آوازهای رهایی


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


وبلاگ آوازهای رهایی، وام‌دار از نام آخرین مجموعه‌ی شعر فریدون رهنما به‌زبان فرانسه است،
به‌یاد و بزرگ‌داشت او.
http://mi-mel.blogspot.com
@Mimell

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


Forward from: آوازهای رهایی
چشمه‌ی سنگی

از یداله رویایی

از احمدرضا، گمان می‌کنم، نمی‌شود حرفی نزد. حرفی هم نمی‌شود زد اگر گمان نکنم که او شاعری است اهل حرف. که او به‌هرحال از همین قبیله است. از قبیله‌ی حرف. در شعرش، و در آنچه می‌نویسد.
چرا از میان همه‌ی اهلیت‌های او دارم این‌جا تکیه به حرف می‌کنم؟ چون که در این روزها، آنچه در شعر غائب است حرف است. و این، کمبود کمی نیست.
معذالک فکر اینکه با چه زبانی از او حرف بزنم زبان مرا می‌بندد. چرا که او خود زبانی دارد که بند نمی‌آید. در دهان او کسی هست که مدام از «نگفته» می‌گوید، و این نگفته، گفتنِ عریان چیزهایی که می‌بیند نیست، بلکه عریان کردن آن چیزهایی است که در چیزها پنهان مانده‌اند. که خود را به چشم او می‌کشند و در چشم او پوشیده می‌مانند.
در همین عریانی است که خواننده‌های او، او را دشواری ساده، یا ساده‌ای دشوار می‌بینند، شاعری که خود را در تاریکی شفاف می‌خواهد. گاه در مرز«محسوس» با «نامحسوس» مدارا می‌کند، و گاه به کلی از محسوس می‌گذرد (می‌گریزد) و معاشر ِنامحسوس می‌ماند. در مرز دیده و نادیده، از رئل تا سوررئل.
او در همين مرز، و تا همين‌جا، خود را «اهل قبيله» مي‌كند. چرا كه، معذالك، آنچه او از جهان روبرو نقل مي‌كند هميشه چيزي در پشت رو دارد. اين است كه گفتم از قبيله‌ي حرف است. چون اگر بخواهيم عزيمت حرف را از پشت واقعيت آغاز كنيم، پشت، خود واقعيت تازه‌اي‌ست. در واقع اگر ابعاد خيالمان را يكسره از ماوراء بسازيم واقعيت، ديگر آن چيزي نيست كه تابه‌حال واقعيت بود. اشياء دريچه بر واقعيت‌هايي باز مي‌كنند كه «ظاهر» ندارند، و جلوه ندارند. و واقعيت‌هايي نامرئي هستند. يعني اينكه اسپاسمان پشت شيئي بيشتر اوقات زهداني براي شيئي نامرئي است.

ادامه‌ی متن

یداله رویایی
از مجله گوهران، شماره شانزدهم، تابستان ۱۳۸۶

@ChantsDeDelivrence ~آوازهای رهایی


مرگ هوشنگ گلشيري مرگ هر كسي نيست.


نويسنده اندام زبان را انگار از پشت بند چشم‌بند لمس مي‌كند و در آن نابينايي، اندام و شكل اندام، زبان را براي خود اختراع مي‌كند. و چون اختراعي از اين دست، هيچ‌گاه كامل نيست، نقص اثر از كمال آن كامل‌تر است؛ ناقص بهتر از كامل، سنت، زن اثيري، انگار آن عنصر ناياب و بكر و دست نخورده‌ي همه‌ي چيزها و مقرراتي است كه در اين دنياي وانفساي همه‌ي بكارت‌هاي گذشته و كهن بر باد رفته، ما آن را پس از مرگ آن، با چشم‌هاي بسته نقاشي مي‌كنيم، ولي چون تجدد هم لكاته‌اي است كه با حرص قطعه‌قطعه‌اش كرده‌ايم، هم اولي و هم دومي را با چشم بسته اختراع مي‌كنيم قطعه‌قطعه مي‌كنيم تا بفهميم غافل از اينكه خود را هم قطعه‌قطعه مي‌كنيم. به هر جاي خود، زبان، زمان، گذشته، تصويري از حال و آينده كه نگاه كرديم قطعه‌قطعه و مثله بود. زمان ما به اين قطعه‌قطعه شدن شهادت دارد. اين مرگ بود. هست و اين زندگي بود، هست. هوشنگ گلشيري آهسته‌آهسته هم تلوتلوخوران و هم با تلألو به مثله شدن و به مثله بودن ما شهادت داد. مرگ هوشنگ گلشيري مرگ هر كسي نيست.
 
