هرچه گفتی ، حقیقت است استاد
سرو هم بود اگر که مرد، افتاد !
زندگی شد به کام مردم ، زهر
همه در فقر و فاقه ، با هم قهر
در میان خورشت این مردم ،
نه دگر بوی گوشت ، نه گندم
هرچه در سفره ، طرح نان است آن
چسفیل و چسان فسان است آن !
نمک و شور زندگی مرده است !
هرکه بینی مریض و افسرده است
همه نالان و خسته و مغموم
زندگی چرک و راکد و مسموم
...
ای چه گویم ، که این بلا آورد ؟
از کجا ؟ ازچه این صدا آورد ؟
این صدا را غریبه می بینم !
با دل ما به کینه می بینم !
این صدا ی سرود ایران نیست
رنگ خون های این شهیدان نیست
نه حماسه در آن ، نه غیرت دین
چیست این چرک گند بی آیین ؟
...
از همه سو سیاهی و شومی است
این نه زنگی زنگ ، نه رومی است !
بوی گند دروغ ، ما را کشت !
طشت افتاده ، وا شده این مشت
...
باید از نو کنیم زیر و زبر ؛
خاک و فرهنگ پاک این کشور
تا بهاری که می رسد از راه
نه گدا ماند و نه دیگر شاه
...
ما همه ، مردمی خردمندیم !
دست و پا بسته حیف و در بندیم
سر ما را زدند و پا را هم ،
نه نفس ماند و نه صدا کم کم
...
می رسد ، من شنیده ام بسیار
بوی یوسف دوباره چون پیرار
بذر نیکی و عشق می کاریم
کز پلیدی و دیو ، بیزاریم !
دل من روشن است می دانم
تا بهاری دوباره ، می مانم !
...
خوب می دانم از دل این درد
زاده گردد هزار رستم مرد !
باز بوی بهار و هی هی یار
جوشد از لای صخره ها این بار
باز ماییم و عاشقی هامان ،
صبح فردا و سبز ، صحرامان
ما دوباره ، ز عشق می گوییم
از دل درد و مرگ ، می روییم !
#محمد_عزیزی/ بداهه ... ۷/ ۱۲/ ۱۳۹۷
@azizi_poet