Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


私は悲しくない私は悲劇的です,,
INFP⬩Pisces.

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


تعطیلات تابستونی بود؛ گرمای بالا و نور مستقیم خورشید رو دوست نداشت. تیوب دوناتی شکلش رو برداشت تا بره توی آب و یکم دمای بدنش پایین بیاد. اواسط آب بود بود، امواج آروم بودن و آب دریا هم به نسبت شفاف بود. خواهر و برادر کوچیکترش داشتن قلعه‌ی شنی می‌ساختن و دنبال هم می‌دویدن. اگه گرما رو نادیده می‌گرفت این سفر خیلی هم بد نبود، به آسمون خیره شد. صدای پرنده‌هایی رو می‌شنید که اسمشون رو نمی‌دونست. چیزی کف دریا برق می‌زد، احتمال میداد مروارید باشه پس از تیوب خارج شد تا نگاهی بهش بندازه. دستش رو بالا آورد، مروارید نه بلکه پولک آبی رنگ عجیبی بود. برگشت تا پدرش رو صدا کنه به چیزای غیرعادی علاقه داشت. روی پاش چرخید که ناگهانی موج بلند روی سرش ریخت و باعث شد عقب‌عقب بره، بین تلوتلو خوردن یکهو زیرپاهاش خالی شد. چیزی داشت اون رو پایین می‌کشید.
◜悲劇的な死 ✦ @MyBlueAuroras


شغل جالبی داشت؛ آدم‌های معروف که فقط توی تلوزیون می‌تونی ببینی، لوکیشن‌های زیبا، آدرنالین و یکنواخت نبودن. هربار یک کار جدیدی برای انجام بود و اون هم پتانسیل بالایی رو توی این حرفه نشون داده بود. این آخرین سکانس اون بود و بعدش می‌تونست برگرده خونه تا استراحت کنه. فیلم‌های اکشن همیشه بیشترین سختی و فشار رو برای بدلکار داشت و حجم زیادی از نقش روی دوش اون بود. بالای طبقه‌ی چهاردهم ایستاده بود و داشت فکر می‌کرد سقوط از اون بالا همراه با کابل‌های محافظ می‌تونه جالب باشه. داخل خوته رفت و منتظر شد، وسایل ایمنی رو چک کرد تا بعد از تموم شدن سکانس بازیگر نقش اصلی شروع کنه. شروع به دویدن به سمت پنجره کرد، لحظه‌ای برای پریدن مردد شد اما ادامه داد. کابل ایمنی به محافظ‌های یکی از پنجره‌ها گیر کرد و کنده شد، حداقل میدونست که فلج نمیشه و میمیره. آسمون بالای سرش صاف بود، این منظره‌ای بود که پرنده‌ها همیشه موقع پرواز می‌دیدن.
◜悲劇的な死 ✦ @Dlvivia


استعداد خالصی به درخشندگی مدال‌های گرند پریکس و المپیک. پاتیناژ رو کمی بعد از اولین قدم‌هاش شروع کرده بود، اولین خاطره مربوط به پدر مادری که دست‌هاش رو گرفته بودن و برادرش بود که تشویقش می‌کرد. چهارمین سالی که برای المپیک شرکت می‌کرد و حالا به فاینال رسیده بود. براش هیجان زیادی داشت و شبانه روز تمرین کرده بود تا اجراش بی‌نقص باشه، بارها زمین خورده بود و زخم‌های مختلفی رو به خودش هدیه داده بود اما تمامش ارزش داشت، بنظرش زیبا بودن. نفس عمیقی کشید و روی پیست رفت، همه‌چیز داشت خوب پیش‌ میرفت. سرمای کمی که از سمت یخ بهش وارد میشد رو دوست داشت، آخرین بخش و آخرین حرکت. تریپل‌سالکو، بالا بردن دست‌هاش بعد از خستگی در انتهای کار حرکت اشتباهی بود. بعد از فرود لیز خورد و سرش به سختی به یخ برخورد کرد، سرمایی که به بدنش وارد میشد هنوز هم خوشایند بود.
◜悲劇的な死 ✦ @Losthernamelol


