نامهی پرویز اسلامپور به یداله رویایی۱۸مارس ۶۹. پاریس
همیشه با خوابهای ساعتیی آشفته، از دنیاهای دیگر استخوانی، همیشه آمدهاند. دوشیزههای شبیه هم. مثل هم و برای هم – و روی یک سنگِ بزرگ، یک ساعت بزرگ شنی گذاردهاند.
میخاهم برای یک جانور، برای لحظهی تنهای یک جانور - دعا کنم آنقدر بزرگ شد، تا ساعت دیده نشد – و گفت: ستارهی دیگری میافتد
و افتاد.
من همیشه خواستهام و دریافتهام
من همیشه برخاستهام
باز، بازتر خواستهام از میان کبودی و نشستهام در میان کبودی
و این لحظهی بسیار حساس، این لحظهی به سر آمده، این سرودن یا نه سرودن
برخاستن حس و تفاهم با حس
من همیشه ترسیدهام از دوست داشتن و دوست داشته شدن
و همیشه دوست داشتهاندم
و من با یک برق خفیف ترساندهامشان
و راستی که ترسیدهاند.
این حس یک بعدی تنهایی همهی انسانهای من است:
انسانهای من که نه خوب و نه بدند نه ایستاده و نه نشستهاند
همیشه چرت میزنند و هرگز به خاب نمیروند
این استراحتِ همیشه غمگینم میکند
این همیشه در حال پرسش و جواب – این انسانهای نمکیی در حال ذوب
و من آیا برای آنها-یم؟ یا برای آنها؟
میل به دریده شدن. میل به شکافتن – میل راستاهای بلند موازی –
میل همهی بیضیها و دایرهها
آه... اینهمه در قرار یک فیزیک یک مغناطیس از هم شکافته-
پیش میروند- و افتادهها همیشه در حال افتادن و برخاستن
پیش میروند در ستارههای دستمالی شدهی جاذبه
و میافتند – افتادههای همیشه افتادهی حسود
یک سوی من میتواند شاهد راستگو و دروغپرداز این خاک شود
ولی شهادت – هَه – برای چه و به که –
افتادم و برخاستم
و جاذبهی رود خنثایم کرد
ادامهی نامهدانلود فایل پیدیاف از کتاب نامهها، یداله رویایی- پرویز اسلامپور (۱۳۵۰ تا ۱۳۸۴)
@ChantsDeDelivrence ~آوازهای رهایی