«مدت زیادی است از تو بیخبرم و به شدت دلنگرانت شدهام. به خاطر خشم وحشیانه و ناخشنودیات نسبت به زندگی، از تو عصبانیام. به نظرم تو شادمانی را امری بیش از حد مقدور و میسر میدانی، و فقدان شادی که حالت دیرینه و معمول ماست، به شدت تورا برمیآشوبد و متحیر میکند.
از دوستانت دوری میجویی، خود را در کار غرقه میسازی، و زمانی را که ممکن است به عشق ورزیدن یا معشوق بودن سپری کنی، وقتی تلف شده و احمقانه میدانی...
تنها ماندن نفرت انگیز است، مرگبار است، و نیز ظلمی است به آنها که دوستت دارند.
چه میگویم؟ زیستن در دیگری بد است. وقتی شخص مدتی زیاد بیرون از خویش به سر برده باشد، حتی در احتمال بازگشتش به خود نیز لذتی ذهنی وجود دارد؛ اما زیستن دائمی در این “من” که ستمگرترین، سختگیرترین و غیر واقعیترین همراه انسان است، نه، نباید.
به من گوش بده، تو گوهرهای پر فیض و فروغ را در زندانی خفه میسازی، تو از قلبی لطیف و بخشنده، مردم گریزی خودخواسته بیرون میآوری، خلاصه که برایت نگرانم . همین! دوستت دارم»
• ۲۶ اکتبر ۱۸۲۷/ نوهان، نامه از گوستاو فلوبر به ژرژ ساند
@letterssto