❥•••GHALB_ZAKHMI


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


#به_نام_خدا☝
#شروع_رمان_قلب_زخمی💔☞
سلام ی کانال رمان نویسی ک شدیدا ب حمایت شما نیاز دارع 😃🌈
با جوین شدن بهش انگیزه و امید بدید🥰
مرسییی⚡️

باتمونه 👀❤نظرات و پیشنهاداتتون رو بگین☟
@GHALB_ZAKHMI1400bot
.

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


silver✨ Moon🌚 dan repost
مارو امشب برسونید به 80 🥺فور کنید فور میکنم تا شب بمونه


•𝖧𝖺𝗋𝖿𝗂𝖾𝗅𝖽• dan repost
شبتون پر ستارع✨


ذهن خسته من🌱☕ dan repost
•تب گسترده :
این پیامو فور کنید چنلاتون منم ازتون فوور میکنم🖤
به مدت یک ساعت تو چنلاتونم بمونه


Breath again 🌧 dan repost
مارو به 600 برسونین🫂
فور کنید فور میکنم❤️


«مواظب خودت باش»
خیابان‌های زیادی مانده که باهم قدم نزدیم...
کافه‌های زیادی هست که قرارگاهمان نشده...
و جاهای زیادی هست که نرفته ایم...
مواظب خودت باش جانم!
جهان بی تو جای خوبی برای ماندن نیست....!!
♾♥️


پارت های امشب قلب زخمی عزیزان💞😌
ممنون که حمایت میکنید😋♥️
نظر یادتون نره ها🤤😉💋


#قلب_زخمی
#پارت6


-آقای آفاق چرا ما اومدیم اینجا؟
-اسمم سپنتاس ، ینی حفظ کردن یک اسم اینقدر برات سخته خانم احتشام؟
دلش نمیخواست حالا که استخدام نشده بیشتر از این با او هم کلام شود و بخواهد بحث راه بی اندازد. بی تفاوت به او سوالش را دوباره تکرار کرد.
-چرا اومدیم اینجا؟
-دکوراسیون این اتاق تازه عوض شده قرار بود عکاس مخصوص من بیاد اینجا اما حالا شاید مجبور باشی مدتی اینجا کارتو انجام بدی تا اتاق من هم کارش تموم بشه و بعدش بیای اونجا .
-ینی شما دارین میگین من استخدام شدم؟
فقط نگاهش کرد و دخترک این سکوتش را مبنی بر رضایش دانست.
-اما آخه من با حرف های چند لحظه پیش..
-خانم احتشام اینجا کسی با زبون درازی بهش مدال ندادن که شما دومیش باشی و بخوای به خودت افتخار کنی؟
-اسمم ساحله
-مگه من اسمتون رو پرسیدم؟
-نه
- من بخوام میتونم اسم شما رو ازتوی پروندتون پیدا کنم ، درضمن دلیلی نداره من یک خانم رو که از قضا زیر دست من هست و داره برای من کار میکنه رو به اسم صدا کنم.
دخترک در چشم هایش خیره شد.
-چه دلیلی داره من رئیسم رو به اسم صدا بزنم؟
و باز هم برد را به او واگذار کرد . به خوبی میدانست این رفتار هایش را جبران خواهد کرد.
-ساحل خانم
دخترک با گستاخی هر چه تمام تر در چشم هایش خیره شد.
-آقا سپنتا
-خودتون رو به حسابداری معرفی کنید تا اسم شما رو توی کارکنان به عنوان عکاس بنویسند اگر کار یا مشکلی داشتید به منشی من اطلاع بدید موقع ناهار بیاید اتاق من.
حرفش را زد و از اتاق بیرون رفت و اجازه هیچ مخالفتی به دخترک سرکش را نداد.
نگاه خیره اش به در بود . آن مرد زیادی مغرور و لجباز بود این را از همان مکالمه کوتاه میانشان فهمیده بود از آن زمانی که سپنتا اصرار داشت او را به اسم صدا بزند و به او غیرمستقیم فهمانده بود که استخدامش کرده آن هم به عنوان عکاس شخصی سپنتا آفاق .
نگاهی به اتاق انداخت بوی رنگ هنوز هم به خوبی در آن حس میشد و آخ از آن بو که روحش را نوازش می کرد . باید وسایلش را به اینجا می آورد دوربینش را هم .
باید به خانواده اش خبر میداد که کار پیدا کرده است به مادر مهربانش که شب ها زمزمه ی او با خدایش را می شنید که برای او دعا میکند به پدر عزیزش که همیشه در پشت آن نگاه مستبدش ترسی پنهان بود .
.
.
.
-سلام
-سلام بفرمایید
-من ساحلم ، ساحل احتشام همین امروز اینجا استخدام شدم .
منشی به نشانه احترام بلند شد و با او دست داد .
-خیلی خوشبختم از آشنایی باهات عزیزم . منم آناهیتام ،آناهیتای قربانی .
اینجا چیکار میکنی؟
-من قراره از این به بعد اینجا عکاسی کنم . آقای آفاق توی اتاقشون هستن آخه کار مهمی باهاشون دارم.
-آره توی اتاقشونن الان بهشون خبر میدم .
.
-ساحل جان میتونی بری داخل ایشون منتظرن.
لبخند کوچکی زد و وارد اتاق شد .
-چیزی شده ساحل خانوم؟
-بله .
-خب؟
-راستش میخواستم اگه میشه برای چند ساعت برم بیرون وبرگردم .
-هنوز نیومده مرخصی میخواین خانم احتشام؟
-نه اینطور نیست من باید یکسری از وسایلم رو بیارم و چند تا کار کوچیک دیگه دارم که باید انجام بدم.
-ما اینجا هر چی بخواین در اختیارتون میزاریم .
-یه چندتا از وسایل شخصیم رو لازم دارم.
-مگه میخوای بیای خونه خاله که با خودت میخوای وسیله شخصی بیاری؟
هر چه سعی میکرد کمتر با او هم صحبت شود و افکارش را سامان دهد باز هم او بر روح دخترک می تاخت . بدون شک اگر میخواست اینگونه صحبت کردن را با او ادامه دهد کلاهشان در هم میرفت . !
-آقا سپنتا میتونم برم یا نه؟
-بله میتونی بری .
او را به اسم صدا زده بود ! بدون هیچ مقاومتی ! خودش به او گفته بود . پشیمان بود ؟ هرگز !


