Toos Tahmasebi


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


Похожие каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


پس از فروپاشی بلوک شرق تصور نمی‌شد که حکومت‌هایی نظیر کوبا و کره شمالی جان به در ببرند، اما آنها تا امروز دوام آورده‌اند. آنها بر خلاف دولت‌های اروپای شرقی برای بقا به مسکو متکی نبودند. آنها حمایت بخشی قابل توجه از بدنه اجتماعی را با خود داشتند. خود بنیاد و دارای اعتماد به نفس سرکوب موثر و دفاع از خود بودند. به علاوه آمریکا و متحدانش هم دیگر انگیزه چندانی نداشتند تا برای سرنگونی آنها بیشترین انرژی ممکن را مصروف کنند.

از سوی دیگر به وضعیت امروز ونزوئلا نگاه کنید: حکومت چاوز-مادورو در شرایطی که کشور را به گرسنگی همگانی و مرز امحاء بیولوژیک رسانده و با جنبش مردمی گسترده‌ای روبرو است که حمایت خارجی نیرومندی هم دارد، باز هم مقاومت می‌کند. نکته مهم اینجا است که هنوز هم بخش قابل‌توجهی از طبقه فقیر ونزوئلا برای حمایت از مادورو به خیابان می‌آید. نابخرد‌ترین و بی کفایت‌ترین حکومت سیاره در آغاز کار خود بر پایگاه مردمی نیرومندی استوار بوده و هنوز هم بخش قابل توجهی از آن را حفظ کرده‌است. نتیجه‌ای که می‌گیرم آن است که بدترین و خطرناک ترین نوع حکومت‌ها "مردمی‌ترین" آنها هستند. به عبارت دقیق‌تر بدترین نوع حکومت‌ها، آنهایی هستند که پایه اجتماعی آنها بر طبقه فقیر و بسیج سیاسی آن متکی است.


بزرگترین مشکل نظریه ارزش مارکس این است که سنجش پذیر نیست و نمی توان ارزش هیچ کالایی را به واحد ساعات کار انجام شده، بیان کرد. چرا که از یکسو ارزش هر کالا، ارزش همه ابزار و موادی را که در تولیدش بکار رفته در بر می گیرد و همچنین شامل ارزش ابزار و موادی است که در تولید این ابزار و مواد استفاده شده و این مسیر می تواند همچنان ادامه یابد و محاسبه آن آشکارا ناممکن است. از سوی دیگر کارهای گوناگون را نمی‌توان به مقیاس مشترکی تبدیل کرد. کار انسانی مدارج تخصصی و کیفیت‌های گوناگون دارد. ساعات کار را می توان محاسبه کرد، اما کیفیت و فشردگی کار قابل محاسبه نیست. همچنین باید میزان کاری را که در تربیت و آموزش کارگر صرف شده بر حجم کاری که در تولید کالا بکار رفته اضافه کرد که این هم کاری ناممکن است. در نهایت نظریه ارزش مارکس تنها یک ابزار مفهومی مجرد و تعریفی متافیزیکی است. از آنجا که نظریه ارزش مارکس نمی تواند هیچ نوع ارتباط تبیینی با قیمت برقرار کند، به کار توصیف تجربی پدیده‌های اقتصادی نمی‌آید و اصولا در اقتصاد امروز محلی از اعراب ندارد.

در نهایت نظریه ارزش مارکس هم همچون مضمون اصلی دستگاه فکری اش، تنها نقدی فلسفی بر "انسانیت زدایی" در اقتصاد سرمایه‌داری است. آنچه مارکس "بیگانگی" و "انسانیت زدایی" می‌نامد، در واقع لوازم پیشرفت تمدن و اقتصاد بشری است که راه آن همواره به صورت جبری از پیچیده شدن سازمان زیست اجتماعی و اقتصادی بشر می‌گذشته است. با افزایش جمعیت و پیشرفت فنون و ابزارها ضرورتا تعداد روابط و نقش‌ها افزایش تصاعدی می‌یابد و نظام تقسیم کار گسترده تر و تخصصی تر می‌شود. دعوت به الغای تقسیم کار و حذف ارزش مبادله، فراخوانی برای انهدام تمدن و بازگشت به بدویت است. تصادفی نیست که نظریه ارزش مارکس تنها در بعضی جوامع بدوی حاکم بوده‌است . بحران‌های ادواری سرمایه‌داری به خودی خود حقانیت هیچ دستگاه نظری تجویزگری را اثبات نمی کنند.


