پشت ستون قایم شده بود. چشم هاش رو اطراف چرخوند . خبری از کنتس نبود و امن به نظر میرسید.
دامنش رو بالا گرفت و پاورچین پاورچین راه افتاد ولی سر پله ی آخر پرستار پیرش باز هم مچش رو گرفت.
×دوشیزه کجا تشریف میبرید؟؟
چشماش رو تو حرقه چرخوند و به خاطر شانس بدش زیر لب غر غر کرد.
+عا... من... خب... میخوام برم کلیسا... آره
زن پیر چشم هاش رو ریز کرد و ناباور پرسید: کلیسا؟
دخترک دست هایی که تا الان پشت سرش قلاب شده بودند رو جلو آورد و سعی داشت با حرکات دستش اون زن رو توجیه کن: خب من میخوام برم دعا کنم.
×امیدوارم که راستش رو گفته باشی بانوی جوان!
+داره بهم بر میخوره! مگه من تا حالا دروغ گفتم..
×نه.. ولی.. ولش کن.. زود برگرد دختر
سرش رو با کمی ذوق تکون داد و راه افتاد.
سر راه به کلیسا رفت
کف دستاش رو به هم چسبوند، چشماش رو بست و زیر لب زمزمه کرد: آه لطفا بویی از کارهای امروزم نبرن چون واقعا حوصله ندارم تنبیه بشم
و بعد با عجله از کلیسا خارج شد.
به اصطبلی که پیتر توش کار میکرد رسید و صداش کرد : هی من اومدم. قول هفته ی پیش رو که یادت نرفته. گفتی اگه کمکت ک..
حرف هاش تو دهنش ماسید. دستی رو دهنش نشسته بود.
-هی میخوای کل کشور خبردار شن؟!!! چه خبرته!! یادمه لازم نیست داد بزنی.. هیش... دنبالم بیا
و بعد دستش رو برداشت.
دخترک با ابروهایی گره خورده پشت سرش راه افتاد.
-باشه معذرت میخوام حالا اخم نکن..
+از یه دیوونه ی وحشی انتظار بیشتری نباید داشت.
پیتر سرش رو تکون داد و لبخند کمرنگی زد. میدونست اگه جوابش رو بده قراره تا صبح بحث کنن پس سکوت کرد.
اگه کسی میفهمید دارن برای سواری میرن هر دو شون توی دردسر بدی می افتادن.
For :
https://t.me/Herzschmerzz