身份证’


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan



Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


KURAGE؛
-پروب.
طعم “زنده بودن” رو می‌شد فقط با دیدن زندگیت و شنیدن حرفات چشید.
شاید به نظر خودت آدم چندان جالبی نمی‌اومدی ولی نوشته هات تحسین برانگیز بودن.
از اینکه یه روتین تکراری داشته باشی متنفر بودی و یه جورایی جزو بزرگترین ترس هات محسوب می‌شد، زندگی تکراری، روتین تکراری. تصورش هم برات ترسناک بود.
ساعت چند بود؟ حتی ساعت رو هم چک نکرده بودی.
آسمون گرگ و میش و نزدیک طلوع خورشید بود؛ با هودی‌ای که کلاهش روی موهات می‌رقصید بین اون پل چوبیِ پهن می‌دویدی و با هر نفس عمیقت بوی طبیعت بارون خورده رو وارد ریه هات می‌کردی.
با شنیدن صدای دویدن شخص دومی از پشت سرت، سمت صدا چرخیدی.
-فکر می‌کردم فقط خودم این موقع فکر دویدن به سرم می‌زنه..
زمزمه کردی و با توقف ناگهانی شخصِ دوم متعجب پلک زدی، شاید اون وقتِ روز دویدن برای شخص روبه‌روت چندان هم ایده‌ی بدی نبوده؛ به هر حال اون پروبش رو پیدا کرده بود...
-


elysian؛
-پروب.
“بس کن. بسه. چرا فقط نمی‌تونی آروم باشی؟ قرار نیست آروم بگیری، نه؟”
جملات تکراری‌ای که قبلا هر روز می‌شنیدی هنوز هم توی سرت چرخ می‌خوردن، همون جملاتی که چیزی که الان هستی رو ساخته بودن. به چه قیمتی؟ به قیمت اینکه فقط لقبات عوض بشن؟
“چرا انقدر بی‌ذوقی؟ یکم واکنش نشون بده. حداقل یه لبخند بزن.”
حالا به جای جملات قدیمی اینا رو می‌شنیدی..باز هم خوبه. حداقل جدید بودن.
همونطور که این فکر ها توی سرت چرخ می‌خوردن صدای عقب کشیده شدن صندلیِ اون طرف میز از فکر خارجت کرد. سرت رو بالا بردی تا بتونی شخص روبه‌روت رو ببینی. دانش‌آموز تازه وارد بود؟
نه، نیم‌رخش آشنا به نظر می‌اومد..آهان. همون دانش‌آموز منزوی با دنیای خاکستریش. با دنیایی که دیگه خاکستری نبود.
-


Arcane؛
-مونو.
توی مرحله‌ی “بیا شیوه‌ی زندگی کردنمون رو عوض کنیم” گیر کرده بودی. چند وقت بود؟ نمی‌دونستی.
مدت زیادی بود که دیگه هیچ چیز رو نمی‌دونستی.
کلافه نگاهی به کتاب توی دستت انداختی و با دیدن طرحای ریز و درشتِ مختلف تازه نظرت به مدادی که توی دست دیگه‌ت جا گرفته بود جلب شد.
بعد از زمین گذاشتن مدادِ توی دستت مشغول خوندن چند خطی که از کتابت مونده بود شدی...و تمام. این یکی رو هم تمام کرده بودی.
از اونجایی که قرار بود شیوه‌ی زندگی کردنت رو عوض کنی تصمیم گرفتی به کتاب‌فروشی همیشگی نری و خب..فروشنده‌ی کتاب‌فروشی جدیدی که تصمیم گرفته بودی ازش خرید کنی زیادی زرق و برق داشت؛ پر از رنگ بود و خودش رو توی دنیات حل کرد.
-


思兼؛
-پروب.
ذهن کنجکاوت هرگز از خوندن تئوری های جدید درباره‌ی موضوعات مختلف خسته نمی‌شد.
اگه کسی وارد مغزت می‌شد احتمالا با یه عالمه “چی می‌شد اگه...؟” روبه‌رو می‌شد و از همون راهی که اومده بود برمی‌گشت.
اخیرا به موضوع جدیدی علاقه‌مند شده بودی، مونو ها.
با مونو های زیادی به صورت آنلاین و یا حضوری حرف می‌زدی با بتونی بفهمی دنیاشون دقیقا چطوریه.
بار اولت نبود که قرار بود رو در رو با یه مونو حرف بزنی ولی دقیقا مثل بار اول مضطرب بودی.
هر چند لحظه یک بار ساعتت رو چک می‌کردی و با پات روی زمین ضرب گرفته بودی، دفعه‌ی بعدی که سرت رو بعد از چک کردن ساعت بالا آوردی خاص ترین لحظه‌ی عمر مونوی روبه‌روت رو رقم زدی.
-