وقتی والدین میمیرن؛ بچه‌ها می‌فهمن که فناپذیرن و وقتی که بچه‌ها میمیرن، والدین فناناپذیری خودشون رو از دست میدن. جمله‌ای بود که مادرش بهش باور داشت. زندگی اون بخاطر عشقی که دریافت می‌کرد دلپذیر و زیبا بود. خونه و خانواده‌ای گرم، ذهن‌های باز اون رو به شخصی مستقل و شجاع تبدیل کرده بود. اولین نشونه وقتی ظاهر شد که داشت یکی از کتاب‌هاش رو میخوند، قطره‌های خون روی برگه ریختن اهمیتی نداد. دوماه از اون‌روز گذشته بود و الان توی اتاقش بود با بدن ضعیف و صورت رنگ‌پریده، یک‌ماه پیش مشخص شده بود که به نوعی از سرطان مبتلا شده و وقت زیادی هم براش نمونده، هرچند که اون فقط لبخند زده بود. اتفاق ناگواری بود اما نمی‌خواست حتی یک روز رو هم صرف غمگین بودن بکنه، می‌خواست خاطرات شاد و روشن برای اطرافیانش به جا بذاره. روی ماسه‌های ساحل بودن و مادرش داشت براش کتاب می‌خوند؛ همون صفحه‌ای که خون خشک شده روش مونده بود. قطره‌های اشکش روی اون صفحه ریخت. "جاودانگی من داره ناپدید میشه" بیماری سختی بود.
◜悲劇的な死 ✦ @Kittyniuni


آخرین چیزی که فکر می‌کرد براش اتفاق بیوفته خوابیدن توی اتاق خودش و بیدار شدن میون جنگل‌های بامبو بود. سردرگم شده شده؛ میون چندتا قله بیدار شده بود، چشمه‌ها و گل‌های نیلوفر، تناسخ به یکی از ناول‌های تهذیبگری اوایل خوب بود. دستورهای سیستم رو انجام می‌داد اما حالا به سخت‌ترین بخش رسیده بود. حتی اگه این واقعی نبود اون باز هم یک بچه بود نمی‌تونست وقتی با اون چشم‌های شفافش بهش نگاه می‌کنه، هولش بده تا بیوفته پایین. میشد گفت که این چند ماه زندگیش پر از شادی بود، اوایل همه باهاش سرد بودن اما بعد کم‌کم قلبشون رو به روش باز کردن. قبل اومدن به اینجا سر چند بطری از شراب شکوفه هلو با شیزون‌های دیگه شرط بسته بود. فراموش کرده بود اون یک نقش منفی‌ـه، این داستان‌ مربوط به پایان خوش اون نبود. هشدار سیستم به رنگ قرمز نمایان شد؛ دیگه مهم نبود، اون‌نمی‌تونست شاگرد عزیزش رو بکشه پس لحظه‌ای بعد خودش به جای شاگردش به اعماق اون دره سقوط کرد.
◜悲劇的な死 ✦ @Tanatez


هفتاد و هشتمین تولدت مبارک.
اتاق بیمارستان تقریبا مملو از جمعیت بود؛ دکترها، پرستارها، بقیه‌ی کادر بیمارستان، چندتا از بیمارهای همونجا و البته اعضای خانوادش. همه اون رو دوست داشتن؛ از وقتی که پاش رو توی بیمارستان گذاشته بود با همه مهربون بود، با اینکه سنی ازش گذشته بود اما همیشه توی بخش کودکان با بچه‌های کوچیک بازی می‌کرد و براشون داستان می‌گفت. سال‌های خوبی رو از زندگی گذرونده بود، سختی هم وجود داشت اما همین لحظات باعث میشدن تمام شب‌هایی که فکر نمی‌کرد بتونه به صبح برسه رو فراموش کنه. هفتاد و هشت سال رو گذرونده بود و همینکه میدید شادی‌ بخاطر اون وجود داره براش کافی بود. بعد از تبریک‌ها و صحبت‌های گرمی که رخ داد ساعت یازده بود که آخرین نفر هم رفت. نور مهتاب به داخل می‌تابید و سایه‌ی کسی گوشه‌ی دیوار مشخص بود. انگار وقت رفتن رسیده بود.
◜悲劇的な死 ✦ @LoveIsBlindSoAmI