#قلب_زخمی
#پارت5


به طرف دختر برگشت که روبروی یکی از قاب عکس ها ایستاده بود و متفکرانه به آن خیره شده بود و درباره اش اظهارنظر می کرد. از پشت میزش بلند شد و به سمت آن رفت، نگاهی به عکس انداخت؛آن عکس را خواهر عزیزتر از جانش از او گرفته بود و برای اینکه قلب بلورینش را نشکند آن را قاب گرفته و به دیوار زده بود و آن دختر ندانسته به او توهین کرده بود که اگر میدانست قطعا چنین جسارتی نمی کرد . قدم به سمت عکس دیگری برداشت .
-اشتباهات توی این عکس نا امیدکنندست،قشنگ پیداس که از فرمت JPEGاستفاده شده که یک فرمت فایلرایجه و به صورت پیش فرض روی خیلی از دوربین هاست این ها فایل های فشرده هستند ینی اینکه مقداری از اطلاعات رو از دست دادن و این به این معنی هست که با هر بار ویرایش این فایل ها و ذخیره کردنشون کیفیت عکس پایین میاد شما می تونستید از فرمت RAWاستفاده کنید که روی خیلی از دوربین های مدرن هست و کاستی های فرمت قبلی رو نداره و جلوه ی قشنگ تری به عکس میده. این اشتباهات کوچیک برای یک شرکت مد میتونه تبعات جبران ناپذیری داشته باشه!.
آن همه شهامت به یکدفعه از کجا نشات گرفته بود؟ به خوبی میدانست که با این حرف ها هرگز استخدام نخواهد شد به همین دلیل میخواست نرفته تیر خلاص را به آن بزند . خواست عکس دیگری را بی رحمانه نقد کند که عکسی در نظرش درخشید خودش را به آن رساند عکس به قدری در نظرش زیبا آمد که فرصت نکرد افکارش را سامان دهد .
- این ... این عکس ..
-چطوره؟
-این عکس خیلی قشنگه و با ذوقی کودکانه دستانش را بهم کوبید.
-این عکس خیلی قشنگه و دختر توی این عکس قشنگتر.
به طرف مرد برگشت که اخم کمرنگی میان ابروهایش بود لبخند زیبایی تحویل مرد داد و به طرف میز برگشت و همانطور که عکس ها را در آن پوشه ی نارنجی رنگ جا میداد مخاطب قرارش داد.
-آقای آفاق من میتونم برم؟
-نه
دستش از حرکت ایستاد. نکند شوخی اش گرفته؟ نکند میخواهد او را به خاطر زدن چنین حرف هایی بازخواست و تحقیر کند؟ این افکار نابسامان چنان بر اعصابش خط می کشید که لحظه ای چشم بست ، اخمی بر صورت نشاند و به طرفش برگشت .
-چرا؟ مگه من کار دیگه ای هم اینجا دارم؟
بدون آنکه به سوالش پاسخ دهد به سمت در رفت.
-همراهم بیا.
-چی؟
-اینقدر حرف غیر قابل فهمی زدم؟
-آخه آقای آفاق ...
-سپنتام ... !
هر دو لحظه ای مات ماندند. چرا میخواست دخترک او را به اسم صدا بزند؟ مگر او اسمش را پرسیده بود؟ شاید دلش میخواست اسمش را از زبان او بشنود !.
-همراهم بیا