رازي ست مرا با شب و رازي‌ست عجب
شب داند و من دانم و من دانم و شب
 
در آن‌چه در آغاز اين دهه جمع مشورتي كانون نويسندگان ايران خوانديم، گرد آمدن ما به‌دور هم، گرچه بر محور واحد تعريف آزادي در امر نگارش بود ولي محور ديگري هم بود كه ما به‌دور آن نيز چرخيديم؛ محور مرگ. آنچه از آن جمع برخاست متن ۱۳۴ نويسنده بود كه شعله‌اش در جان مردم ايران دركوفت؛ آزادي را انتخاب مي‌كنيم يا مرگ را؟ و اين پرسش سراسر تاريخ ما است. نويسندگان آن جمع دور سفره‌ي آزادي نشستند، اما پشت‌سرشان عده‌اي سفره‌ي مرگ پهن كردند در گذشته در حق اسلاف ما گفته بودند: «هر كه در اين راه آيد، او را-مرگ بايد چشيد: موت الابيض، و آن گرسنگي است، موت الاسود و آن احتمال است. موت الاحمر و آن مرقع داشتن است.» ما اين را مي‌گوييم: موتي هست سوداي اين سه موت و آن موت نويسنده است كه خود را در زبان مثله مي‌كند و اين موت جداست: مرگ هوشنگ گلشيري مرگ هر كسي نيست. موت نويسنده است كه موت‌الاکبر است. آري، موت الاكبر و مرگ گلشيري مرگ هر نويسنده‌اي نيست.
 
متن کامل

دانلود نوشته‌ی رضا براهنی در سوگ هوشنگ گلشیری


رضا براهني

دوشنبه ۱۶ خرداد ۷۹- تورنتو

از مجله بايا- ۱۳۷۹


@ChantsDeDelivrence ~ آوازهای رهایی


▪️Le Réveil, Her Mother's Kiss (1899)

Eugène Carrière (1849–1906)


@ChantsDeDelivrence ~ آوازهای رهایی


نامه‌ی پرویز اسلام‌پور به یداله رویایی

۱۸مارس ۶۹. پاریس

همیشه با خواب‌های ساعتی‌ی آشفته، از دنیاهای دیگر استخوانی، همیشه آمده‌اند. دوشیزه‌های شبیه هم. مثل هم و برای هم – و روی یک سنگِ بزرگ، یک ساعت بزرگ شنی گذارده‌اند.
می‌خاهم برای یک جانور، برای لحظه‌ی تنهای یک جانور - دعا کنم آنقدر بزرگ شد، تا ساعت دیده نشد – و گفت: ستاره‌ی دیگری می‌افتد
                                              و ‌افتاد.

من همیشه خواسته‌ام و دریافته‌ام
                 من همیشه برخاسته‌ام
باز، بازتر خواسته‌ام از میان کبودی و نشسته‌ام در میان کبودی
و این لحظه‌ی بسیار حساس، این لحظه‌ی به سر آمده، این سرودن یا نه سرودن
برخاستن حس و تفاهم با حس
من همیشه ترسیده‌ام از دوست داشتن و دوست داشته شدن
                 و همیشه دوست داشته‌اندم
               و من با یک برق خفیف ترسانده‌امشان
                              و راستی که ترسیده‌اند.
این حس یک بعدی تنهایی همه‌ی انسان‌های من است:
انسان‌های من که نه خوب و نه بدند                                                                                      نه ایستاده و نه نشسته‌اند
همیشه چرت می‌زنند و هرگز به خاب نمی‌روند