کتابخونه سال 1376 مارسی؛
-Mono.
کی فکر می‌کرد ندیدن رنگ ها بتونه انقدر توی زندگی یک نفر تاثیر داشته باشه؟
خب..برای تو که زیادی تاثیر منفی داشت.
زمانی از بچگیت رو یادت می‌اومد که لباس های عجیب و غریبی که ایده‌شون به سرت می‌زد رو نقاشی می‌کردی و هرگز متوجه نگاه های غمگین مادرت نمی‌شدی، اون موقع نمی‌دونستی بدون پروبت نمی‌تونی یه طراح مستقل باشی، نمی‌دونستی ندیدن رنگ ها می‌تونه انقدر توی زندگیت و رویات تاثیر داشته باشه.
اما تو تصمیمت رو گرفته بودی، توی دفتر یکی از طراحای مُدِ جوون و معروف نشسته بودی و منتظر بودی تا نوبتت بشه، تا بتونی استعدادت رو نشونش بدی.
ولی اگه اون طراح مد دری به دنیای رنگیت بود چی؟


it’s me, TIPO؛
-مونو.
مونوی هایپر و پر انرژی‌ای بودی که خب همین برای خیلیا تعجب آور بود ولی تو اهمیت چندانی بهش نمی‌دادی.
طیف های رنگ طوسی رو از بَر بودی و به نظرت شناخت رنگ ها خیلی جالب میومد؛ حتی از بقیه رنگ یه سری اشیا رو می‌پرسیدی تا ببینی رنگای دنیای تو برای بقیه چه اسمی دارن.
با ندیدن استاد طراحیت توی آموزشگاه تعجب کردی و با کمی پرس و جو متوجه شدی امروز با یه استاد جایگزین کلاس داری؛ همون استادی که زندگیت رو تغییر داد.
-


BBMONS؛
-پروب.
وقتش بود یکم بیشتر به خودت اهمیت بدی، نه؟
تا کی قرار بود خو‌دت و وقتت رو وقفِ دیگران کنی؟
خب، حداقل کم‌کم داشتی سعی می‌کردی برای خودت زندگی کنی؛ به عنوان اولین قدم دنبال کار جدیدی بودی که حس خوبی بهت بده.
با عجله سمت جایی که قرار بود توش مصاحبه‌ی کاری داشته باشی می‌رفتی که با برخوردت به شخصی که از روبه‌رو و خلاف جهتِ تو، توی پیاده رو راه می‌رفت متوقف شدی.
سعی کردی کمکش کنی تا خودش رو جمع و جور کنه ولی اون انگار که جادو شده باشه بهت خیره شده بود و اون لحظه فقط خودش می‌دونست دلیل خیره شدنش بهت دقیقا چیه.
-


Oneirophrenia؛
-مونو.
چندمین فنجون قهوه‌ای بود که تحویل مشتری می‌دادی؟
حسابش از دستت در رفته بود و این تازه اولین ساعت کاریت بود، شغل جدیدت واقعا یه دردسر بزرگ بود.
هر روزت رو با نگاه کردن به کاپلایی که به کافی‌شاپ میومدن تا با هم وقت بگذرونن می‌گذروندی، پس کِی قرار بود تو با پارتنرت به یکی از کافی‌شاپای این اطراف بری؟
توی افکارت غرق بودی که ورود ناگهانی اون شخصِ سر به هوا و پر از سر و صدا از افکار و تاریکی دنیات بیرون کشوندت.
-


ادامه‌ دهنده‌ی آخرین نسل الفا؛
-Mono.
روحت خسته بود، خیلی خسته.
بار چندم بود که به وجود خو‌دت لعنت می‌فرستادی؟
از اینکه افرادی که دوست داشتی رو از دست می‌دادی کلافه بودی و هیچ کاری از دستت بر نمیومد. چی کار می‌تونستی بکنی؟
فقط می‌تونستی بشینی و رفتنشون رو تماشا کنی.
اما تو نمی‌دونستی قراره یه روز کسی رو ببینی که بیشتر از هر کسی بهش وابسته شی، نه به خاطر اینکه دوستش داری..
به خاطر اینکه چیزایی رو نشونت می‌داد که بقیه نمی‌تونستن..اون بهت رنگا رو می‌داد.
اما خب تقصیر تو نبود که زیادی بهش وابسته شدی و فراریش دادی...
-