#قلب_زخمی
#پارت4


قلبش اندکی آرام گرفت مرحله اول را پشت سر گذاشته بود و از نتیجه اش خرسند بود،از تعریف های آن مرد در مورد عکس هایش خرسند تر .
با خود فکر می کرد اگر عکس هایش پذیرفته نشود باید از همان نقطه ی شروع کارش را تمام کند؟ حالا که به آخر کار رسیده بود؟
به خودش که آمد پشت در قهوه ای رنگی ایستاده بود که رویش با خط زیبایی نوشته شده بود : سپنتا آفاق .
حتی فکرش را هم نمی کرد که داستان زندگی اش از پایان آغاز خواهد شد.
دستش را بالا آورد و در زد و وقتی به او اجازه ورود داده شد با متانت وارد شد . اتاق بزرگی بود حتی بزرگتر از عکاسی که در آن کار میکرد . عکاسی که به ناحق از آن بیرون آمده بود و به دروغ گفته بود که اخراجش کردند . !
عکس های بزرگی که به ناشیانه ترین حالت ممکن گرفته شده بودند روی دیوار بود انگار کسی دنبال عکاس کرده باشد و او کارش را نابسامان به پایان رسانده.
مرد جوانی پشت میز چوبی وسط اتاق نشسته بود و با لپ تاپ آخرین مدلش سرگرم بود و تنها صدای دست های او که کلید های کیبورد را لمس میکرد سکوت اتاق را درهم می شکست.
-خب خانم احتشام عکس هاتون رو لطفا بدین به من .
حتی فرصت نداد دخترک خودش را معرفی کند ! تیرش اصل مطلب را هدف گرفته بود.
به دقت عکس ها را وارسی کرد چشم هایش از دیدن آن عکس ها ستاره باران شد. اما در دم نفس برید از آن حس تحسین نوشکفته. خواست لب از لب باز کند که نگاه سرگردان دخترک در اتاق توجهش را به خود جلب کرد پوزخندی رو لب نشاند.
-خب خانم کارشناس تموم شد؟
دستپاچه شد. مچش را گرفته بود.؟
-نه، ینی داشتم عکس ها رو نگاه میکردم.
و با دست عکس های روی دیوار را نشانه رفت.
-خب چطور بود؟
-این عکس ها مسخرن!
کیش و مات... حرف هایش تیری شدند و قلبش را هدف گرفتند . همه او و کارهایش را تحسین می کردند اما حالا یک تازه وارد کارهایش را زیر سوال میبرد؟ آن هم یک دختر تازه وارد؟!.
-میشه حدس زد که این عکس رو یک تازه کار گرفته و از مد خودکار استفاده کرده ، وقتی که برای اولین بار دوربین رو دستت میگیری به قصد عکاسی شاید قرار دادن دوربین روی مد نوردهی خودکار یا همون حالت Autoمیتونه پیشنهاد وسوسه انگیزی باشه ؛ اما اینجا ما یه مشکل بزرگ داریم اونم اینه که وقتی ما دوربین رو روی نوردهی خودکار تنظیم می کنیم دوربین تنظیمات رو برای ما انتخاب میکنه و دوربین 80درصد کارایی خودشو از دست میده و اگر اون 20درصد دیگه هم عکاس اشتباه بکنه عکس خراب میشه تقریبا مثل این عکس .