جنگل یکی از مکان‌های موردعلاقه‌ی اون بود؛ رنگ سبز درخت‌ها، صدای تکون خوردن شاخه و آواز خوندن پرنده‌ها. برای روزهای تعطیل همیشه با خانواده‌اش به این کلبه‌ی جنگی میومدن و چند روزی رو دور از شهر و نگرانی می‌گذروندن. همه‌جای اون جنگل رو گشته بود به جز جنوبی‌ترین بخش، درخت‌ها توی هم پیچیدن بودن و به سختی نور خورشید به اونجا میرسید. زمین پوشیده‌ از گیاه پیچک بود و به سختی میشد از داخل بیرون رو دید. می‌خواست به برادرش بگه که حتی این قسمت رو هم دیده، وارد اونجا شد. تاریک و سرد بود؛ باد میون درخت‌ها می‌پیچید و صدای خش‌خش برگ‌ها به گوش میرسید. به مرکز که رسید چشمش به یک گودال با یک راه‌پله‌ی کوچیک و شکسته خورد. صدای شنید که می‌گفت "میای بازی کنیم؟" نزدیک‌تر شد و با لرزش جواب داد "کسی اونجاست؟" چیزی از پشت هلش داد و اون با جیغ به انتهای گودال سقوط کرد. "من اینجام، حالا که تو هم افتادی و مردی می‌تونیم تا ابد بازی کنیم."
◜悲劇的な死 ✦ @mahideout


سومین برگه‌ی سیاه شده رو توی سطل زباله پرت کرد. فایده‌ای نداشت نمی‌تونست بنوازه، دست‌هاش میلرزیدن و چشم‌هاش مکان کلاویه‌ها رو گم می‌کردن. موتزارت، بتهوون، شوپن، باخ؛ هیچکدوم کمکی نمی‌کردن و به صورت گروهی گوشه از اتاق جمع شده بودن و پچ پچ می‌کردن. دومین شیشه‌ی الکل رو هم خالی کرده بود، بدون وجود اتانول توی رگ‌هاش همنقدر تمرکز رو هم از دست میداد. اگه هیچوقت سمت سازهای دیگه نمیرفت ممکن بود که پیانو هنوز هم زیر دست‌هاش به زیبایی نواخته بشه؟ تعریف دراماتیکی بود ولی حس می‌کرد از سمت معشوقه‌اش طرد شده، حق هم داشت. اون پیانیست‌های مرده الان نگاهشون مستقیم روی اون بود، شاید باید به اونها ملحق میشد. بطری شیشه‌ای رو به زمین کوبید و بزرگترین بخش رو برداشت. روی رگ‌های دست‌هاش کشید و سرش رو روی کلاویه‌ها گذاشت. صدای سمفونی مونلایت رو از خیلی دورتر از اینجا می‌شنید.
◜悲劇的な死 ✦ @no4no4no4


امروز، روز تموم شدن کارها و لذت بردن از زندگی بود. تمام کلاس‌ها و برنامه‌ها انجام شده بودن و هیچ‌چیزی تو دنیا نبود که بتونه امروز رو به خودش اختصاص بده، حتی مرگ هم امروز مرخصی بود. اون قرار بود بعد از رسیدن سفارش چیکن‌ سریالش رو پلی کنه و کل روز رو با کارکترهای توی فیلم بگذرونه. زنگ خونه به صدا درومد؛ با فکر رسیدن چیکن تا در مرواز کرد و با لبخند بزرگی بازش کرد. هرچند در نگاه اول بخاطر ناآشنا بودن پیک تعجب کرد اما خب اهمیتی نداد. چند لحظه وقت خواست تا کیف پولش رو برای پرداخت بیاره، پیک وارد خونه شد و درب رو پشت سرش قفل کرد. باکس غذا رو روی زمین گذاشت و چاقوی متوسط رو از توی جیبش درآورد و با قدم‌های آهسته به سمت اتاق راه افتاد. مرگ از مرخصی برگشته بود.
◜悲劇的な死 ✦ @myself81


