KURAGE؛
-پروب.
طعم “زنده بودن” رو میشد فقط با دیدن زندگیت و شنیدن حرفات چشید.
شاید به نظر خودت آدم چندان جالبی نمیاومدی ولی نوشته هات تحسین برانگیز بودن.
از اینکه یه روتین تکراری داشته باشی متنفر بودی و یه جورایی جزو بزرگترین ترس هات محسوب میشد، زندگی تکراری، روتین تکراری. تصورش هم برات ترسناک بود.
ساعت چند بود؟ حتی ساعت رو هم چک نکرده بودی.
آسمون گرگ و میش و نزدیک طلوع خورشید بود؛ با هودیای که کلاهش روی موهات میرقصید بین اون پل چوبیِ پهن میدویدی و با هر نفس عمیقت بوی طبیعت بارون خورده رو وارد ریه هات میکردی.
با شنیدن صدای دویدن شخص دومی از پشت سرت، سمت صدا چرخیدی.
-فکر میکردم فقط خودم این موقع فکر دویدن به سرم میزنه..
زمزمه کردی و با توقف ناگهانی شخصِ دوم متعجب پلک زدی، شاید اون وقتِ روز دویدن برای شخص روبهروت چندان هم ایدهی بدی نبوده؛ به هر حال اون پروبش رو پیدا کرده بود...
-