https://t.me/GHALB_ZAKHMI1400_سرت رو بدزد .
و گلوله ای که شلیک شد و شیشه را در هم شکست و دقیقا از کنار گوش سپنتا گذشت . زمان پایش را روی ترمز گذاشت ... بوق ممتدی در گوش سپنتا می پیچید ...
دست بالا آورد و روی گوشش گذاشت و سعی کرد نفسی بگیرد اما انگار ریه هاش با هوا نا آشنا بودند .!
صدا ها کم کم واضح میشد و در جواب جیغ های ساحل خفه لب زد :
_چیزی نیست آروم باش.
سپنتا به سختی نفسی گرفت و چشمش افتاد به تپه ای کوتاه که چیزی نمانده بود به آن برسند و ساحل هق هقش را خورد . حس ترس عمیقی سوزن داغ شده بود بر جانش و تمام رگ هایش را پاره میکرد . عرق سرد روی تیره کمرش نشسته بود و جلوی چشمانش مدام سیاه میشد ! و اینکه با آن حال چطور رانندگی میکرد کار خدا بود !
_ساحل
شنیدن اسمش از زبان سپنتا بغضش را بدتر کرده بود .
_بهم اعتماد داری؟
ساحل فرمان را محکم میان انگشتانش فشرد و روحش شکست و خون از چشمش چکید .!
_دارم...
صدای لرزانش خط میکشید بر اعصابش و باعث میشد سپنتا لحظه ای چشم ببندد و باز کند :
_ایربگ ماشینت سالمه ؟
_آره ...
_همین خوبه . به من اعتماد کن باشه ؟
بزن به اون تپه که نزدیکته ...