"گاهی انقدر دل شکسته میشد که حس می‌کرد یکی از بندهای قلبش پاره شده و سیلی از خون چشم‌هاش رو پر کرده. اعتماد به آدم‌ها بعد از یک دوره‌ای به سختی راه رفتن روی یک بند باریک‌ـه؛ نمیدونی کِی تعادلت رو از دست میدی، تلو تلو می‌خوری و سقوط می‌کنی. تلاش می‌کنی از تنهایی دور بشی اما هرچقدر که می‌گذره بیشتر و بیشتر به سمتش جذب میشی. شاید دردناک بود ولی آرامش بیشتری رو به همراه داشت، ذهن‌های شلوغ و قلب‌های شکسته هیچوقت نمی‌تونن به زندگی ادامه بدن." حرف‌های روانشناس تموم شد و تمام افراد حاضر در سکوت به جمله‌های گفته شده فکر می‌کردن که یک نفر پرسید "دلیل مرگ شخصی که این حرف‌ها رو راجع بهش گفتین چی بود؟" دکتر لحظه‌ای سکوت کرد و گفت "استرس کاردیومیوپاتی یا سندروم قلب شکسته."
◜悲劇的な死 ✦ @Livprs


هم‌اتاقی جدید دانشگاهش شخص عجیبی بود؛ یکی از دانشجوهای برتر بود و رفتار خوبش اون رو بین بقیه محبوب‌تر و معروف‌تر هم کرده بود. اما همه چیز توی اون اتاق متفاوت بود؛ وقتی که با اون صحبت نمی‌کرد با چشم‌هاش خالی به سقف خیره میشد. اگه ازش چیزی می‌پرسیدی با گرمی جواب می‌داد و با همه مهربون بود اما هدیه‌هاشون رو با انزجار توی سطل زباله میریخت. هرچند هیچوقت این بخش از شخصیتش رو به اون به طور مستقیم نشون نداده بود. بهش اهمیت می‌داد؛ توی بیشتر کارها کمکش می‌کرد، براش کیک بدون آجیل می‌خرید و از دیدن صمیمی‌شدنش با بقیه ناراحت میشد. اون اخیرا با گروهش برای پروژه مشغول بود و به سختی همدیگه رو میدیدن. اواخر کار بود که هم اتاقیش وارد اتاق شد؛ دستش کارتن کیک و قهوه بود، لبخندی زد و وارد شد. "میدونم کارداری ولی خیلی وقته با هم چیزی نخوردیم." حق با اون بود چند دقیقه قرار نبود دنیا رو تموم کنه. آخرین تیکه‌ی کیک رو قورت داد و به هم‌اتاقیش که با مهربونی نگاهش می‌کرد لبخند زد. لیوان قهوه جلوش قرار گرفت "یکم از این بخور کافئین برای مغزت خوبه." سومین جرعه از قهوه‌ی سفیدرنگ از گلوش پایین رفت، تنگ شدن راه تنفسیش رو حس کرد. چشم‌هاش شروع به تار شدن کرد. "ما خیلی با هم خوب بودیم ولی تو از من دور شدی، یکم شیرسویا و شیر بادوم توی قهوه بود. حالا می‌تونیم تا ابد با هم بمونیم."
◜悲劇的な死 ✦ @GhostDarkLightCaffeine