دستگاه فکری کارل مارکس از گزاره‌های بنیادینی در عرصه‌های فلسفی، جامعه شناختی و اقتصادی تشکیل شده که اگر یکی از این گزاره‌های بنیادین زیر سوال رود، این دستگاه فکری قابل اخذ به عنوان یک کلیت نیست. مثلا مهمترین گزاره بنیادین مارکسیسم در حیطه جامعه شناختی، نظریه قطبی شدن جامعه میان کارگران و سرمایه‌داران بزرگ و از میان رفتن طبقات میانی است. بدون تحقق این گزاره نظریه نابودی حتمی سرمایه‌داری و حاکمیت سیاسی طبقه کارگر قابل حصول نیست. در واقع اکثر این گزاره های بنیادین زیر سوال رفته و منسوخ شده‌‌اند. در این نوشتار مجال پرداخت به تمامی این گزاره‌های بنیادین نیست. در آینده نزدیک یادداشتی را به گزاره‌های بنیادین معرفت شناختی و فلسفه تاریخ مارکسیسم اختصاص می‌دهم که بر پایه تفسیری نامعتبر و غیرقابل دفاع از فلسفه هگل استوار شده اند. در اینجا با توجه به مضمون اصلی یادداشت تنها به نظریه منشا ارزش مارکس اشاره می‌کنم که پایه اساسی نظریات اقتصادی اوست.

این موضوع که ارزش واقعی کالا را چه چیز تشکیل می دهد و معیار اندازه‌گیری آن چیست، قرن‌ها است که محل بحث و مجادله بوده است. حکمای الهی و اخلاق‌گرایان قرون وسطی با بیانی هنجاری و در اعتراض به شیوه عملکرد واقعی تجار و بازرگانان آن عصر، مفهوم "قیمت عادلانه" را مطرح کردند. این موضوع با دغدغه اساسی آنان پیوندی نزدیک داشت: آیا رباخواری حقانیت دارد و اگر دارد، ریشه این حقانیت کدام است؟ برخی از این متفکران این حکم هنجاری را صادر کردند که ارزش یک کالا را باید بر اساس میزان کاری که برای تولید آن صرف شده، محاسبه کرد. این همان نظر کارل مارکس است، البته او مسئله را به شکلی متفاوت و تفصیل یافته و بر اساس برخی از تحقیقات و نظرات دو اقتصاد دان بزرگ کلاسیک، آدام اسمیت و دیوید ریکاردو مطرح کرد.

از دیدگاه مارکس کار تنها ملاک و منشا ارزش اقتصادی است. مارکس معتقد بود ساده اندیشی است که گمان کنیم که سرمایه یا زمین منشا مستقل ارزش هستند. او نظریه اسمیت را که ارزش سه منشا کار، زمین و سرمایه دارد و ارزش محصول از نسبت اجاره زمین، سود سرمایه و مزد کارگر تامین می‌شود، آشفتگی اندیشه و توجیهی برای نظام سرمایه‌داری می‌دانست. واقعیت این است که اسمیت و ریکاردو مدتی با نظریه "کار تنها منشا ارزش" کلنجار رفتند. اسمیت در نهایت به این نتیجه رسید که این نظریه تنها در جوامع بدوی که جمعیت و فعالیت اقتصادی و همچنین فنون و مهارت‌ها محدودند و در آنها انباشت سرمایه و تخصیص (کمیابی ) زمین وجود ندارد. در جوامع پیچیده تر نیروی کار دارای کیفیت های متفاوت است که نمی توان ارزش آنها را بر اساس ساعات کار برابر محاسبه کرد. به علاوه سهم سرمایه و اجاره زمین هم در کالاهای مختلف متفاوت است و این طبعا در ارزش نهایی محصول و قیمت آن تاثیر گذار است.

ریکاردو مدتی به نظریه کار منشا ارزش وفادار ماند، اما او هم در نهایت به همان نتیجه‌ای رسید که اسمیت رسیده بود و سرانجام این نظریه را رها کرد. ریکاردو همچنین نظریه دیگری را مطرح کرد که ژان باتیست سی نیز آن را متذکر شده بود: ارزش محصول به جز کار، سرمایه و زمین توسط نیروهای عرضه و تقاضای بازار هم تعیین می شود که در ارتباط مستقیم با مفهومی به نام "مطلوبیت ذهنی" است یعنی همان "نظریه ذهنی ارزش" ژان باتیست سی که معتقد بود که در نهایت این میزان کمیابی و مطلوبیت کالا است که از طریق قیمت ارزش را اندازه گیری می کند. این نظریه در دهه 1870 توسط نظریه پردازان نئوکلاسیک شکوفا شد و مسئله منشا ارزش را برای همیشه حل کرد.


