آخرِ سالِ میلادی، بین فرازِ آخرِ آن شعرِ خونین و فرازِ شعری از مایاکوفسکی می‌گذرد که در پاسخ به یسه‌نین و در رسای مرگش سروده است.

یسه‌نین در پایان شعرش می‌گوید: «در این زندگی، مرگ چیز تازه‌ای‌ نیست / اما زندگی هم تازه‌ نیست دیگر.» و مایاکوفسکی در شنوانِ «به سرگئی یسه‌نین» پاسخ می‌دهد: «در این زندگی مرگ چندان دشوار نیست / ساختن زندگی نو، دشوارتر است».
...
و آن خونِ ریخته و گریخته؟ گاه در هیأت سنگی سرگردان که از حرکتِ پیریَخ‌های یخچال‌های طبیعی برجا مانده است‌، گاه گدازه‌ی نهانبلورِ سیاهسنگ، و یا تبلورِ کج‌لوزی‌ها در سنگِ گچ. آخر این خونِ «بر سنگفرش»، این که جلوی چشمهایمان ریخته‌اند، و بازتابش پشت جیغِ سکوتمان پنهان شده است، لایه لایه در چینه‌های زمین فرومی‌رود. و با آب‌های زیرزمینی می‌آمیزد که خاک را مرطوب می‌کنند، در سنگِ بستر می‌ایستند، از چاه‌ها به کشتزارها می‌ریزند، و به آب شهری درمی‌آیند برای آشام، یا یک چای دهان‌سوز. ﴿کلیک کنید: متن کامل﴾



نویسنده: سهراب مختارینام ستون: مهمانی سنگ

www.baru.wiki ❖ t.me/Baruwiki


֎ یادداشت اول

سالهاست که مردم دنیا ترانه می‌سرایند: در غم و شادی، در تمنای باران و آفتاب، و آنگاه که با عزت خشم در امید آزادی می گدازند. در هر درخت، در امواج آب، در صدای پرندگان، در باد، و در ژرفای غارهایی که در کوه دهان می گشایند سرودی هست؛ سرودی که اگر در جان و بر زبانی دانا روان شود، دریا را رام می کند، دشت را برکت می بخشد، دستان آسمان را به سخاوت می گشاید و درمانی می‌شود همه ی بیماری ها را. بدین گونه ترانه سرایی نتیجه ی طبیعی گوش گرفتن است، چه هر ذره را نوایی هست از آغاز آفرینش که در خلوت سکوت، پرآوا می خواند. نوایی که توان می بخشد، دل را قوی می دارد و به یاد انسان می آورد که او نیز در کنار دیگر زندگان، تعیین کننده ی سرنوشت نهایی هستی است. آنچه میان سلطه ی بیداد ظلمانی و روشناییِ داد داوری خواهد کرد، خاطره ی آن آواز نخستین است، آواز هستی برای راندن نیستی، آواز استقامت در برابر زشتی. ﴿کلیک کنید: متن کامل﴾

نویسنده: شکوفه محمدینام ستون: اهونور

www.baru.wiki ❖ t.me/Baruwiki


چگونه می‌توان صدای مردگان را ضبط کرد؟ در ساحت کدام فضای صوتی می‌توان آن صداها را جستجو کرد؟ در قبرستان؟ بیمارستان‌ها؟ و یا جهان زیرین؟ ﴿کلیک کنید: متن کامل﴾


نویسندۀ مطلب: نیما جان‌محمدی ❖ نام ستون: بی‌تن‌صدا

www.baru.wiki ❖ @Baruwiki


֎ رحله

شبی دیرند و ظلمانی بود. جز آوای عجیبی که به سختی از لایه‌های ضخیم تاریکی می‌گذشت و بریده بریده به گوشم می‌رسید صدایی دیگر نمی‌شنیدم. نمی‌دانستم کجایم، از کجا آمده‌ام و چگونه پایم به آن مکان بلند رسیده است. آنقدر منتظر نشستم بیدار، تا تاریکی هوا از غلظتش کاسته شد. آن‌وقت در آن فضای نیمه روشنی که فکر می‌کردم سپیده دمان باشد با نگاه به اطراف متوجه شدم در شبه جزیره‌ای هستم و صدایی که می‌شنیدم برخورد موج‌های دریا با صخره‌های سنگی ساحل بود. از دور پرهیب قایق‌هایی می‌دیدم کنار ساحل لنگر انداخته بودند. وقتی هوا بیشتر روشن شد دیدم جای بلندی که بر آن ایستاده بودم پشت بام خانه‌هایی است که از آجر و گل ساخته شده‌اند. راه افتادم تا راهی برای پایین رفتن پیدا کنم. همان وقت پدرم را دیدم که از دور می‌آمد. او چهل سال پیش مرده بود. با این‌همه از دیدنش هیچ شگفت زده نشدم. پدرم نوزادی سر دست گرفته بود و جلو می‌آمد. نزدیک من که رسید نوزاد را میان دست‌هایش گرفت و در گوشش با صدای بلند اذان خواند: حی علی خیر االعمل. حی علی خیر العمل.