این استراحتِ همیشه غمگینم می‌کند
این همیشه در حال پرسش و جواب – این انسان‌های نمکی‌ی در حال ذوب
و من آیا برای آنها-یم؟ یا برای آنها؟

میل به دریده شدن. میل به شکافتن – میل راستاهای بلند موازی –
میل همه‌ی بیضی‌ها و دایره‌ها                                                 
آه... این‌همه در قرار یک فیزیک                          یک مغناطیس از هم شکافته-
پیش می‌روند- و افتاده‌ها همیشه در حال افتادن و برخاستن
پیش می‌روند در ستاره‌های دستمالی شده‌ی جاذبه
و می‌افتند – افتاده‌های همیشه افتاده‌ی حسود
یک سوی من می‌تواند شاهد راستگو و دروغ‌پرداز این خاک شود

        ولی شهادت – هَه – برای چه و به که –

                           افتادم و برخاستم
                          و جاذبه‌ی رود خنثایم کرد

ادامه‌ی نامه

دانلود فایل پی‌دی‌اف

از کتاب نامه‌ها، یداله رویایی- پرویز اسلامپور (۱۳۵۰ تا ۱۳۸۴)

@ChantsDeDelivrence ~آوازهای رهایی


چشمه‌ی سنگی

از یداله رویایی

از احمدرضا، گمان می‌کنم، نمی‌شود حرفی نزد. حرفی هم نمی‌شود زد اگر گمان نکنم که او شاعری است اهل حرف. که او به‌هرحال از همین قبیله است. از قبیله‌ی حرف. در شعرش، و در آنچه می‌نویسد.
چرا از میان همه‌ی اهلیت‌های او دارم این‌جا تکیه به حرف می‌کنم؟ چون که در این روزها، آنچه در شعر غائب است حرف است. و این، کمبود کمی نیست.
معذالک فکر اینکه با چه زبانی از او حرف بزنم زبان مرا می‌بندد. چرا که او خود زبانی دارد که بند نمی‌آید. در دهان او کسی هست که مدام از «نگفته» می‌گوید، و این نگفته، گفتنِ عریان چیزهایی که می‌بیند نیست، بلکه عریان کردن آن چیزهایی است که در چیزها پنهان مانده‌اند. که خود را به چشم او می‌کشند و در چشم او پوشیده می‌مانند.
در همین عریانی است که خواننده‌های او، او را دشواری ساده، یا ساده‌ای دشوار می‌بینند، شاعری که خود را در تاریکی شفاف می‌خواهد. گاه در مرز«محسوس» با «نامحسوس» مدارا می‌کند، و گاه به کلی از محسوس می‌گذرد (می‌گریزد) و معاشر ِنامحسوس می‌ماند. در مرز دیده و نادیده، از رئل تا سوررئل.
او در همين مرز، و تا همين‌جا، خود را «اهل قبيله» مي‌كند. چرا كه، معذالك، آنچه او از جهان روبرو نقل مي‌كند هميشه چيزي در پشت رو دارد. اين است كه گفتم از قبيله‌ي حرف است. چون اگر بخواهيم عزيمت حرف را از پشت واقعيت آغاز كنيم، پشت، خود واقعيت تازه‌اي‌ست. در واقع اگر ابعاد خيالمان را يكسره از ماوراء بسازيم واقعيت، ديگر آن چيزي نيست كه تابه‌حال واقعيت بود. اشياء دريچه بر واقعيت‌هايي باز مي‌كنند كه «ظاهر» ندارند، و جلوه ندارند. و واقعيت‌هايي نامرئي هستند. يعني اينكه اسپاسمان پشت شيئي بيشتر اوقات زهداني براي شيئي نامرئي است.

ادامه‌ی متن

یداله رویایی
از مجله گوهران، شماره شانزدهم، تابستان ۱۳۸۶

@ChantsDeDelivrence ~آوازهای رهایی


Forward from: آوازهای رهایی
شعرهایی از غلامحسین غریب


خشم قشنگ!