از لحاظ تاریخی در هر جایی که کارگران توانستند سریع تر به تشکل قانونی و حق رای در پارلمان دست یابند، مارکسیسم نتوانست نفوذ چندانی بیابد و بر عکس در هر نقطه‌ای که این اصلاحات به تعویق می افتاد، عرصه برای نفوذ مارکسیسم فراهم می شد. اگر نقشه اروپا را از لحاظ نفوذ سیاسی و سازمانی مارکسیسم بررسی کنیم، تنها به یک نتیجه می رسیم: هر جا فورماسیون اقتصاد و سیاست پیشرفته تر، نفوذ مارکسیسم کمتر و هر جا عقب مانده تر نفوذ مارکسیسم بیشتر، مارکسیسم در انگلستان و اروپای پروتستان نفوذ سیاسی ناچیزی داشت. (در ایالات متحده و آمریکا شمالی که تقریبا هیچ ) در فرانسه نفوذ مارکسیسم قابل توجه بود اما باز هم نیروی غالب در میان احزاب سوسیالیست و چپگرا نبود. در آلمان نفوذ مارکسیسم بیشتر از فرانسه بود. پیش حزب سوسیال دمکرات مشهور آلمان از اتحاد دو حزب تشکیل شد: اول حزب غیر مارکسیستی که فردیناند لاسال در سال 1863 در شمال آلمان تشکیل داد که جنبشی با هدف فعالیت علنی و پارلمانی بود و دوم حزب مارکسیستی ویلهلم لیبکنشت و اگوست ببل که در سال 1869 در جنوب آلمان تشکیل شد. در 1875 این دو حزب بر سر برنامه ای موسوم به گوتا متحد شدند. برنامه گوتا دیدگاه‌های مارکس را در زمینه مبارزه طبقاتی و تفسیر ماتریالیستی از تاریخ پذیرفت، اما از دیدگاه‌های او در زمینه دولت و انقلاب به نفع دیدگاه لاسال دست کشید. مارکس نقد تندی بر برنامه گوتا نوشت که البته تا سال‌ها بعد منتشر نشد.

قانون ضد سوسیالیسم بیسمارک که در همین دوران حزب را به فعالیت زیر زمینی ناگزیر کرد، اهمیت این اختلاف نظر را تا سال 1890 و آغاز دوباره فعالیت علنی و پارلمانی حزب کاهش داد. اما از سال 1890 اختلافات سرنوشت ساز بروز کرد. از یکسو گروهی در حزب به رهبری کائوتسکی برنامه‌ای مارکسیستی موسوم به برنامه ارفورت برای حزب تدوین کرده بودند. کائوتسکی به تلاش ناکامی برای سازش دوسنت اصلاح طلب و انقلابی دست زد اما مدتی بعد با نقد نیرومند بخشی از حزب که در نظریات ادوارد برنشتاین ظهور یافته بود، مواجه گردید. برنشتاین با شواهد زیاد، نشان داده بود که فرضیات اساسی مارکسیسم در مورد جامعه سرمایه‌داری صنعتی از جمله کاهش نرخ سود، فقر فزاینده ، دو قطبی شدن جامعه و زوال طبقه متوسط تحقق نیافته‌ است و روندهای اجتماعی و اقتصادی جهت عکس را نشان می دهند. برنشتاین می گفت حزب به موقعیت متناقضی گرفتار شده، در اساسنامه و شعار مارکسیست و انقلابی است و در سیاست عملی رفرمیست و مسالمت جو. واقعیت هم آن بود که کائوتسکی و هواداران ارتدوکسش که معتقد بودند پخته شدن تدریجی سرمایه داری، زمینه انقلاب سوسیالیستی را فراهم خواهد کرد، قادر نبودند این مسئله مهم را حل کنند که چگونه می توان آمادگی نظام سرمایه داری را برای انقلاب سیاسی تشخیص داد. نظرات برنشتاین با واکنش انتقادی پر دامنه رهبران و روشنفکران احزاب مارکسیستی روبرو شد اما در عوض اکثریت کارگران و اتحادیه‌ها از آن استقبال کردند. واکنش تند رهبران احزاب بدین سبب بود که می دانستند اگر نظریات برنشتاین پذیرفته شود، تمامی آموزه‌ی مارکسیستی فرو خواهد ریخت. در نهایت نظرات برنشتاین بیانگر راهی بود که سوسیال دمکراسی اروپای غربی و مرکزی انتخاب کرده بود. مارکسیسم می بایست بار و بندیلش را جمع کرده و از آخرین پایگاهش در جهان پیشرفته سرمایه‌داری به شرق نیمه عقب مانده (روسیه) و سپس شرق کاملا عقب مانده ( چین و آسیای شرقی ) کوچ نماید.