صدای بلند و حزینی که از گلویش برمی‌خاست در سرتاسر بام‌ها می‌پیچید. پدرم بعد از خواندن اذان، نوزاد را بر سر دست گرفت و با شتاب از کنارم گذشت و با گام‌هایی بلند چنان از من دور شد که نفهمیدم چگونه او را گم کردم. فکر کردم باید از راه پلکانی پایین رفته باشد ولی هر چقدر جستجو کردم پلکانی برای پایین رفتن نیافتم. وقتی سرگردان روی پشت بام‌های گلی راه می‌رفتم چشمم به نردبان شکسته‌ای افتاد که به دیواری تکیه داده شده بود. به دشواری از آن پایین آمدم و بسوی ساحل دویدم. وقتی رسیدم عبدالجبار را دیدم که طناب قایقی را در دست گرفته است. در آن قایق چند نفر دیگر هم بودند.

عبدالجبار گفت: ما داریم برای شرکت در مراسم خفه کردن اینانج خاتون به فاس می‌رویم. منتظر رسیدن تو بودیم... ﴿کلیک کنید: متن کامل داستان﴾


نویسنده: نسیم خاکسار ❖ نام ستون: دور از مادر


www.baru.wiki ❖ t.me/Baruwiki


֎ نوشتار پاره‌پاره [قسمت اول]

پاره‌نویسی صورتی از نوشتار کوتاه است که در چند دهه‌ی اخیر با اقبال ویژه‌ای مواجه شده. نویسندگان، نظریه‌پردازان و دانشگاهیان در کتاب‌ها و مقالات خود کوشیده‌اند جنبه‌های گوناگون این صورت را بکاوند و به جستجوی تاریخچه و مبانیِ آن در فرهنگ غرب برآیند. از رهگذر این کاوش، آنها هم روش‌های مختلف پاره‌نویسی (به عبارت دقیق‌تر: پاره‌پاره‌شدن متن) را بررسیده‌اند و هم تفاوت پاره2 را با صُور مشابه آن یعنی کلمات قصار3 و امثال و حکم4. پاره به سبب خصلت نفی‌کننده‌ی خود به راحتی تعریف‌پذیر نیست و شاید به همین سبب باشد که بلانشو در نوشتار مصیبت می‌گوید: «نوشتار پاره‌پاره […] به نظریه ارجاع ندارد.» (بلانشو، ۱۹۸۰: ۹۸) از سویی، پاره بر فقدان و نافرجامی دلالت دارد، امری که این پرسش را به میان می‌آورد که چگونه ناتمامی و غیاب را می‌توان به نظریه که بر امر معلوم و مشهود استوار است ربط داد و از آن یک ژانر ادبی پرداخت. از سوی دیگر، پاره را همواره می‌توان کوتاه‌تر و مختصرتر کرد یا در مقابل وسعت بخشید. چنین امکانی که از نقصان ذاتیِ پاره ناشی می‌شود، می‌تواند دایره‌ی شمول آن را هر چه تنگ‌تر یا بس گسترده‌تر کند، تا جایی که عده‌ای از منتقدان رمان‌های حجیم مارسل پروست و روبرت موزیل را از زاویه‌ی نوشتار پاره‌پاره تحلیل کرده‌اند. با این همه، شماری از صاحبنظران کوشیده‌اند پاره را تعریف کنند، گرچه همان‌ها اغلب بر دشواریِ این کار تأکید ورزیده‌اند. معیار اصلی را شاید بتوان ضدیت پاره با زیبایی‌شناسیِ متکی بر پیوستگی، تداوم و سلسله‌مراتب دانست که در آن گسستگیِ نوشتار نوعی عهدشکنی در قبال خواننده محسوب می‌شود؛ از رهگذر این ضدیت، پاره تصویر منسجم و اطمینان‌بخشی را که سنت از اثر ارائه می‌دهد می‌آشوبد. ﴿کلیک کنید: متن کامل اینجاست﴾


نویسنده: ناصر نبوی ❖ نام ستون: حواشی

www.baru.wiki ❖ t.me/Baruwiki


֎ خانه‌ی مازندران


خانه، به اسپانیایی casa، کاسا، هم‌معنای «کلبه» است. کاسا، اسم است، و در زبان اسپانیایی مؤنث است. ما در فارسی مذکر و مؤنث نداریم، از این‌رو مؤنث بودن کاسا، زایندگی آن را در خیالم زنده می‌کند. نمی‌دانم کاسا در اسپانیایی، در گذشته و امروز، کاربردهای گسترده‌تر دیگری، مثل «خانه» در فارسی، دارد یا نه.