@puppytrash.
-پروب.
بر خلاف لبخند درخشانت و ظاهر شاد و بیخیالی که به بقیه نشون می‌دادی با مشکلات کوچیک و بزرگ زیادی دست و پنجه نرم می‌کردی و اهل کمک گرفتن از بقیه نبودی.
ترجیح می‌دادی به بقیه کمک کنی و از اینکه بقیه بخوان بهت کمک کنن متنفر بودی.
آخر هفته بود و طبق معمول، داوطلبانه به یکی از پرورشگاهای نزدیک محل زندگیت رفته بودی و خب فکرش هم نمی‌کردی اونجا به جز بچه های کوچیک به زندگی شخص دیگه‌ای هم رنگ بدی...
-


tacenda؛
-مونو.
بهترین دوستات آهنگ ها و پلی‌لیستایی بودن که برای موقعیت های مختلف درست می‌کردی.
همه با سلیقه‌ی موسیقی ‌و توانایی بالات توی یاد گرفتن ساز های مختلف یاد می‌کردن، ولی تو تعریف و تمجید اونا رو نمی‌خواستی..تو می‌خواستی کسی رو پیدا کنی که براش بنوازی.
در حالی که گوشه‌ی یکی از اون مهمونی شلوغ و پر سر و صدایِ دوستت، یکی از پاهات رو با ریتم آهنگ روی زمین می‌زدی صورت شخصی که از اون طرف مهمونی سرش رو سمتت چرخوند تبدیل به اولین صورتِ رنگی‌ای شد که توی عمرت دیده بودی.
-


vincent’s overthinks؛
-مونو.
دنیات پر از بی‌رنگی بود، پر از پوچی، پر از هیچ.
هیچوقت به خودت اجازه نمی‌دادی بیشتر از چند لحظه به داشتن رنگ ها فکر کنی؛ از اینکه کسی بهت رنگ بده و تو وابسته‌ش شی می‌ترسیدی. متنفر بودی از حس وابستگی و نیاز به دیگران.
ولی پروب تو یه ویالونیست با روحیات لطیفش بود که با هر قطعه‌ای که می‌نواخت به پیدا شدن نیمه‌ی گمشده‌ش فکر می‌کرد.
مطمئنا اگر می‌دونستی قراره ویالونیست اون کنسرت نفرین شده بهت رنگ بده هرگز پات رو اونجا نمی‌ذاشتی.
-


maria؛
-پروب.
به تازگی به آرزویی که از بچگی داشتی رسیده بودی، گل‌فروشی‌‌ای که از انواع گل ها و عطرشون پر شده بود.
هر روز صبح گل ها رو به ترتیب رنگشون می‌چیدی و بیشترین دقت ممکن رو براش به خرج می‌دادی.
مشتری سر به هوا و البته جدیدی که تا به حال ندیده بودیش وارد مغازه شد، بدون اینکه سرش رو بالا بیاره لب زد
-روز بخیر
وقتی گل مورد نظرش رو پیدا کرد سرش رو برای پرسیدن قیمتش بالا آورد، بعد دوباره پایین و دوباره بالا.
تونسته بود رنگِ رایحه‌ی موردعلاقه‌ش رو ببینه.
-


یه گیوربه سکشوالِ سایکو؛
-Probe.
خیلی از پروب‌ـا از پروب بودنشون بی خبرن و توام یکی از همون پروبایی بودی که نمی‌دونستی قراره روزی با مونوت روبه‌رو شی.
به نظرت مونو بودن خیلی جالب میومد، به نظرت این که کسی وارد زندگیت بشه و با خودش رنگ ها رو هم به زندگیت بیاره جالب بود.
با مونو های زیادی آنلاین حرف می‌زدی و خب ملاقات با یکی از همون دوست های مجازی بود که باعث شد به پروب بودنت پی ببری و مونوت رو پیدا کنی.
-


Illustré؛
-مونو.
نمی‌شه گفت از بی‌رنگ بودن دنیات ناراضی بودی، راستش چندان ازش بدت نمیومد...
ولی همه‌ی این ها تا روزی بود که اون عکاسِ مرموزی که از نقاشی های سیاه و سفیدت عکس می‌گرفت تصمیم گرفت برای اولین بار ماسکش رو در بیاره
اینطور که مشخص بود از این به بعد قرار بود از نقاشی های رنگیت هم عکاسی کنه.
-