گستاخانه پيش بيا!

بر اين كشتزاران تا مرز رؤيا كشيده شده، گسترده شو

همه جا را فراگير

بگذار زبانه‌ي آتش هستي از زير كهساران خاكستر تن بيرون كشد.

به‌ياد داري من با تو

تو خشم عظيم دنيايي كه پنهاي محدود زمين و زمان از دربرگرفتنت بيم دارد

چه زمان‌هاي دراز در گوشه‌ي كلبه‌اي فروشكسته

خود را درهم فشرديم، به زمين كوفتيم

و چشم از ردپاي اژدهاي پليد برنداشتيم

روزهايي كه همه رفتند.

پرچم‌هاي قشنگ كه من به درود آنها نيازمند بودم

نگين‌هاي سخت‌ياب كه به عطش داغ سازنده‌ي خود اعتنا نكردند

همه رفتند و خانه‌ي مرا كه در تاريكي آن با گردش پرهياهو چرخِ حیاتم

به تو خشم قشنگ دنيايي نيرو مي‌دادم

همچنان يك دره جادويي از ياد بردند.

اكنون امروز دورماست.

دور من خودسر، گرداننده‌ي چرخ عظيم عصيان‌ها

و تو آتشفشان خشم‌هاي هزاران ساله.

اين نعره‌ي بلند جنون كه چند دم ديگر در دل سرد زمان خاموش خواهد شد

امروز بايد بخروشد.*

*از شعر رقص خشم

دانلود کامل شعرها

#غلامحسین_غریب

@ChantsDeDelivrence


Forward from: آوازهای رهایی
شعرفکر


گفتم: پس، تن گور خداست؟
گفت: پس، بهتر است اگر بگوئی آرامگاه.
گفتم: اگر که تن خود آرام بگیرد؟
گفت: آرامگاهش خاک است.
گفتم: خاک خدا را نمی‌پذیرد.
گفت: آری، همین است که هر انسان، وقتی که می‌میرد، یک خدا تا قیامت سرگردان می‌شود.

متن کامل

#یداله_رویایی
از مجموعه شعرفکر
اسفند ۱۳۵۰




@ChantsDeDelivrence ~ آوازهای رهایی


Forward from: آوازهای رهایی
نی‌لبک، داستانی از علی‌مراد فدایی‌نیا

....پسرک، دیگر با کسی حرف نمی‌زد. حرف هیچ‌کس را نمی‌شنید، مثل کر. کسی را نمی‌دید، مثل کور. همه‌ی آدم‌های مال را یکی می‌دید. پدرش را همان‌طور می‌دید که شاکی را، یا ماری که الماسی را کشته بود. با بچه‌های مال بازی نمی‌کرد. توی رودخانه شنا نمی‌کرد. دنبال ماهیگیری نمی‌رفت. با سنگ دنبال گنجشک‌ها نمی‌افتاد. گوسفندان را به کوه نمی‌برد. سر بزها را نمی‌گرفت تا مادرش بدوشدشان. می‌رفت روی قبر سگ می‌نشست و با خاکش بازی می‌کرد. اگر به زور غذایش نمی‌دادند، نمی‌خورد. گیوه پایش نمی‌کرد. در سایه‌ی درختان با بی‌خیالی به پرواز گنجشک‌ها نگاه می‌کرد. به سگ‌ها نگاه می‌کرد و ویرش می‌گرفت که قبر الماسی را بشکافد. ملای مال را آوردند و برایش دعا کردند و به زور آب دعا بخوردش دادند. دیگر حرف شاکی خریدار نداشت. مال گیج شده بود. نمی‌دانست پسرک به چه چیزی فکر می‌کند. گاه‌گاهی توی صلات ظهر لامپا را می‌گرفت توی دست و می‌رفت سراغ کنده. سنگ می‌انداخت تویش و پاک می‌شکافتش و بعد انگار صدای الماسی را می‌شنید. و دستهایش را طوری نگه می‌داشت که انگار چیزی توی بغلش جا گرفته است. با همان حالت می‌آمد کنار کپر. تیغ می‌آورد و با همان خیال، تیغ فضا را می‌شکافت. و بعد یک‌مرتبه، دستهایش را باز می‌کرد. و چند لحظه‌ای همان‌طور به تیغ نگاه می‌کرد. یک‌شب از توی خواب پرید و راه افتاد به طرف قبر الماسی، با داس توی دستش. سر شب مال سنگینش بود و انگار در انبانه‌ی تاریکی را توی مال باز کرده‌اند. تاریکی سیال بود و انبوه ستاره توی آسمان و بوی وحشی پونه و آب رودخانه.