#قلب_زخمی
#پارت3

هیچ راه دلیلی نداشت که او را نپذیرد و دست رد به سینه اش بزند اما باز هم مثل همیشه رسیده به غول مرحله آخر ینی همان پسر مغرور و یک دنده اش . لبخند محسوسی روی لبش شکل گرفت از آنکه پسرش غول خطاب کرده بود . او بیش از اندازه در کارش جدی بود و تمام کار هایش حساب شده بود ‌. او مهره اصلی شرکت محسوب می‌شد ، ساعت ها در عمارت بزرگ پدری اش خودش را مشغول به طرح زدن میکرد و طرح هایش در یک چشم بر هم زدن تن مانکن ها میشد و خود او در راس همه و در آخر عکس هایش روی جلد همه ی مجله ها . با طرح هایش شرکت های رقیب را به آتش می‌کشید و با آن اندام ورزیده و زیبایش امید هایشان را خاکستر میکرد . خیلی ها به او و مقامش حسادت می‌کردند . تک پسر محمد آفاق یک شبه لباس هایش تن مانکن می‌شود و فردا با آن طرح ها آتش بازی حسابی در بازار مد بر پا می‌کند! و دوباره همه نگاه ها مجذوب او می شود تک پسر محمد آفاق . همان که افتخار پدر است که اگر او را روزی نبیند از فراغش کور خواهد شد؟ او همان یوسف عزیز یعقوب است ؟ نهنگ ها خودشان را به ساحل چشمانش می‌رسانند و او جان میگرد از اشک هایش ... و امان از صبری که او دارد .
و افسوس از آن همه نامهربانی !...
.

_از نظر من مشکلی نیست میتونید از همین امروز و همین لحظه کارتون رو شروع کنید شاید با عکس های شما مانکن های بد قواره ما جادو شدن ! اما بهتره عکس هاتون رو به آقای آفاق آقای سپنتا آفاق نشون بدین تا از نظر ایشون تایید بشید . اگر از منشی من بپرسید اتاقش رو بهتون نشون میده .
لبخندی روی لب های خشکیده ی دخترک نقش بست . از فکر اینکه کار پیدا کرده است خوشحال بود آن هم چه کاری بهتر از عکاسی!.


#قلب_زخمی
#پارت2

مدام فکرش حوالی این می چرخی که ای کاش پا به اینجا نمی گذاشت . ای کاش در همان عکاسی کوچک مانده بود و با صاحب بداخلاقش مدارا می کرد . ای کاش ها نوشدارو بود بعد مرگ سهراب و این بیشتر خط می کشید بر اعصابش.
-خب خانم زیبا از خودت بگو .
چطوری با شرکت و برند ما آشنا شدی؟
لرزش خفیفی بر جانش افتاد. نکند از گفتن خانم زیبا قصدی داشته باشد؟ نکند او را با شخص دیگری اشتباه گرفته باشد؟نکند مجبور شود راه نرفته اش را برگردد؟ صدایش را صاف کرد و باری دیگر خدایش را خواست.
-ساحل هستم آقا ،ساحل احتشام. از طریق یکی از دوستام با شرکت شما آشنا شدم آدرس اینجارو بهم دادن و گفتن شاید بتونم اینجا مشغول به کار بشم.
چشمان مرد برقی زد . همانی بود که میخواست همانی که میتوانست پله ترقی اش شود فقط باید پسر سرکشش را رام می کرد بقیه اش در یک چشم بر هم زدن حل میشد. یک روزه او را وارد تبلیغات میکرد و باری دیگر نام شرکتش آوازه کوچه و خیابان ها میشد.
-شغل اصلیت چیه؟ قبلا کجا کار میکردی؟
-من عکاسی خوندم و قبلا هم توی یک عکاسی کوچیک کار میکردم صاحب اونجا وقتی دخترش فارق التحصیل شد اون رو به جای من آورد و من رو اخراج کرد.
برق چشمانش به یکباره خاموش شد . گویا یک سطل آب سرد رویش ریخته باشند به یکباره تیر هایش خطا رفته بودند؟ آن فکرها... شوهای لباس ... مانکن .... دخترک عکاس بود؟ میخواست عکاس مانکن ها باشد به جای اینکه جای آنهارا بگیرد و بقیه عکسش را به عرش برسانند؟ باید او را هم دست به سر میکرد ؟
-از عکاسی هات نمونه کار هم همراهت داری؟
-بله البته.
پوشه نارنجی رنگی را روی میز گذاشت و نشست. مرد با دقت خاصی مشغول بررسی عکس های رنگی شد . انگار میخواست مو را از ماست بیرون بکشد اما باورش نمیشد عکس ها به زیبایی هرچه تمام تر گرفته شده بودند . همه چیز دقیق و سر جای خودش بود . انگار چشم هایش توسط عکس ها جادو شده بودند چرا که نمی توانست لحظه ای از آن چشم بردارد . وجود این دختر را برای شرکتش ضروری می دانست .
او مانند نفس بود،مانند هوا، اکسیژن؛ نبودش جان میگرفت از شرکتی که سال ها زحمتش را کشیده بود و وجودش خون تازه به رگ های شرکت تزریق میکرد. شک نداشت که حتی اگر او را به عنوان آبدارچی استخدام میکرد بازهم برگ برنده دست او بود .


