📖 #مطالعه
📘#جزء_از_کل
..... دفترچه را بستم.
با اتوبوس به سوی خانهء ادی راه افتادم.
چرا همیشه به پدرم لطف داشتی؟
منظورت چیست؟
دلیل این همه پول و سخاوت تو از کجاست؟ چرا همیشه از ما عکس
می گیری؟ از ما چی می خوای؟
هیچی.
پس یک میلیون دلار به ما بده.
مبلغ زیادیِ .
پس یک ششم یک میلیون دلار را بده.
اگر کار تو و پدرت رو راه میندازه باشه.
برگشتم بیمارستان. پدر با بند به تخت
بسته شده بود. گفت می خواهیم
یک دنیا بسازیم. پدر در طوفان شن
خود تصمیم داشت خانه بسازد.
هرکتابی در رابطه با معماری بود
می گرفت. دکتر گفت اینجا چه خبر است؟ پدر توضیح داد......دکتر گفت
ایدهء استرالیایی.....
پدر گفت
یکی شدن با طبیعت، یک خانه گِرد!
یک خانهء سیار، یک خاکریز.
چی به سرت اومده؟
- بهترین زره ، دور بودن از دیدرس است.
'
دکتر تماشاگر این تشنج فکری بود.'
پدر می خواست از بیمارستان برود
با عزمی راسخ از ایده هایش سخن
می گفت. بعد از چهار ماه آمد و
" ادی به ما پول داد!
#نیچه گفته؛
آدمِ مقروض آرزو میکند
ولی نعمتش بمیرد!.
پدر گفت ما خانه نمی سازیم این فقط یک حقه بود تا از بیمارستان بیایم بیرون. یک خانه ی هزارتو می سازیم و پنهانش میکنیم.
چی می گی ؟؟!!
دکتر دوباره او را معاینه کرد!
کل زمین های "سیدنی را گشتیم. یک
خانهء کلنگی، یک ویرانهء بی دروپیکر
آب گذر پیچ در پیچ، دوساعت فاصله
تا مدرسه!
این قصرِ مارپیچ برای اندیشه ورزی
بود.
پدر اسناد را امضاء کرد...این حماقت
جنون آمیز : زمین مارپیچ در مارپیچ با
مرکزیت خانه.
یک جاده ی پر پیچ و خم و خاک آلود.
کارگرها و بناها به کرات در آن،
گم و پیدا می شدند.
دیوارهای سنگی بالا رفتند و خانه از
دید پنهان می شد.
انوک از سفر آمد : گفت
خانهء بچه های بی سرپرست، بیمارستان روانی. این بنای محیرالعقول.
شروع کرد به پخت و پز!
یک زنگ اخبار برای هدایت از منزلگاه برای پایان سرگشتگی ها هم نصب کردیم.
از سرما کرخت شدم. آتش رو به
خاموشی می گذاشت.
پدر،
با حس گناه و حالتی نمایشی
گویا در اجرای نمایش #مکبث ایفای نقش میکرد.
از همه چیز دور بودیم و فقط بوی درختان و صدای رود و زوزه ی باد.
به لطف ادی به این خانه رسیدیم.!
پدر گفت خودمان کِشت میکنیم و در حوض هم چندتا ماهی انداخت!
ماهی ها مُردند.
پدر سوگوار ماهی ها بود.
انوک گفت می دانی اشکال کارت کجاست؟
بله. فکر میکنم می دانم.
حالا می خواست چکار کند؟
خانه ی هزارتو او را سرگرم کرد.
......
بعد از تولد شانزدهم سالگی ام با دوچرخه از هزارتو به رستوران "سیزلر رفتیم.
خب از مدرسه چه خبر؟
همان مزخرفات همیشگی.
یک نامه درآورد: آقای دین پسر شما در جریان اهانتی که در یک قطار اتفاق افتاده نقش داشته و مزاحم یک مرد شده و تصمیم دارد مدرسه را ترک کند.""
به کسی حمله کردی؟
از خودت دفاع کردی؟
- پیچیده تر از این حرفاست. من برنمی گردم خودم میتوانم کتاب بخوانم. آن ها یک مشت احمق هستند.
حالا می خواهی چکار کنی؟
می خواهم روحم را بسپارم به جاده.
سفر با قطار و دل بستن به دختران و سرگردان در راه.
توی جاده خشم و آشوب است.
ببین یاسپر من هم مدرسه را ترک کردم
تبعید خود خواسته از جامعه. بمان و مدرسه را تمام کن. فقط
به خودت حق انتخاب بده.
بیچاره ما! فرزندان طغیانگران. ما هم آشوب و انقلاب هایی داریم که در قلبمان به پا می شود اما طغیان علیه طغیان چگونه است؟
بازگشت به رسومات اجتماع؟
پس اگر می خواهی روحت را به
یک جاده ی بی انتها بسپاری
مایلم بهت هشدار بدم.
پدر قیافه ی متفکر به خود گرفته بود
و نفس هایش کوتاه می شد،
ناگهان با هشدارش تاخت:
مردم همیشه از این که کفش ندارند شکایت می کنند تا اینکه چشمشان به انسان بدون پا می افتد بعد شکایت می کنند که چرا صندلی چرخدار برقی ندارند؟ چرا؟
چی باعث می شود آن ها اراده ی آزاد را
تنها خرج امورات جزئی کنند نه کلیات؟
به جای اینکه بپرسند باید کار کنم؟
می پرسند کجا باید کار کنم؟
به جای اینکه بپرسند باید خانواده تشکیل دهم؟
می پرسند کِی باید خانواده تشکیل دهم؟
چرا یکباره کشورها را با هم مبادله نمیکنیم تا هرکس می خواهد از فرانسه به اتیوپی برود یا از انگلیس به کارائیب و الی آخر
در نهایت زمین را طوری تقسیم کنیم که از وفاداری و خودخواهی و تعصب رها شویم.
- چرا اراده ی آزاد به دست جانوری تلف می شود که حق انتخاب زیادی دارد اما تنها حق یکی دو انتخاب دارد.
گوش کن.
🖊 استیو_تولتز
این داستان ادامه هم داره @ktabdansh 📘📖
📖