Decalcomania؛
-پروب.
عاشق عکاسی از محیط اطرافت بودی، هر عکسی که می‌گرفتی رو با یه آهنگ و گاهی حتی یه پلی‌لیستِ جدا ثبت می‌کردی.
اگه قرار بود به یه رنگ تشبیه بشی، اون رنگ احتمالا سبز بود. نماد طبیعت.
عادت داشتی آخر هفته ها تنها توی جنگل وقت بگذرونی و معمولا چادرت رو نزدیک بقیه‌ی چادر ها بر پا می‌کردی تا وسط جنگل تنها نباشی.
یکی از همون آخر هفته ها، یکی از کسایی که توی چادر کناری بود برای درخواست یکم کمک سمت چادرت اومد ولی اون نمی‌دونست قراره رنگاش رو توی چشمات پیدا کنه.
-


رادیو اِم؛
-Probe.
عاشق نوشتن بودی.
موقع هجوم احساسات به قلبت، بهتر از هر زمان دیگه‌ای می‌نوشتی و خیلی اوقات قطرات اشک به کلماتت روی کاغذ طرح می‌دادن.
سر جای همیشگیت، کنار دیواره‌ی شیشه‌ایِ رو به بیرون، توی کافه‌ی موردعلاقه‌ت نشسته بودی و مشغول خلق شخصیت های جدید برای نوشته‌ی جدیدی بودی که طبق معمول قرار نبود با کسی یا جایی به اشتراک بذاریش.
هر چند دقیقه یک بار سرت رو برای دیدن دونه های برفِ در حال بارش و برداشتن لیوان قهوه‌ت بالا میوردی.
دفعه‌ی بعدی که سرت رو بالا بردی از پشت شیشه شخصی رو دیدی که تا کمتر از چند دقیقه بعد روی صندلی روبه‌روت نشسته بود.
درست نقطه‌ی مقابل تو بود؛ پر از سر و صدا و هیجان.
-


مخفیگاهِ مورا؛
-Mono.
آتیش خاموش نشدنیِ شور و هیجانت هر جایی که توش حضور پیدا می‌کردی رو گرم می‌کرد.
توی مدرسه تقریبا همه می‌شناختنت و پایه ثابت مهمونی و دورهمی های بعد از مدرسه بودی.
فقط یه نفر توی مدرسه بود که خوب نمی‌شناختیش و خب این تقصیر تو نبود، اون زیادی گوشه‌گیر و منزوی بود.
وقتی برای اولین بار تصمیم گرفتی سمتش بری و از توی لاکش بیرون بیاریش، با سرازیر شدن رنگ ها به اطرافت چند لحظه‌ی طولانی سست شده بودی و اولین کلماتی که بعد از اون چند لحظه از دهنت خارج شدن باعث متعجب شدن همه شد.
- تـ-تو پروبِ منی...
-


Kind crime؛
-مونو.
خستگی رو می‌شد از توی چشمات خوند، حالت از دنیای اطرافت به هم می‌خورد.
بقیه‌ی مونو ها منتظر پروبشون بودن تا بعد از پیدا کردنش بتونن زندگی‌ای که همیشه می‌خواستن رو داشته باشن.
ولی تو؟ تو از همین الان از پروبت متنفر بودی، دلت نمی‌خواست پیداش کنی. دلت نمی‌خواست مثل بقیه‌ی مونو ها به خاطر حس مالکیت و وابستگی زیاد فکر زندانی کردنش به سرت بزنه.
خودت رو از همه‌ی مردم دور نگه می‌داشتی تا مبادا با پروبت روبه‌رو شی.
ولی خواهر‌ زاده‌ی دوست قدیمی والدینت با حضورش توی خونتون و یکی از اون مهمونی های حوصله سر بر تمام محاسباتت رو برای مدتی به هم ریخت.
تو مصمم تر از این ها بودی پس فقط به چند دقیقه داشتن رنگ ها توی دنیات بسنده کردی و ترجیح دادی به اتاقت و زندگی قبلیت برگردی.
همه‌ی این ها حتی ده دقیقه هم طول نکشید.
-


سان فلاور؛
-Probe.
صاحب اون شیرینی‌‌فروشی نقلی که همه‌ی مشتری ها با خوش‌اخلاقی و لبخند درخشانش ازش یاد می‌کردن.
هر کسی به اون اطراف اسباب‌کشی می‌کرد رولت‌ـای نرم و لطیفت اولین چیزی بودن که از اون محله توی خاطراتش ثبت می‌شد.
خب..درسته که شیرینی‌فروشی تو به جادویی بودن شیرینی هاش معروف بود ولی همسایه‌ی جدیدی که به خونه‌ی کناری اسباب‌کشی کرده بود با جادوی تو تونست رنگی ترین رولت عمرش رو داشته باشه.
-

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

23

obunachilar
Kanal statistikasi