پسرک آمد روی قبر نشست، نگاهش می‌خواست قبر را بشکافد و برود پهلوی الماسی بخوابد. نمی‌دانست الماسی زنده است یا مرده. فقط می‌دانست که با دست خودش الماسی را توی گودال چال کرده است. داس رفت توی سینه‌ی خاک و پسرک پشت سر هم خاک را شکافت و عرق پیشانی‌اش را خیساند. استخوان‌های سگ توی گور افتاده بود و مور بود که می‌خوردش و بوی گوشت مانده‌ی سگ را، پسرک، استشمام نمی‌کرد. پسرک می‌دید که الماسی خوابیده است و ویرش گرفت که همان‌جا بخوابد و دراز کشید و خودش را به خواب زد. آفتاب که مال را بیدار کرد، ساحل رودخانه را بو گرفته بود، بوی لاشه‌ی سگ. مال ریخت روی قبر سگ و دیدند که پسرک خوابیده بغل استخوان‌ها و چه خواب راحتی. با داد و قال، پسرک را بیدار کردند و آنها که رفته بودند بیدارش کنند، پونه جلوی بینی‌شان گرفته بودند. وقتی که پسرک بیدار شد، خمیازه‌ای کشید و خاک‌آلود آمد بیرون. آدم‌ها روی گوشت و استخوان را با خاک پوشیدند و به مال برگشتند.
صلات ظهر- پسرک داس را نشاند توی مغزش و دوید افتاد توی رودخانه و جیغ مال رودخانه را لرزاند.

از داستان نی‌لبک

متن کامل

~دانلود داستان نی‌لبک~


@ChantsDeDelivrence ~ آوازهای رهایی


▪️Ascension (2000),
(Video/sound installation)
BILL VIOLA

📷 Mona Zahedi
Flaminio Cemetery, Rome, Italy

@ChantsDeDelivrence ~ آوازهای رهایی


کتاب تراشه‌ی شمشاد

مجموعه شعر علی مقیمی

شعرهای ۱۳۴۸ تا ۱۳۵۱


مگر این امتداد وحشتناک
در کدام جزیره‌ی نامسکون
شراع می‌بندد!؟
که تو، در اسارت ابتدایی‌ترین انگیزه
مرغان آوازه‌خوان دریا را
سلام می‌گویی!


آه...
ای مراد روزهای دردآلود
مگر آن لحظه
صلابت کدام ارابه را بر دوش می‌کشید
که خزه‌های سالیان
پیکر تمامی‌ی دیواره‌های آشنایی را
فروپوشیدند؟

•••


شتاب
        آیا
           حدیث فرزانگی‌ی شکوفه‌های یاس
                                                          بود؟

شتاب
       آیا
           نشان بیهودگی بود
                     در اعتلای صعود؟

                                                                             
مبدأت بی‌گمان   
             فرود
             یقین
             را
             بر جمازه‌های رخوت دیدی
که از اختفای افیون و بنگ
که از اختفای کاهلی
تالاب را نشانه می‌رود.