#به_نام_خدا
#قلب_زخمی
#پارت1

قول داده بودیم به هم از همان قول های به قول خودت مردانه از همان هایی که جانت میرفت اما قولت نه!..
از همان هایی که انگشت ظریفم در میان انگشتت اسیر میشد و من جانم در میرفت برای آن دست ها ،همان دست هایی که روزگاری تاجی از عشق بر سرم نهاد.
دست هایت را به یاد می آورم، چشم هایت را هم ،حتی قلب زخم خورده ات را ....
روزگار شیشه ی عمرم را شکست و من تیغ شدم ، زخم شدم بر قلب مهربانت ، خاکستر شدم و دوباره آتش گرفتم و به آتش کشیدم روح و روانت را، مرحم شدم بر قلب زخمی ات اما نمی دانستم که بیشتر نمک بر روی زخمت می پاشم!...
روزگاری خودت در میان عاشقانه های هر روزمان کنار گوشم نجوا کردی که مرا در دورترین زندان قلبت زندانی کرده ای و من در کوچه پس کوچه های وجودت زندگانی میکنم و من چقدر خرسند بودم که در بند تو هستم.
هنوز هم هستی سر حرفت؟سر قولت؟همان قول های مردانه؟! حتی حالا که تیغ شدم و شاهرگ حیاتت را بریدم؟ هنوز هم در قلبم،، همان لعنتی مهربانی . همانقدر لعنتی! همانقدر مهربان!
.
.
-سلام
نگاه مردسمت صدا چرخیددر نظرش دختری با ظاهری ساده و آراسته نقش بست. دختری به ظرافت یک برگ گل! فکرهای مختلفی به ذهنش هجوم آوردند . شوهای لباس با حضور این دخترک ، مجله های مد که صفحه اولش عکس او با برند آنها به تصویر کشیده شده است و هزاران فکر دیگر که او را به وجد می آورد . این دخترک با آن زیبایی خاصش زیادی به کارش می آمد.! چقدر خوب میشد پسر لج باز و یک دنده اش از خر شیطان پیاده میشد و این بار دل به دل او میداد و همراهی اش میکرد .
به آرامی سمت دختر قدم برداشت.
-بفرمایید داخل وبا دست او را راهنمایی کرد.
قدمی جلو آمد و به آرامی در را پشت سرش بست . دستانش را در هم قفل کرد تا شاید از لرزش آن کم شود. انگار کسی دل و جانش را به چنگ می کشید،نفس هایش تند و لرزان بود. این کار زیادی خوب میشد برایش.!
-بشین دخترم
نگاهش را به مرد روبرویش دوخت. کت و شلوار خوش دوختی از برند خودشان بر تن داشت که اندام خوش فرم او را زیباتر نشان میداد. ته ریش مردانه ای بر صورت داشت از همان ها که روح را به بازی میگرفت و جان می ستانداز دیگران...
تار های سفید در موهای رنگ شبش جا خوش کرده بودند گذر زمان در چهره ی مرد روبرویش به خوبی پیدا بود و او را جا افتاده تر و البته زیباتر نشان میداد. به راستی که او نباید عمرش را در این اتاق بزرگ و پشت میز هدر میداد او با آن قیافه و هیکل حتی با آنکه شاید سنش کمی زیاد باشد مانکن خوبی میشد! حتی شاید سوژه ای بهتر برای عکاسی های دخترک!
لحن گرم و دوستانه مرد روبرویش کمی تن سرد دخترک را گرم کرد قلبش اندکی آرام گرفت اما نفس هایش هنوز هم تند و لرزان بود!. روی صندلی چرم قهوه ای رنگ نشست و در دل خدا را صدا زد .