استالین گرچه از طریق فشار مرگبار در جهت اشتراکی کردن کشاورزی و تامین انباشت سرمایه لازم برای صنعتی سازی گسترده (صدور غلات برای تامین هزینه ماشین‌آلات صنعتی در شرایط قحطی گسترده ) موجب مرگ دست کم 15 میلیون نفر در اثر گرسنگی شد، اما از آنجا که کار مزدی، سلسله مراتب تخصصی و پول را حفظ کرده بود، شیرازه جامعه به کلی از هم نپاشید و نتایج اقتصادی چشمگیری هم در زمینه صنایع سنگین حاصل شد. اما در کامبوج و چین دوران انقلاب فرهنگی شیرازه مدنیت از هم گسیخت، جامعه تا حدود زیادی به عصر توحش و بدویت نزدیک شد و هیچ نتیجه اقتصادی هم بدست نیامد. لنین، مائو و پول پوت آدم‌های کوچکی نبودند و قطعا کمتر از آقای مرتضوی در متون مارکسیستی تبحر نداشتند. آنها رهبران و تئوریسین های انقلابی بزرگی بودند که در کوره مبارزات سهمگین سیاسی-نظامی چند دهه ای آبدیده شده بودند. آنها نمی خواستند همانند کارل کائوتسکی و پیروانش در سیستم سرمایه‌داری ادغام شده و به انتظار بلوغ و بحران نهایی سرمایه‌داری بنشینند. انتظاری ملینیال (هزاره‌ای ) که هیچگاه به وقوع نمی‌پیوست. آنها می خواستند جهان را بر اساس آرا کارل مارکس تغییر دهند و برای این منظور هیچ راه دیگری به جز آنچه که پیمودند وجود نداشت.

از سوی دیگر باید توجه داشت که دستاوردهای سوسیال دمکراسی اروپای غربی را نمی توان به حساب مارکسیسم نوشت. هم به دلایل نظری و هم به دلایل تاریخی. نقطه عزیمت تئوری مارکس فقر نیست، بلکه "انسانیت زدایی از کارگران" و "بیگانگی" است. مارکس برخلاف بسیاری از سوسیالیست های هم عصرش نظیر لویی بلان، سن سیمون و...معتقد نبود که استثمار به معنی فروش کار به قیمتی بسیار پایین است. از نظر مارکس مسئله این نبود که سهم کارگران از محصول و ارزش مبادله‌ای که تولید می کنند، افزایش یابد، مسئله این بود که سیستم مالکیت خصوصی ابزار تولید و کارمزدی باید برچیده شود. مارکس شرکت کارگران در فعالیت‌‌های قانونی سندیکایی و فعالیت سیاسی پارلمانی را تنها در حد وسیله‌ای برای حفظ روحیه طبقه کارگر و تمرینی برای مبارزه سیاسی جمعی می دانست. از دیدگاه او این نوع مبارزه نمی توانست منجر به رهایی و الغای سرمایه داری گردد و لزوما باید به مبارزه سیاسی و انقلابی منتهی می شد.


لنین و همکارانش به اعتراف خود لنین تنها زمانی که به قدرت رسیدند، متوجه شدند که در تعالیم مارکسیستی چیزی در مورد مسائل بغرنج مربوط به طراحی و اداره یک سیستم اقتصادی جدید وجود ندارد. البته در آثار مارکس اشاره‌هایی به لزوم حاکمیت کامل دولت انقلابی بر اقتصاد در مرحله انتقالی دیکتاتوری پرولتاریا (همان مرحله اول ذکر شده ) وجود داشت اما درباره کم و کیف و مختصات عملی آن چیزی نبود. به همین دلیل لنین مجبور شد به میزان زیادی از اقتصاد زمان جنگ آلمان در دوران قیصر ویلهلم بین سال های 1914 تا 1918 گرته‌برداری کند. بلشویک‌ها چه در دوره لنین و چه در دوره استالین جرات این را به خود ندادند که از مرحله اول یا به عبارت مارکسیستی مرحله انتقالی دیکتاتوری پرولتاریا وارد مرحله نهایی یا "کمونیسم" شوند. لنین و استالین هر دو پراگماتیست و واقع‌بین بودند. آنها می خواستند کشور خود را به یک ابرقدرت نظامی تبدیل کنند تا صادرکننده انقلاب به سراسر جهان باشد. آنها پرداخت حقوق و دستمزد به روبل، تقسیم‌کار تخصصی و سلسله مراتبی و نیز اختلاف فاحش دستمزدها را حفظ کردند.

وظیفه تلاش برای گام نهادن در مرحله نهایی کمونیسم بر دوش کمونیست‌های چینی و کامبوجی افتاد. مائو و کمونیست‌های چینی در جدال سختی که بر سر کسب رهبری جهانی کمونیسم با مسکو داشتند، دقیقا همین موارد را به ابزاری برای حمله به شوروی تبدیل کرده و مدعی شدند سیستم شوروی به سبب وجود همین عناصر، عبور از مرحله سرمایه‌داری را به طور کامل به انجام نرسانده است. چینی ها در دوران انقلاب فرهنگی و کمونیست های کامبوجی پس از کسب قدرت در سال 1975 گام‌های مهمی برای الغای کار مزدی، تقسیم کار تخصصی و ارزش مبادله و پول برداشتند. اساتید دانشگاه و متخصصان فنی به روستاها فرستاده شدند و کشاورزان بی سواد را به ریاست کرخانه‌ها و کرسی استادی در دانشگاه گماردند. ده‌ها میلیون نفر از مردم چین در دو دهه پنجاه و شصت میلادی بر اثر گرسنگی، بیماری و سرکوب سیاسی به قتل رسیدند. مارکسیست‌های انقلابی کامبوجی شهرها را که از نظر آنها عرصه پول، رقابت و فساد بود، تخلیه کرده و تمام کشور را تبدیل به کمون‌های کار جمعی یا همان کشتزار های مرگ نمودند. دو میلیون کامبوجی یعنی نزدیک به یک سوم جمعیت این کشور کشته شدند.