پدرش یکی از سربازهای جنگ‌جهانی اول بود؛ با مدال‌هایی که به سینه‌اش زده بود برگشته بود اما هم‌زمان چیز مهمی رو از دست داده بود. اتفاقات و سختی‌های جنگ روح رو به تیکه‌های نامساوی تقسیم و ذهنش رو بر علیه خودش کرده بود. با تمام این‌ها چیزی نتونست جلوی اون رو بگیره تا مثل بقیه‌ی افراد شهر به جنگ نره. برای کشورش می‌خواست تا هرجایی که امکان داشت بره، حتی اگه اونجا انتهای جهنم بود. به خط مقدم اعزام شد، با چهارنفر یک سنگر رو گرفته بودن و به نوبت نگهبانی می‌دادن. نزدیک به صبح بود اما هوا هنوز هم تاریک بود و چشم، چشم رو نمیدید. برای چند لحظه چشم‌هاش روی هم رفت که پاشیده شدن چیزی رو احساس کرد، باز شدن پلک‌هاش با بریده شدن شاهرگ گردنش مصادف شد. حداقل قبلش شلیک هوایی رنگی رو انجام داده بود و الان بقیه می‌دونستن که حمله‌ای رخ داده، جونشون در امان بود. امیدوار بود پدرش بتونه با غم مرگ دومین فرزندش هم کنار بیاد.
◜悲劇的な死 ✦ @Bellevenusa


مادربزرگش زن تنهایی بود که نزدیکی دریا به دور از بچه‌هاش زندگی می‌کرد. هیچوقت شکایت نمی‌‌کرد ولی در اعماق همیشه دلتنگ بود، اون سال‌های زیادی رو با مادربزرگش گذرونده بود. همیشه روی بالکن کنار صندلی‌راک مادربزرگش می‌نشست؛ سرش رو به زانوهاش تکیه می‌داد و به قصه‌هاش گوش میداد. داستان مورد‌علاقه‌اش اونی بود که مادربزرگش راجع به برادرش می‌گفت؛ زمانی که خیلی جوون بوده و برای شنا به دریا می‌رفته، عاشق یک پری دریایی میشه. مردم می‌فهمن و اون پری دریایی رو میکشن، گوشت و استخوانش رو بین خودشون تقسیم می‌کنند و برادرش مادبزرگش از اندوه عشق از دست رفته‌اش رو به جنون میره. داستان غم‌انگیزی بود که دوستش داشت. چندین سال بعد یکی از شب‌های بهار پیش مادربزرگش اومد و پیشونیش رو بوسید و لبخند زد "خیلی زود هم رو می‌بینیم، اما من باید برگردم. اون صدام می‌کنه که برگردم خونه." زن با خودش فکر کرد که حتما خواب می‌بینه ولی چشمش به جای خالی نوه‌اش خورد. این همون جمله‌ای بود که برادرش قبل از غرق کردن خودش توی دریا به زبون آورده بود.
◜悲劇的な死 ✦ @Cherryeun


پک داروهای مربوط به دیابتش رو با تشکر از مسئول داروخونه تحویل گرفت، اون مرد بعد از دیدن پرونده‌ی پزشکیش حالت عجیبی به خودش گرفته بود. انگار چشم‌هاش برق زده بودن شاید هم اون اشتباه می‌کرد و اشتباه دیده بود. با احساس بدی از داروخونه خارج شد و به سمت پارکینگ رفت تا زودتر به خونه برسه، ناگهانی دردی توی سر و گردنش احساس کرد و بعد بی‌هوش شد. مسئول داروخونه اون رو سمت ماشین خودش برد، میون خاک توی صندوق عقب گذاشت و ماسک اکسیژن رو روی صورتش قرار داد. سمت جنگل حرکت کرد و بدن بی‌هوشش رو توی یکی از اون تابوت‌های باز گذاشت. با استفاده از دارو اون رو به کمای‌قندی وارد کرده بود، با سرم غذایی بدنش رو زنده نگه‌میداشت و حالا یک عضو جدید برای باغچه‌اش داشت. می‌ذاشت قارچ‌ها روی بدنش رشد کنند و بعد به یکی از اون بدن‌های زرد شده محل رشد هاگ تبدیل میشد. حق با خودش بود، واقعا چشم‌هاش درخشیده بود.
◜悲劇的な死 ✦ @Beallinorbenothingatall


