تو به دریا که مینگری،
با خاطراتت تنها هستی
و با وجود این همه رنگهای سبز و آبی
تا سرحد مرگ غمگینی
اما هنگامی که چشمانت را می بندی
یک شعر که به زبان عامیانه با تو سخن می گوید
روزهای خوشبختی را به یادت میآورد
با رسیدن مترو، هر کسی به راه خود می گریزد
هرکسی رویای پروانه ای را در سر دارد
تو که به دریا مینگری
حتی دیگر افق را نمیبینی
فقط ۲۰ سال قبل را تماشا می کنی
این خیلی دور و خیلی خوب است
تو پروانه را به یاد می آوری
تو که به آسمان مینگری
و شب که به خواب می روی
در افکارت به خانه برمیگردی
آنجاست که تو خودت هستی
دنیای دیروز رویایی است که همچون رودخانه
از میان ذهن من می دود
با ترکیبی از زمین های دور از شهر و ریگزاریهایی که
من به عنوان یک کودک می شناختم
بال های پروانه در زیر خورشید
یاد دادند به من هر آنچه را که نیاز به دیدن داشت
چرا که آنها آواز خواندند ، آواز برای قلب من
آزاد و رها همچو باد آزاد و رها همچو باد
یعنی راهی که توباید در آن باشی
عشق، رویای زندگی من بود
و من آن را دادم به بهترین نحوی که می شناختم
بنابراین همیشه اشک از چشمانم جاری است
وقتی که اکنون درباره آن می اندیشم
روزهایی که همچون پروانه رفته اند
و زمانی که پسربچه ای بودم
اما قلب من همچنان صدایی می شنود
بگو به من ببین ، ببین و خواهی دید
احساسی که برایش افسوس بخورم وجود ندارد
اگر تو عاشقی ، شانس پرواز داری
اگر بیفتی پس خواهی افتاد و
زندگی پروانه را بنگر
زندگی برای یک روز و سپس رها شدن
اما قلب من همچنان صدایی می شنود
بگو به من ببین ، ببین و خواهی دید..
@rangekhiyaal