مارکسیست‌ها می‌خواهند با کسب قدرت سیاسی، سازمان اقتصاد را بر اساس تئوری‌های مشخصی دگرگون سازند. آنها می‌خواهند با لغو مالکیت خصوصی ابزار تولید به قول خودشان مالکیت اجتماعی (بخوانید دولتی) پدید آورده تا در مرحله اول از تصاحب ارزش اضافی حاصل از تولید و فروش کالاها توسط صاحبان سرمایه جلوگیری کرده و در مرحله نهایی کل سیستم کارمزدی و تولید برای خلق ارزش مبادله و در نهایت پول و نظام تقسیم کار اجتماعی را از میان بردارند. شوروی و اکثریت قاطع کشورهای کمونیستی تنها مرحله اول را پیمودند. یک دولت فرا خودکامه برنامه ریزی و هدایت مرکزی کل و جزء اقتصاد را بر عهده گرفت. هیچ کار دیگری نمی‌شد کرد. اقتصاد غیر بازار در مقیاس بزرگی مانند یک کشور و با پیچیدگی اقتصاد دوران صنعتی تنها به شکل متمرکز ممکن است. اقتصاد غیر بازار غیر متمرکز تنها در جوامع بسیار کوچک خود بسنده با اقتصاد زراعی-دامپروری ممکن است.

اقتصاد برنامه‌ریزی مرکزی دچار سه معضل اساسی است: بحران اطلاعات، بحران انگیزش و بحران نوآوری ( اینها را در یکی از یادداشت های قبلی ام توضیح داده‌ام که در کامنت ها می آورم ) که در درازمدت منجر رکود و فرسایش قطعی اقتصاد شده و قادر به انطباق خود با تکنولوژی‌ها و لوازم ناگزیر عصر اطلاعات نخواهد بود. وظیفه سهمگین طراحی و اداره اقتصاد برنامه‌ریز مرکزی ناگزیر دولتی فراخودکامه می طلبید که بتواند گرایش های طبیعی گریز از مرکز به سمت وضعیت سابق را به طور دائم مانع شود. وقتی شما بتوانید اموال یک نفر به زور از او بگیرید، به زودی قادر خواهید بود جان او را هم بگیرید و بدین ترتیب چنین دولتی حاکم مطلق‌العنان زندگی و سرنوشت اتباعش خواهد شد.


اقتصاد مارکسیستی: نسخه‌‌ی افلاس و بردگی

طوس طهماسبی




تلاش برای برانداختن خشونت آمیز نظم جهانی به انزوا و تحریم اقتصاد و فن‌آوری می‌انجامد. رکن اصلی نیروی نظامی، نیروی هوایی و فناوری سطح بالای الکترونیک است که از کشورهای ستیزه‌جو دریغ می شود. در نتیجه آنها به دنبال موشک بالستیک می‌روند که فن‌آوری ساده‌تر و قابل حصولی دارد. اما موشک بالستیک محدودیت‌های زیادی به خصوص در دقت و تداوم قدرت آتش در میان مدت دارد. به علاوه با پیشرفت سیستم های ضد موشک، در بهترین حالت تعداد اندکی از موشک‌های پرتاب شده به زمین خواهند رسید. موشک بالستیک به هیچ وجه نمی‌تواند جای یک نیروی هوایی موثر را پر کند.

در نتیجه تنها راهی که برای کشورهای مذکور باقی می‌ماند، مجهز کردن موشک بالستیک به کلاهک اتمی است. این یعنی عبور از خط قرمز نظام جهانی و نتیجه‌اش شدیدترین تحریم‌های اقتصادی است. اقتصاد این گونه کشورها هم به سبب حریم های خفیف تری که از دهه‌های گذشته اعمال می‌شده و هم به دلیل خصلت حکومتی و غیررقابتی شان ساختاری ضعیف و شکننده دارند. در جهان امروز پیشرفت اقتصادی بدون داشتن روابط تجاری گسترده با جهان توسعه‌یافته ممکن نیست. بنابراین این کشورها تاب تحمل تحریم‌های بسیار شدیدتر را ندارند. در نتیجه به احتمال بسیار زیاد تسلیم خواهند شد و یا میان گازانبر فشارهای داخلی و خارجی فرو می‌پاشند.