                                                              
اکنون
به گرگ‌ومیش شهر
شاید حس غریبی‌ست
که می‌پرسد:
                لیلا کجاست؟
و من......
که نام نامی‌ی خود را
بر دروازه‌های متروکه
حک کرده‌ام
و من
که در انزوای بی‌دغدغه
- با آیه‌ی شریفه‌ی صم‌بکم -
سنگ وزین مهر را
بر دوش می‌کشم
چگونه می‌توانمش گفت:
لیلا کجاست!؟


دانلود کتاب تراشه‌ی شمشاد از علی مقیمی

انتشارات ارغنون
پاییز ۱۳۵۱
بازسپاری از وبلاگ آوازهای رهایی


@ChantsDeDelivrence ~آوازهای رهایی


▪️La Primavera (Spring) ,1480

 Sandro Botticelli, 1445-1510

@ChantsDeDelivrence ~آوازهای رهایی


▪️شعرهایی از مجید فروتن▪️

بهار

غلامان ایستاده‌اند آتش‌ها بر دوش
راه می‌بندند بازوان
بر احشای خواب و دهانِ آبریز
ابری از راه می‌رسد
آویخته به منقارِ لاژورد
و به‌دستِ رازداران
اندوهِ چشمهای سبز می‌خواند
بهار
نای می‌گذراند
نای آبی      نای سبز
نای باژگونه که رؤیاهای عتیق می‌برد به خواب
آن‌جا که صخره‌ها ایستاده‌اند و دعاخوانان
جامه در خوابِ یخینِ شامگاه فروبرده‌اند
و به‌دستی پلکهای نیم‌مرده را برهم می‌گذارند.

بهار 

 
 جامه از دو سوی دارد
و یک چشم بر بخارها گشوده‌ست
با مشعل دراز
بر خواب کوه‌ها می‌بارد
به‌مرغزار
از گشت شبانه بازمی‌ماند
دلی که به‌تماشای گیاه رفته است
و ستونی را که بر دوش‌ها می‌گذرد
در گفتگوی خویش پنهان می‌کند

چیست در باران‌ها
نوشته بر طومار بلند
که راه را به‌درازا می‌برد؟

#مجید_فروتن

از مجله تماشا
شماره ۲۰۶- فروردین ۱۳۵۴


@ChantsDeDelivrence ~آوازهای رهایی


▪️Cuno Amiet (Swiss, 1868-1961)

  Dancing Bathers, 1891

@ChantsDeDelivrence ~آوازهای رهایی


▪️Three Girls (1911)
Egon Schiele


@ChantsDeDelivrence~آوازهای رهایی


نامه‌ی بهمن محصص به سهراب سپهری

از رم، ۱۹۵۸/۴/۲۰

سهراب عزیز،

 نامه‌ات رسید و بهتر گفته‌ باشم مدتی است که رسیده است. تازه خانه‌ام را عوض کرده بودم. در حدود دو ماه پیش (که نامه به آن آدرس بود) نامه‌ات را دریافت کردم. خوشحال شدم، خوشحالی غمناکی که از زنده شدن خاطرات به‌آدم دست می‌دهد. گمان می‌کنم که نامه‌ات پر از گله بود. البته نگهش داشتم. گله‌ای که هرکس که بریده شود یا در حال بریده شدن‌ست می‌کند. با کم و زیاد تغییر. اما یک مسئله است. گمان می‌کنم که از نظر دیگران، و حتا از نظر خودم، کسی که راهی برای خودش انتخاب کرد، بد یا خوب، حتا حق گِله جلو آیینه را نیز ندارد. کسی را مجبور نکردند که بیاید. خانه‌ات را رها کن، خانواده‌ات را رها کن. علائق‌ات را ببر. اگر چنین کاری صورت گرفت، اجبار و احتیاج درونی بود. این اجبار متعلق به خود آن شخص بود. خودش انتخاب کرد. در میان مسائل چیزی که وجود دارد، یک آزادی انتخاب نیز هست. پس دیگر گله برای چه؟ برای خانواده؟ برای پدر؟ برای مادر؟ آیا خاطرات واقعیت‌ها، قشنگ‌تر، لذت‌بخش‌تر و رنج‌آورتر نیستند؟ اگر ما از خانواده جدا نشویم، اگر ما علایق را از لحاظ مادی و ظاهری نبریم، طبیعت این جدایی را پیش می‌آورد و زمان روی هر چیز پرده می‌کشد. پس در مقابل امری که دیر یا زود باید انجام بگیرد، گله برای چه؟ خواه‌ناخواه به‌دنیا آمده‌ایم، البته مسلم است که نه دست تو بود نه دست من و نه دست امثال تو و من وگرنه گمان می‌کنم که شکلی دیگر داشت آن‌چه اکنون وجود دارد. شاید هم آب از آب تکان نمی‌خورد. به‌هر حال، مسلم این است که باید این زمان را پُر کرد، زمان میان دو خواب را، زمان میان تولد و مرگ را.
این را من وظیفه‌ی آدمی می‌دانم. ممکن است در این جریان به بی‌حاصلی بربخوریم و بپرسیم برای چه؟ اگر این وظیفه، پر کردن زمان بی‌حاصل است، پس در همان لحظه باید خودکشی کرد، ولی ما خودکشی نمی‌کنیم وگرنه الله اعلم بحقایق الامور.