دستگاه ضبط صدا رو روشن کرد و روی میز گذاشت، انگشت‌هاش رو میون هم قفل کرد و به زن مقابلش که حال خوبی نداشت نگاه کرد و گفت : "لطفا اتفاقات رو شرح بدین خانم." زن از حالت بی‌روحش خارج شد و با به یاد آوردن اتفاقات چندساعت پیش چشم‌هاش پر از اشک شد، با صدای لرزون شروع به تعریف کرد. "مشکلات سلامتیم باعث شد دکترم رو عوض کنم؛ داروهای جدیدی رو گرفتم و یادم رفته بود که از دکتر راجع به تاثیر و یا نوعشون‌ بپرسم‌‌. من به داروهای ضد افسردگی حساسیت دارم. سومین روز مصرفم بود، در اتاقش رو باز کردم و پایین تخت نشستم. حال خوبی نداشتم و دیدن صورت غرق در آرامشش موقع خواب من رو عصبانی می‌کرد، با خودم می‌گفتم چرا وقتی من این حالت رو دارم اون باید راحت خواب باشه. من هم دلم می‌خواد بخوابم. و لحظه‌ی بعد دست‌هام رو روی گردنش گذاشته بودم و داشتم فشار می‌دادم؛ با چشم‌های گشاد شده داشت صدام می‌کرد و من داشتم از دیدن صورت کبود شده‌اش لبخند میزدم. من.. من بچه‌ی خودم رو کشتم." صدای گریه‌های زن بالا و بالاتر رفت.
◜悲劇的な死 ✦ @Silhouettehouse


برف سنگینی باریده و بود تمام شهر پر شده بود از خیابون‌های یخ‌زده و لیز؛ مردم زیر لایه‌های بی‌شمار لباس فرو رفته بودن و بچه‌ها با خوشحالی روی زمین فرشته‌های برفی درست می‌کردند. اون در همون زمان توی خونه پشت پنجره روی اون مبل سبز رنگ نشسته بود و به آسمون سفید رنگ نگاه می‌کرد. لیوان حاوی چای‌لیمو دست راستش رو گرم و با دست دیگه‌ گربه‌ی خواب رو نوازش می‌کرد. از تب سرش مثل تُنگی بود که پر از آب شده، سرش رو به عقب تکیه داد. پستچی نامه‌ای براش نیاورده بود؛ باید براش می‌نوشت که امروز برف اومده. وقتی دمای بدنت بالا رفته و زمین‌ها پر از لکه‌های برف، دوچرخه‌سواری تا پست نزدیکی فکر خوبی نیست. یک خیابون بالاتر از پست به دلیل لیز بودن معابر خودرویی کنترلش رو از دست داد و با جوون دوچرخه‌سوار تصادف کرد. برف‌ها به رنگ قرمز درومده بودن، ریزش کریستال‌های برف روی صورتش حس خوبی داشت.
◜悲劇的な死 ✦ @Thegrreywolf


اگه یک قو بمیره چه اتفاقی میوفته؟ جفتش براش آواز می‌خونه و دیگه هیچوقت با کسی جفت نمیشه، بخاطر این اندوهی ایجاد میشه عمر اون هم رو به کوتاهی میره. همه راجع به اون اینطوری حرف میزدن که یک معجزه توی دنیای باله رخ داده؛ استعداد و اشتیاق اون صحنه رو تبدیل به داستان پریان می‌کرد. اتفاقی که افتاد همه چیز رو خراب کرد؛ نور رو از صحنه‌ی اون‌ گرفت و توی تاریکی فرو برد. در آخرین بخش اجرا به اشتباه یکی از رقصنده‌های مرد روی ساق پای اون فرو اومد و استخوان درشت‌نی رو شکست. دیگه نمی‌تونست برقص‌ـه، نمی‌تونست تاب بخوره و بچرخ‌ـه. سالن خیابون پایین‌تر پذیرای تماشاگر‌های اجرای دریاچه‌قو همراه با رقصنده‌ی جدید بود و اینجا کنار دریاچه؛ نقش اصلی‌ای که پایین کشیده شده بود مثل همون دختری که به قو تبدیل شد، خودش رو توی دریاچه غرق کرد تا نمایش رو به پایان برسون‌ـه.
◜悲劇的な死 ✦ @OrangHeaven