آخرین موج جهانی شدن اقتصاد از دهه هشتاد میلادی بدین‌سو نتایج متضاد و برندگان و بازندگان خاص خود را داشته‌است. در طی دوره سی ساله از 1982 تا 2012 میزان جمعیت فقیر هند از 60 درصد به 22 درصد کاهش یافت و امید به زندگی در این کشور از 49 به 66 سال رسید. در همین دوره جمعیت فقیر چین از 84 درصد به کمتر از 13 درصد رسیده و حدود 600 میلیون چینی از فقر بیرون آمده‌اند. همین روند در کشورهایی نظیر کره جنوبی، سنگاپور، هنگ‌کنگ، تایوان، مالزی و حتی ویتنام به روشنی قابل رویت است. این رشد خیره کننده ناشی از ادغام در اقتصاد جهانی و بهره‌مندی از نیروی کار ارزان بوده‌ است.

از سوی دیگر همین روند جهانی شدن برای طبقات و اقشار پرشماری در ایالات متحده و اروپای غربی گران تمام شده و زیان بخش بوده‌است. بخش عمده‌ای ازطبقه کارگر و مشاغلی که وابسته به عصر صنعتی بوده و نتوانستند به عرصه اقتصاد پسا صنعتی عصر اطلاعات وارد شوند با این واقعیت تلخ روبرو شدند که رفاه و مشاغلشان پر کشیده و به نقاط دیگری از جهان گریخته‌است. به عنوان مثال در منچستر در دهه 1970 بیش از 50 هزار شغل از دست رفت و معادن زغال‌سنگ در جنوب ولز متروکه شدند و 150 هزار نفر از نیروی کار ساکن بندر مارسی مجبور به مهاجرت شدند. در نمونه‌هایی دیگر جمعیت شهرهای صنعتی قدیمی آمریکا نظیر چارلستون بین سال‌های 1970 تا 1990 تا چهل درصد کاهش یافت. صنایع قدرتمند و با سابقه‌ای نظیر خودروسازی دیترویت زیر فشار رقابت محصولات کره‌ای و ژاپنی از میدان به در شدند و جمعیت دیترویت از 1/8 میلیون نفر به حدود 700 هزار نفر کاهش یافت و در این زمینه ده‌ها مثال دیگر نیز می‌توان ذکر کرد.

عصر دولت رفاه حداکثری در جهان پیشرفته دوره‌ای استثنایی بود که مدت زمان آن به کمتر از سی سال و به بازه‌ی اواخر دهه چهل تا اواسط دهه هفتاد میلادی محدود می‌شود. دوره‌ی افول و زوال آن که چپگرایان با عنوان مستعمل نئولیبرالیسم نام‌گذاری‌اش می‌کنند، بیش از آنکه معلول نظریات اقتصادی یا تصمیمات سیاسی باشد حاصل جبر ساختاری و ناگزیر تحولات کلان تاریخی نیمه دوم قرن بیستم بوده‌است. به‌زودی به تفصیل درباره این موضوع می‌نویسم.




چرا به آمدنیوز اعتماد ندارم؟

1-چون به شعور مخاطب احترام نمی گذارد و به نقل از منابع موهوم در داخل کشور دست به پخش اخبار جعلی مهیج و جنجالی زده و باعث اغتشاش ذهنی و سردرگمی بدنه اجتماعی خواهان تغییر می‌شود.

2-مرزبندی صادقانه و شفافی با جناح دولتی و اصلاح‌طلب ندارد. در لابه‌لای اخبار و تحلیل‌هایش مواردی را قرار می دهد که گاه به شکل مستقیم و بیشتر غیرمستقیم و خزنده، در جهت بهبود تصویر عناصر دولتی و اصلاح طلب عمل می‌کند. مثلا در کنار پست‌های آتشین و رادیکال، ناگهان با دفاع از شهردار شدن آخوندی مواجه می‌شوید و یا پستی دیگر که به شما القا می‌کند که تمام فکر و ذکر جناح مسلط حاکمیت و بزرگترین تهدید پیش‌رویش رهبر شدن روحانی یا حسن خمینی است!

3-آمدنیوز سیاست غیرسازنده و مخربی در قبال مخالفان تاثیرگذار دارد. به نظر می‌رسد فرمول کلی آن چنین است: در هر برهه‌ای به تاثیرگذارترین و مطرح‌ترین بخش مخالفان می‌تازد و در این راه از اختلافات میان گروه‌های مختلف بهره برده و از گروه‌های کوچکتر حمایت می‌کند تا نوعی مانع یا وزنه تعادل در مقابل بخش قدرتمندتر مخالفان پدید آید. مثلا زمانی که مسیح‌علی‌نژاد در اوج تاثیرگذاری قرار دارد، به او حمله می کند اما حالا از اعتبار او برای کوبیدن فرشگرد بهره می‌گیرد.