ادامه‌ی نامه


از کتاب "جای پای دوست"
نامه‌های دوستان سهراب سپهری
به‌کوشش پریدخت سپهری
نشر ذهن‌آویز


@ChantsDeDelivrence ~آوازهای رهایی


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
حیوان در زندگی می‌میرد
انسان در مرگ زندگی می‌کند
حیوانی که در من است برایم عزیز است

بله من خیلی میل دارم با نجابت یک حیوان بمیرم.


▪️صدای بهمن محصص در مستند «فی‌فی از خوشحالی زوزه می‌کشد» ساخته‌ی میترا فراهانی.


@ChantsDeDelivrence ~آوازهای رهایی


 تقویم

▪️شعری از محمدرضا فشاهی

 
یک

كاروان را آوردند
بدون حرف
زنگي كه خواب شترها را بيدار مي‌كرد
در فصل آفتاب خواب ما سنگين بود
 
دو
 
كاروان را كه آوردند
جاده‌اي را ديديم
و كسي آن‌را برايمان هموار كرد
باراني كه در ناودانها ريخت
هر صبح، هر شب
بر پشت‌بام‌های سفالي باريد
هر جنبنده‌اي را پرواز داد
و ما اين چنين در خواب
از خويش خارج مي‌شديم
چفت‌ها را مي‌گشوديم
و بر پنجره‌هاي گشوده در ميدان سلام مي‌كرديم
 
 سه
 
كاروان را كه بردند
زمين خدا وسيع بود
در گذشته‌هائي كه ديگر نبود رانديم
بر تاريخ نشستيم،  تقويم را ورق زديم
و بر خاكستر استخوان خويش گريستيم
 
چهار
 
روزي كه موهاي خجسته‌اش سفيد شد
در فصل آفتاب خواب ما سنگين بود
 
 
#محمدرضا_فشاهي
از مجله آرش
اردیبهشت و خرداد ۱۳۴۷   
  
 
@ChantsDeDelivrence


نامه‌ی صادق هدایت به برادرش محمود هدایت

۱۳۰۸/۱۲/۰۲


تصدقت گردم، ساعت ۴ است، در کافه نشسته‌ام. هوا خفه، بارانی، سرد، چراغ‌ها روشن است. یکی از رفقا که تاکنون با او مشغول صحبت‌های صدتایک‌غاز بودم رفت بییارد( بیلیارد) بازی بکند. تنها ماندم. به خیال نوشتن کاغذ افتادم. وقت را باید گذراند. یک نفر [vaurien] تن‌لش کار دیگر از دستش ساخته نیست. روزها هم می‌گذرد در کمال کثافت، البته می‌دانم که پول ایران، این ملت فقیر پریشان، چه‌قدر بی‌خود تلف می‌شود و به خارجه می‌رود که در مقابل آن مخارج من تقریباً هیچ است ولی با وجود این می‌بینم بی‌فایده، بدون مصرف وقت و پولی که خرج می‌کنم به حدر [هدر] می‌رود. دو ماه تاکنون گذشته پولی که به مدرسه می‌دهند از آن استفاده نمی‌کنم. آن اتاق، آن خوراک، آن وضعیت و بالاخره سر کلاس هم نمی‌روم یعنی نمی‌توانم. اگر صلاح دنیا و آخرت است و اگرچه چیزها بسته به ماندن در لیسه [دبیرستان] است از عهده من خارج می‌باشد. مدرسه نمی‌روم، مدرسه هم به ما حرفی نمی‌زند، حرفی هم ندارد که بزند.