برای بیمار شدن روح و شکسته‌شدن روان نیازی به تراژدی‌های بزرگ و اتفاقات عجیب نبود، گاهی همون نگاه‌ها و رفتارهایی که از نزدیکانت توقع نداری باعث و بانی تمام مشکلات روحی‌ای میشه که درگیرشونی. دورترین اتاق خونه رو برای موندن انتخاب می‌کنی و از بیرون رفتن و دیدن آسمون بیزار میشی، گربه‌ها و سگ‌ها رو برای صحبت انتخاب می‌کنی و یادت میره خندیدن واقعی چه حسی داشته. تا صبح کتاب‌های ژانر فانتزی مطالعه می‌کنی و برای کارکتر‌های خیالی و دردهاشون گریه می‌کنی. شاید باید از این بُعد خارج بشی و برگردی پیش همون کسایی که درکشون می‌کنی و بُعد اول و دوم رو پیدا کنی. بهترین جایی که به ذهنش خطور کرد پل‌ اون نزدیکی بود، شاید وقتی با آب برخورد می‌کرد پورتالی باز میشد و دیگه هیچ دردی رو احساس نمی‌کرد.
◜悲劇的な死 ✦ @BBHWhoresClub


این سومین خونه‌ای بود که امسال عوض کرده بودن؛ هیچ‌چیزی نبود که اون به مدت طولانی تونسته باشه به دست بیاره. باد می‌آورد و باد می‌برد. این خونه از تمام مکان‌های قبلی عجیب‌تر بود؛ نزدیک به جنگل بود و شهر اکثر مواقع توسط مه احاطه شده بود، انگار به یکی از اون فیلم‌های ترسناک قدیمی با دوربین‌های قدیمی وارد شده بود. سرما باعث لرزیدن ستون فقراتش شد، انگار چیزی به بدنش دست زده بود. هرچیزی که بود باعث ترسش میشد پس سعی کرد به طرف خونه بدوه اما راه خونه رو گم کرده بود، پنج دقیقه بعد متوجه شد هرچقدر که سعی می‌کنه نمی‌تونه حرکتی بکنه. توی باتلاق گیر افتاده بود و هرلحظه بیشتر پایین میرفت، دختری رو دید که بالای سنگ نشسته بود. "من هم توی همین باتلاق مردم."
◜悲劇的な死 ✦ @Typical_daysF


خدایان یونان با تمام غروری که دارند همیشه به یک چیز انسان‌های فانی حسادت می‌کنند، اون توانایی فناپذیری و لمس کردن مرگ‌ـه. اون هم صاحب تمام اون زیبایی و قدرت‌هایی بود که یک خدا داشت؛ زمان بر اون اثر نمی‌گذاشت و هیچ چیزی در این دنیا نبود که از دسترسش دور باشه. هزاران سال زندگی‌ای که هر انسانی خواستارش بود اون رو از این دنیا دل‌خسته و بیمار کرده بود. می‌خواست که کنار کسی که دوستش داشت پیر بشه و در آخر زیر خاک دفن و اجزای بدنش تجزیه و تبدیل به زندگی جدیدی برای زمین بشه. روزها رو بشمره و شب‌ها رو بدون اطمینان از وجود فردا بخواب‌ـه. شانسی به اون داده شد تا این زندگی بی‌پایان رو رها کنه و دوباره به عنوان یک فانی به دنیا بیاد؛ خدای سابق از بدن مادرش مرده به دنیا اومد.
◜悲劇的な死 ✦ @Oliya_kyknos

Показано 20 последних публикаций.

16

подписчиков
Статистика канала