نمی توان به مدت طولانی شعور و قدرت تمیز مخاطب را ندیده گرفت. مخاطب بالاخره تفاوت‌ها را تشخیص می‌دهد و مثلا وقتی با کسی مثل ایرج مصداقی آشنا می‌شود دیگر سراغ زم، آمد نیوز و نظایر آنها نخواهد رفت.


دوستانی که من را می‌شناسند، می‌دانند که چقدر از توهم توطئه مرسوم ایرانی و سوظن‌های بیجای متناظر با آن منزجرم و بارها در همین فضای مجازی از جدی‌ترین مخالفان و حتی دشمنان تفکر خودم در این زمینه دفاع کرده‌ام اما واقعا به آمدنیوز مشکوکم. بررسی دقیق محتوای تولید شده توسط این کانال این احتمال جدی را بوجود می‌آورد که آمدنیوز یکی از کارت‌های برنده‌ای است که جناح امنیتی آشنا-روحانی برای شرایط خیلی حساس یا خطرناک نظیر تعیین جانشین رهبری یا انفجار اعتراضات کنار گذاشته‌است تا امکان جهت دهی نرم به اوضاع و افکار عمومی را برای خود حفظ نماید.

حتی در این صورت هم عجیب نیست که مدیریت این کانال از میزانی از استقلال نیز برخوردار بوده و بخواهد بخت خود را برای نقش آفرینی در شرایط پسا ج ا نیز حفظ نماید. بدین‌ترتیب به نظر می‌رسد که آمدنیوز برای هرکدام از سناریوهای آینده یعنی تداوم، استحاله یا فروپاشی، یک دست لباس همرنگ در گنجه‌اش نگهداری می‌کند.


Taghato dan repost
گزارش یک سقوط | توس تهماسبی*

@Taghato_News

محمدرضا نیکفر [سردبیر رادیوزمانه] روند فرو رفتنش در لجن‌زار را تکمیل کرده و دیگر چندان متفاوت با حسین درخشان و آسترکی سخن نمی‌گوید. او هم به کمپ آلوده ضد تحریم و مجمع دلواپسان سوریه‌ای شدن ایران پیوسته است. می‌گوید اگر از اپوزیسیون ایران حکومتی بیرون آید منفورترین حکومت تاریخ ایران و جهان خواهد شد. معنای سیاسی و برایند عملی این سخن کاملا مشخص است. حتی اگر صریحا گفته نشود، در بزنگاه‌ها خود را نشان خواهد داد. او به روی مردمی شمشیر می‌کشد که می‌خواهند براساس الگوی کشورهایی جامعه‌شان را بسازند که حتی به خود نیکفر کمک مالی کلان می‌کنند تا رادیو تاسیس کند و علاوه بر برخورداری از زندگی مرفه، آزادانه عقایدش را در سطح گسترده منتشر سازد.

عبارت "حزب نفرت" و هشدار درباره آن کلیدواژه‌ای مهم در نوشته‌های نیکفر و یک سیگنال است. سیگنالی که براساس روانشناسی مخاطبانش یعنی لایه‌هایی از ملی‌مذهبی‌ها و اصلاح‌طلبان طراحی شده تا با عمیق‌ترین ترس‌های آنها رابطه برقرار کند. او چند ماه قبل، کمی پیش از آنکه کارزارش علیه اپوزیسیون را آغاز کند، تغییر رویکردش نسبت به روشنفکری دینی را نشان داد اما نه خیلی پر سر و صدا. نیکفر می‌داند که چپ غیرمذهبی در شرایط فعلی جامعه ایران نیروی قابل توجهی نیست و نمی‌تواند برای مسر جدیدی که او برگزیده متحد قابل اتکایی باشد. به نظر من موضوع علاوه بر جنبه سیاسی و گفتمانی، جنبه شخصی هم دارد. نیکفر که در این سال‌ها با لفت و لیس در پول‌های آمریکا و ناتو به زندگی مرفه عادت کرده از هم‌اکنون باید به فکر آینده‌ای باشد که ممکن است در آن خبری از رادیو زمانه نباشد.

نیکفر با بهره‌‌گیری از چماق پنجاه‌و هفتی "ابتذال" مخالفان را تحقیر می‌کند که از شجاعت و همدلی با مردم بهره‌ای نبرده‌اند. اما این ترفند در جامعه‌ای که شجاعت و خوی مردمی قهرمانان مورد ستایش او را در نعش خونین عبدالله پنجه‌شاهی، زندگی‌تباه شده برادران خردسال شایگان، مشی تقی شهرام و آرمان‌شهر شکل گرفته در قرارگاه اشرف و روستای گاپیلون به خوبی لمس کرده، تاثیری نخواهد داشت.

