مَن...


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


#نوشته_های_خودم
?من
@teext_maan

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


یادم میاد اوایل شروع این رابطه بودش!
تواسکرین شاتآیی که برام برای اعتمادمیفرستادی پی وی یه دخترودیدم!
یادم میادبهت گفتم تموم پیاماروبفرس برام!
التماسای دخترویادمه،یادمه بهت میگفت چقدرعوض شدی،یادمه...
الان یک سال گذشت ازرابطمون و منم شدم مثل اون دختر!
چقدرزودعوض شدی؟
لطفارنگ عوض نکنین!
#mhdih
👤مهدیه_رمضانی
#من


خاطرات



قطره های باران محکم به شیشه میزنند.کتاب شعرفروغ رامیبندم وسینی قهوه را سمت خودم میکشم!
قهوه ی تلخوشومینه داغ ترکیب زیبایی برای من دراین فصل است.
تلخی قهوه مرابه یادخاطراتی می اندازد که قابل تکرارنیست اند!خاطراتی که مانندع یک همراه بامن اند.بامن بزرگ شده اند!وزندگی میکنند.نوارفیلم خاطراتم جلوچشمانم است.درچشمانم اشک موج میزند وآبشار کوچکی درگوشه ی چشمم به وجود می آید.باریختن چندقطره ازآبشاربرکویرقرمزلبهایم کمی نرم میشوند!
به خودتکانی میدهم وبازصندلی گهواره ایم به حرکت می افتد.صدای تکان خوردن صندلی برایم ماننده یک لالایی است.چشمانم رامیبندم وبازصدای قطره های باران....
#mhdih
👤مهدیه_رمضانی
#من


یه روزی میاد که سمت دقترچه خاطرات قلبم میرم!
ورق میزنم!
به یادم میای!تموم خاطراتودونه دونه میخونم!امادیگه هیچ حسی بهت ندارم....
ورق میزنم...
تموم حرفات یادم میاد!زخمی که روقلبم مونده رونگاه میکنم!ترسی که بعدرفتنت به جونم افتاده...منوبزرگ ترکرده یه روز میادکه میگم خیلی خوب شد که رفتی...!
ورق میزنمو...
ورق میزنم..‌!
👤مهدیه_رمضانی




ساعت ۱۵:۰۰بعدازظهر.به سمت حال میرم!مامان:وقت خواب-سلام+ناهارامادس بروبخورببین اگه سرده گرمش کن! به سمت آشپزخونه میرم.نگاه زیرچشیه مامانموحس میکنم.مثل اینکه شک‌کرده!اووم بوی قرمه سبزی!غذاروبرای خودم میکشم....اما....ازگلوم پایین نمیره!کلافه ترازصبح شدم.باهزارزورو زحمت غذاروتموم میکنم!به سمت مامان میرم.-مامان من میرم‌پیش بهار بهم زنگ زده کارم داره!+زودبرگرد،شب نشهاا خیلی سریع سمت اتاقم میرم.لباسموعوض میکنموازخونه میزنم بیرون!هوآی آزادحالموبهترمیکنه.حس میکنم یکی تعقیبم میکنه،یکیوحس میکنم.اماتابرمیگردم....
قدماموبلندتربرمیدارم.وای چراراه تموم نمیشه!رسیدم سره کوچه.هوف.آخیش.به سمت ساختمون میرم!زنگ میزنم.+بله؟-منم،بازکن!تِق.دربازشد.ازپله بالامیرم.تابرسم بالازودتردروبازکردش.خیره شدم به بهار.بهارخوشحال بودواین هیچ تعجبی نداشت!چون پیش بچه هارفته بود!زیره چشماش سیاه بود مثل اینکه اونم درست حسابی نخوابیده!رفتم تو-کی خونتونه؟+بهنام!-میرع؟+اره،الاناس که بره داداش بهاربرعکس بهارخنگ خیلی تیزه ۲۱سالشه وقدبلندوباجذبه.برای اینکه قیافه منم مثل بهارنبینه و شک نکنه زودسمت اتاق رفتم.صدای پچ پچ میاد!مثل اینکه داره میره.به سمت آیینه‌میرم.صورتم مثل گچ شده همونقدرسفید!دونه های عرق روپیشونیمن!-رفت؟+آره -بگوببینم چیشد؟ارسلان زندس؟سمیراچی؟+اره زندن اما...-اماچی؟+برای هرکدوممنون یه اتفاقایی ازاون شب افتاده!-مثلا چی؟....