🧡


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
#قلب_زخمی♥️
@GHALB_ZAKHMI1400




📌سلام ب دوستای عزیزم
انشالله لبتون خندون و دلتون شاد باشه✨💖



من هم با دوست عزیزم رمان مینویسم و در نوشتن بهش کمک میکنم
کار های ادیت با من هست و ادیت ها و تیزر و .... رو من انجام میدم.



خیلی خوشحال میشم انتقاداتتون رو و پیشنهاداتونو ب بات ارسال کنید و ما رو از نظر خودتون مطلع کنید🎈



این رمان اولین رمان هست ک با همکاری من و دوستم مینویسیم و ممکن هست خطاهایی داشته باشه ک بخاطر صبوریتون سپاس گذارم 🙏♥️



چنل ما رو ب دوستان خودتون معرفی کنید 💫



موفق و پیروز باشید🔥


دوستای خوبم سلام 😍

خیلی خیلی خوش اومدید🥰

نویسنده رمان قلب زخمی هستم 😌

قلب زخمی اولین تجربه من در فضای مجازی رمان هاست ...

اگر رمان رو دوست داشتید ، حتما به دوستانتون هم معرفی کنید تا کمکی باشه به بیشتر دیده شدنمون😍


امیدوارم که با ذهنی باز و خطاپوش بتونین
بخش هایی که از ریتم خارج میشه رو تحمل کنید و با نخستین قطعه موسیقی از نخستین اجرای من که قطعا خالی از اشتباه نخواهد بود همراه بشید ♥️🙂


راستی! صمیمانه پاسخگوی نظرات شما عزیزان در مورد رمان هستم😍 و خوشحال میشم که با انتقادات و پیشنهاداتتون به من در بهتر شدن داستان کمک کنید☺️🤍


باتمونه ☟نظرات و پیشنهاراتتون رو بگین☟

@GHALB_ZAKHMI1400bot



.


https://t.me/GHALB_ZAKHMI1400

_سرت رو بدزد .
و گلوله ای که شلیک شد و شیشه را در هم شکست و دقیقا از کنار گوش سپنتا گذشت .‌ زمان پایش را روی ترمز گذاشت ... بوق ممتدی در گوش سپنتا می پیچید ...
دست بالا آورد و روی گوشش گذاشت و سعی کرد نفسی بگیرد اما انگار ریه هاش با هوا نا آشنا بودند .!
صدا ها کم کم واضح میشد و در جواب جیغ های ساحل خفه لب زد :
_چیزی نیست آروم باش.
سپنتا به سختی نفسی گرفت و چشمش افتاد به تپه ای کوتاه که چیزی نمانده بود به آن برسند و ساحل هق هقش را خورد . حس ترس عمیقی سوزن داغ شده بود بر جانش و تمام رگ هایش را پاره میکرد . عرق سرد روی تیره کمرش نشسته بود و جلوی چشمانش مدام سیاه میشد ! و اینکه با آن حال چطور رانندگی میکرد کار خدا بود !
_ساحل
شنیدن اسمش از زبان سپنتا بغضش را بدتر کرده بود .
_بهم اعتماد داری؟
ساحل فرمان را محکم میان انگشتانش فشرد و روحش شکست و خون از چشمش چکید .!
_دارم...
صدای لرزانش خط می‌کشید بر اعصابش و باعث میشد سپنتا لحظه ای چشم ببندد و باز کند :
_ایربگ ماشینت سالمه ؟
_آره ...
_همین خوبه . به من اعتماد کن باشه ؟
بزن به اون تپه که نزدیکته ...


لطفا دوستان و مخاطبینتون رو ب کانال دعوت کنید☟

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

184

obunachilar
Kanal statistikasi