نیکفر تنها از توقف و تردید می‌گوید و در مورد تغییر و حرکت، هیچ چیز برای گفتن ندارد. نقد او حتی از موضع چپ رادیکال هم نیست و به همین سبب است که متحدان آینده خود را در میان روشنفکران دینی و دوستداران شریعتی می‌جوید. او برای تخریب مخالفان دست به پیشگویی می‌زند که آنها در آینده قیام محرومان را سرکوب خواهند کرد در حالیکه همین امروز او و معدود همفکرانش در خواب و رویا هم قادر به نمایندگی سیاسی همین محرومان که در ایران به خیابان می‌آیند، نیستند و حتی تاب شنیدن و تحمل شعارهایشان را هم ندارند. گذشته از آن که نیکفر از آن خمیره‌ای است که به سان پیشوایش آدورنو اگر در عالم واقع با قیام محرومان مواجه شود، قالب تهی کرده و به مراقبت‌های پزشکی فوری نیاز خواهد داشت.

پیشرانه‌ی نیکفر در نوشته‌های اخیرش ترقی‌خواهی و رفع موانع از سرراه تحول اجتماعی در ایران نیست. پیشرانه‌ی او ترس و خشمی است که از برانگیختگی ایستارهای روانی و ذهنی کهنه‌اش ریشه می‌گیرد.
——————————-
* این یادداشت، پیشتر در صفحه فیسبوک آقای تهماسبی منتشر شده است.


مراقب فریب آن دسته از چپگرایان وامانده و هذیان‌زده‌ای باشید که تمام امکان‌های آینده و تغییر را تیره و تار نشان می‌دهند. چند سال پیش مطلبی از یکی روشنفکران فرانسوی خواندم که به شکل درخشانی نشان داده بود چگونه دسته‌ای از روشنفکران چپگرای فرانسوی پس از شکست نهایی می 1968 گفتمان جدید و پرسر و صدای پست مدرنیسم را شکل دادند که تمام بنیان‌ها و دستاوردهای خرد و روشنگری را نفی می‌کرد. جمله درخشان نویسنده این بود: آنها با خود می گفتند حالا که مارکسیسم زیر سوال رفته، هیچ حقیقت و بنیانی نباید پابرجا بماند.

از پست مدرنیسم چیزی جز پارازیتی گوش خراش و گذرا در تاریخ تفکر برجای نماند، زوزه‌های پراکنده مقلدان خاورمیانه‌ای مکتب فرانکفورت که هنوز درگیر کشاکش درونی پایان ناپذیر با خاستگاه مذهبی و فئودالی‌شان هستند، به قدر عطسه بز هم پژواک عینی و مادی نخواهد داشت.


تصویر اول: یک مبارز نستوه، پیرو معلم شهید، رهرو راه عرفان، آزادی برابری، در کنار همسری مبارز که پژوهشگر دردهای اجتماعی است. گویی قله‌ای از تعهد نمانده که این زوج فتح نکرده باشند. ببینید وارستگی زن تا کجا است که عزیزترین کسانش را رها می‌کند تا به ایران برگشته و روایت‌گر دردهای زنان محروم سرزمینش باشد.

تصویر دوم: جلوتر که می‌روید، دقیق تر که نگاه می کنید، تصویر به کلی در هم می‌ریزد: زن خرد شده و درهم شکسته از آزارهای جسمانی و روانی همسرش به ایران می‌گریزد، به تنها جایی که برایش مانده. همسر نستوه مبارز یک نرینه خاورمیانه‌ای سرشار از عقده‌ سلطه‌جویی بیشتر نبوده، یک حامل پرهراس زخم‌های پدرسالاری.

طایفه‌ی پنجاه‌و هفتی‌ها را باید در پستوی خانه‌هایشان شناخت نه در بیوگرافی‌ها و مجالس سخنرانی. باید پای روایت زنان و فرزندانشان نشست تا به روشنی رویت کرد که چگونه غرور و احساسات خونین و لگدمال شده دوران کودکی در فراشدی ناخودآگاه به آرمان‌های سیاسی پر کبکبه و خیالی پناه می‌برد تا به عظمت و قدرتی بی‌کران دست یازد، تنها برای تسکین آن زخم‌های نخستین.


یک تیپ روشنفکران نیم‌چه چپی هم داریم مثل اباذری، پرویز پیران و مراد ثقفی. اینها خان‌زاده‌ یا ملاک‌زاده‌هایی هستند که بخشی از زمین‌های پدرشان در اصلاحات ارضی سال 41 گرفته شده. خصومت اینها با جنبش دی 96 و پیوند قلبی‌شان با میراث بازگشت به خویشتن 57 را از این زاویه هم می شود تحلیل کرد.



20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

1 910

obunachilar
Kanal statistikasi