#مهدیه_رمضانی
#من
#قسمت_سوم


عرق سرمو روی کمرم حس کردم.پاهام بی حس شدن.آروم آروم برگشتم!اماکسی نبود!باتموم وجود پاهاموبلندکردم تابتونم راه برم.نمیدونم چجوری از پله هاپایین اومدم.دوییدم سمت اتاق!درومحکم بستم.نفس نفس میزنم.نه این‌چیزی که فکرمیکنم نیس،نه!سمت تختم میرم.پاهام هنوزمیلرزن.آروم درازمیکشم.به سقف خیره میشم.چشامومیبندم.بایدبخوابم!
__________________________
ازسرماخودموجمع کردم.پاشدم پتورودورخودم جمع کردم!یهو یاددیشب افتادم!خواب بود؟نه.چشام درشت میشن.ساعتونگاه میکنم ساعت۸:۱۵صبح.پامیشم.هوف.نمیدونم چجوری خوابیدم یادم‌نمیاد.اصلامن خوابیدم؟به سمت آشپزخونه میرم.فندکوبرمیدارم تاگازروروشن کنم!بازیاددیشب می افتم!آخ سخوتم...توچشام اشک جمع شدن!اماچرامن؟من که نبودم اون روز!کاری‌نکردم!چرامن؟به سمت گوشی میرم!ساعت۸:۳۰صبح.خیلی سریع دنبال شماره بهارمیگردم.الو...+ها؟چته!-بهاربیداری؟+یه لطف شمابله.چیشده؟-بهاردیشب حس کردم یکی پیشمه یکی هس...لبام ازترس میلرزن نمیتونم کنترل کنم لرزش صدامو+جدی؟-آره+منم برام یه اتفاقایی افتاده بعداون شب!-به ارسلان زنگ بزن ببین اون چطوره!اصن زندس؟صداس خنده ی بهارمی اومد انگارفهمیده بوددارم سکته میکنم +میرم پیشش امروز برگشتم خونه زنگ میزنم توبیاپیشم...بدون خداحافظی قطع کردم.قلبم هنوزتندتند میزنه!صداشومیتونم بشنوم.سرموپایین میندازم.یاداون شب می افتم.امامن تواون جمع نبودم!آره!نبودم!بهاربود ارسلان بودباسمیرا.وآی نه!روی تخت دراز میکشم!چشام داغن!دیشب خوب نخوابیدم!چشامومیبندم‌بدون هیچ فکری...
صدای تلفن اعصابموخوردکرده!اه،چشاموبازمیکنم!عع بهاره -جون!+بیاپیشم خونم!ازروی تخت پامیشم!الان ساعت چنده؟چقدرخوابیدم؟مامانم کجاست؟چراصدام نکرد؟!این سوالای تویه ذهنم وحشتموبیشترکرد....

#مهدیه_رمضانی
#من
#قسمت_دوم


یه شب ترسناک

ساعت ازنیمه شب هم گذشته!صدای غرغرای مامان به گوشم میرسه.پوف.صدای بادمیاد!انگارمیخوان یه چیزی بگن!گوشموتیزمیکنم تابشنوم.یهوخندم میگیره یادحرف زهرا میوفتم که دیروزبه من گفت دخترتوواقن روانی هستی!شایدم واقن داره راست میگه؟!
ژاکتموبرمیدارموبه سمت بالا پشتبوم میرم.راپله تاریکه؛حتی نمیشه یه قدمی جلوترروببینی!آروم آروم دستموبه سمت دیوارمیبرم تاکلیدبرق روپیداکنم!آخیش پیداشد.تِق؛راپله برقاش روشن شدن.ازپله بالامیرم.دره راپشتبومو بازمیکنم.اَه؛صدای دلخراش بازشدن درآهنی!به سمت لوله بخاری میرم تاحداقل یکم ازسرماکم شه!چه شبیه.سرموبالامیگیرموبه آسمون خیره میشم.رقص ستاره هادورماه حیرت انگیزه!صدای بادشدیدترشده!هوا خیلی سرده اماتمایلی ندارم برگردم تواتاقموبخوابم!
تموم روزجلوچشام میان!تموم حرفا!تموم کارا!پوووف.امتحان ریاضی امروز.تموم ذهنم مثل اشکال هندسی خط خطی میشه!واقن حال به هم زن ترازاین مگه هست خدایا؟!
بلندمیشم یه قدم_دوقدم میرم جلومثل اینکه بالای قله ی هفت خوان{یکی ازمهمترین قلل رشته کوه استان البرز}چندنفرهست.سوسوی اون آتیششونومیشه دید.پوزخندی میزنم.انگارروانی ترازمنم هست اینجا اینادیگه کین که تواین سرمااونجان!اماایول به جرعتشون که شب رفتن بالاکوهو موندن اونجا!
حواسم به آتیش بودکه احساس کردم یکی پشتمه....


