هفتاد و هشتمین تولدت مبارک.
اتاق بیمارستان تقریبا مملو از جمعیت بود؛ دکترها، پرستارها، بقیهی کادر بیمارستان، چندتا از بیمارهای همونجا و البته اعضای خانوادش. همه اون رو دوست داشتن؛ از وقتی که پاش رو توی بیمارستان گذاشته بود با همه مهربون بود، با اینکه سنی ازش گذشته بود اما همیشه توی بخش کودکان با بچههای کوچیک بازی میکرد و براشون داستان میگفت. سالهای خوبی رو از زندگی گذرونده بود، سختی هم وجود داشت اما همین لحظات باعث میشدن تمام شبهایی که فکر نمیکرد بتونه به صبح برسه رو فراموش کنه. هفتاد و هشت سال رو گذرونده بود و همینکه میدید شادی بخاطر اون وجود داره براش کافی بود. بعد از تبریکها و صحبتهای گرمی که رخ داد ساعت یازده بود که آخرین نفر هم رفت. نور مهتاب به داخل میتابید و سایهی کسی گوشهی دیوار مشخص بود. انگار وقت رفتن رسیده بود.
◜悲劇的な死 ✦
@LoveIsBlindSoAmI◞