ادامه‌ی متن

#صادق_هدایت


@ChantsDeDelivrence


Forward from: وقت ِ دیدن
Video is unavailable for watching
Show in Telegram
«روایت یحیی دهقان‌پور از مراسم تدفین فروغ فرخ‌زاد (۱۳۴۵)—طاهباز، دریابندری، مسکوب، رویایی، آل‌احمد، چوبک، شاملو، کیارستمی، احمدی و دیگران در ظهیرالدوله.»

این ویدیو بخشی از برنامه‌ی تماشاست که در سال ۱۳۹۳ ساخته شده است. تماشا از یحیی دهقان‌پور خواسته بود، خاطراتش را از مراسم تدفین فروغ که در آنجا به عکاسی پرداخته بود تعریف کند. کلیپ کوتاه حاضر و ویدیوی اصلی این برنامه را مریم عرفان ساخته که ویدیوی اصلی در صفحه‌ی یوتیوبی زیر در دسترس است.
🔗https://www.youtube.com/watch?v=EuQLULpXw4U‌
‌‌
🔸 @VaqteDidan | وقتِ دیدن


فروغ دوام حیثیت آدمی است

نوشته‌ای از یدالله رویایی در مرگ فروغ


چه ضرورت غمناكي به من تحميل مي‌شود كه در چند سطر و چند ساعت، صورت سريع او را در اين احترام‌نگاري رسم كنم. من كه زير ضربت مرگ هستم، از او كه خاطره بي‌مرگي برجاي مي‌نهد سخن چگونه بگويم؟ از آن جوهر برنده و گزنده، ظرافت و بذله، نذر و نثار، و از سر اين واژه‌های فقير چگونه برخيزم تا اداي احترام كنم به انسان فروغ. كه مرگ او امروز وحشيانه مرا تصرف كرده است
من از كدام شاهد آغاز كنم؟ كه اين شواهد بدبخت، آن‌همه آغاز و آن‌همه جواني را، اينك حضور نمي‌دهد، در پيش چشم تو، در پيش چشم من. من زير ضربت مرگ هستم.
شاعر شكل و كلام، شاعر انقراض قراردادهاي شاعرانه، و شاعر چه كوشش‌هائي براي دعوت تازگي‌ها، كه استعداد نابش «شعر مستقر» را به‌حال خود مي‌گذاشت تا به ادراك‌هاي بدوي و خودرويش وفادار بماند و از آن وفاي هوشمند و از آن همه تازه، انفجاري تازه برآرد. و آن‌همه ذهن تلاشكارِ خلاق كه حجم‌هاي حس و عشق و غزل را از تو عبور مي‌دهد، و در آنجا نوسان راز و شعر و تألم انساني، به مهرباني، تقسيم مي‌شوند و تو در حيرت فرشته و شبنم رها مي‌شوي.
تصويري يگانه از زندگي و كارش بود، اما هيچ‌گاه از سر عقده تظاهري به (شاعرانه زندگي كردن) نمي‌كرد. راحت بود و باز و بي‌گره، در دوردست‌هاي آن وجود نازنين، آسودگي رفتاري خاص داشت، او بسيار بود و بحران بسيار داشت...

ادامه‌ی نوشته‌ی یدالله رویایی

دانلود پی‌دی‌اف نوشته‌ی یدالله رویایی در مرگ فروغ فرخ‌زاد

از مجله آرش اسفند ۱۳۴۵

@ChantsDeDelivrence

20 last posts shown.

572

subscribers
Channel statistics