نمی‌توانم به «خانه» در فرهنگ فارسی فکر نکنم. این «خانه‌ی مازندران» و آن‌چه در آن رخ می‌دهد، مازندران به مثابه‌ی خانه‌ را در شاهنامه به یادم می‌آورد:

ابا لشکر گشن و گرز گران
نکردند آهنگ مازندران

که آن خانه‌ی دیو افسونگرست
طلسم است و ز بند جادو درست

مثل این که «خانه‌ی مازندران» خانم خانس هم از این «افسون»» و «طلسم» بی‌بهره نمانده است. از طرف دیگر، «خانه»ی مازندران — با هرآن‌چه در آن رخ می‌دهد — خیال را به «پنهانخانه‌ی غیبی» مولانا، در دیوان شمس، می‌برد:

درآ در گلشن باقی، برآ بر بام، کان ساقی
ز «پنهانخانه‌ی غیبی» پیام آورد مستان را

این «برآ بر بام»، شما را به یاد «از کاج بالا رفتیم» (مولوی) نمی‌اندازد؟

دیوار و درِ خانه شوریده و دیوانه
من بر سر دیوارم از بهر علامت را

آیا «خانه» با آن‌همه پژواک رقص‌های عتیق و آواز زنجره‌ها — که آن‌هم پژواک است — و سم‌کوبه‌های اسب‌های خاطره در دشت‌ها و پژواک آن‌ها و صدای پسر… «شوریده و دیوانه» نشده؟ راوی «خانه‌ی‌ مازندران» هم چشم به راه یک «پیام» و «علامت» است؟ نگاهم به آخرین پله‌ی شعر (مولوی) است.

درون خانه‌ی دلْ او ببیند
ستون این‌جهان بی‌ستون را

آیا کاج این شعر همان «ستون» این‌جهان بی‌ستون نیست؟

﴿کلیک کنید: متن کامل اینجاست﴾



نویسنده: ع. پاشایی ❖ نام ستون: خاموشانِ گویا

www.baru.wiki ❖ t.me/Baruwiki


֎ نیم‌فاصله

نیم‌فاصله اجازه نمی‌دهد که «ی» از «خانه» جدا شود. «خانه‌ی من» اگر با نیم‌فاصله نوشته نشود، در هر جابجاییِ متن، «ی» و «من» می‌توانند از هم جدا بیفتند. «خانه» در سطری بماند در حالی که «ی» و «من» به سطرِ بعدی منتقل شوند. در این صورت است که اثباتِ مالکیتِ من، نسبت به خانه‌ام زیر سوال می‌رود. و این اتفاقی است که سال‌هاست افتاده است. من و مایی که از خانه‌مان دور افتاده‌ایم گاه مانند فرزندانی به شمار می‌آییم که گویی روزگاری متعلق به این خانه نبوده‌ایم. و انگار نه انگار که سال‌هاست این خانه را بر دوش خود حمل می‌کنیم تا حس تعلق‌مان را به آن خانه نشان دهیم.

بعد در مفهوم نیم‌فاصله بیشتر اندیشه کردم. دیدم در دوستی نیز این فاصله‌ی کوچک که گاه نادیدنی است چقدر برای بقای دوستی لازم است. این همان اندازه‌ای است که مرز بین خصوصی و عمومی را تعیین می‌کند. به ما نشان می‌دهد تا کجا می‌توانیم در حیطه‌ی دوست، همسر، فرزند یا شهروند دیگری وارد شویم.

بعد یادم آمد وقتی در خانه‌ام، یعنی در زادگاهم بودم، در دوستی‌های‌مان چنان بی‌محابا بودیم که هیچ فاصله‌ای را تاب نمی‌آوردیم. تنها فاصله‌مان زمانی بود که یا به دانشکده می‌رفتیم، یا به کلاس طراحی و تیاتر و یا به محل کارمان. وگرنه بی‌قرارِ قبلی، به هر بهانه‌ای دور هم جمع می‌شدیم و از همه چیز می‌گفتیم چرا که در یک چیز مشترک بودیم: خواهان تغییر جهان بودیم! خواهان بهسازیِ آن!...

... و «بارو» قصد کرده این فاصله‌های ناخواسته را کوتاه کند. به گمانِ من «بارو» در نظر دارد «خانه» را به «ما» که دور از خانه‌مان هستیم و «ما» را به ساکنان کنونیِ خانه نزدیک کند. صدای‌مان را به گوش همدیگر برساند. آن قدر که نیم‌فاصله‌ای بیش، بین ما نباشد. ما که از خانه‌مان دور افتاده‌ایم و شما که آن جا ماندید و حایل شدید تا دیوارهای خانه از پایه فرو نریزد. ﴿کلیک کنید: متن کامل اینجاست﴾


نویسنده: نجمه موسوی ❖ نام ستون: نیم‌فاصله

www.baru.wiki ❖ t.me/Baruwiki

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

1 040

obunachilar
Kanal statistikasi