#mhdih
#من
#قسمت_اول


آدما

از سرما دستانم یخ زده وگزگز میکند.تمام حواسم رابرباد سپرده ام.به سختی آب دهانم راقورت میدهم؛بغض گبویم ماننده یک دست اندازبزرگ مانع است!مانع خندیدن،مانع خوشحالی،حتی ماننده یک لبخنده کوچک...
قرمزی چشم هایم هماننده کوره است.قرمزی کوره رنگ سفیدی چشمم وگرمای کوره داغی دورچشمم.لرزش دستان گاه وبی گاهم امانم رابریده وکبودی دستم ماننده ستارع ای روشن‌دردل سیاهی شب خودش رانمایان میکند!
افکارتلخم وقلب سردم باهم رقابت میکنندتاببرند.افکارتلخی که ماننده یک‌شبه ترسناک است وهروقت که میخواهدشیرین شودشیرینی رامیترساندوقلب سردی که درون فریزر پراز یخ است وشکسته...
من میان آدمانی به دنیاآمده ام که مهربانی ات راپای ضعفت وسادگی ات راپای تنهابودن میگذارندوفقط به فکرقلب خودهستند.من میان آدمانی به دنیاآمدم که ازانسانیت فقط اسمش رادارندومن میان آدمانی به دنیاآمدم که...
این است دنیا بی رحم،نامرد،تنها.شایدبرای اینکه تنهاست همه آدم های زمین راتنهامیکند.شایداوهم ازهمان اول نامردنبود.شایداوهم نامردی دیده که اینگونه شده است!


#mhdih
#من


ماه هامیگذرد والان یک سال ازرابطه ماگذشته!ترس ازدست دادنش بامن همراه است ومن عاشق ترشده ام وحساس تر وبالاخره این ترس کاردستم داد!
این ترس لعنتی وشک داشتن به علاقه مهدی باعث جدایی شد!جدایی که جانم راگرفت!منتظرش ماندم کع شایدبرگردد وبازبرای من شود اما...نیامد!ماه اول،ماه دوم و...گذشت تا ماه هفتم!دلتنگی حتی مانع نفس کشیدنم میشد!پاهایم ازنبودش سست بودند و من بدون او هیچ هسم!برگشتنش رامیخواستم اماچگونه؟چطور!
-مریمی!+جانم آجی؟تمام جریان رابرایش تعریف کردم ازاول رابطع تااین دلتنگی نفس گیر!+آجی برش‌میگردونم برات! دلگرمی برای دلم لازم بودتابازبتوانم برروجفت پاهایم باایستم!دقیقه هامیگذشتن ومن اضطراب بیشتری میگرفتم تارسید به دقیقه ای که برایم درست میان مرگو زندگی بود!
+آجی برگشت یه پیام بده بش!باترسی که داشتم وانگشتانی که انگاربی حس بودند به سختی پیامی تایپ کردم.انگار دل مهدی هم برایم تنگ شده است!ساعا هابرایش گفتم ازنبودش،ازترسم،ازتمام لحظاتی که بی اوگذشت!ونابودی ام!نبودش بزرگم کرده بود!
_۲۶دی ماه
مهدی برگشته وبرای من شده الان!چشم هایش مراشیفته ترکرد!مهدی برای دردهایم برای زخم هایم درمان بود!خندیدنش باعث خندع ام میشد ووای برناراحتی اش...!
_۴بهمن ماه
۸روز ازرابطه ی جدید میگذرد!بازترس همیشگی برجانم افتاده و تمام جانم راکم کم میگیرد!مهدی سردترازقبل است!طرز حرف زدنش تغییرکرده!نه این مهدی من نیست!دعواها،حرف هایی که به من میزد برایم مبهم بود!فکرهایی که درذهنم است مانع لبخندم اند!منی که برای بودنش جلو خانواده ایستادم!نه این حق من نیست!
_۶بهمن ماه_ساعت۱۴:۰۳
مهدی رفت برای همیشه!لکه ای برروی قلبم!پادشاه قلب من قلمره ملکه اش راترک کرد!وآسمان قلمرو قلب من راهمیشه بارانی کرد...!

#mhdih
#من
#قسمت_آخر


عکس هایش رانگاه میکنم به صورت بی نقصش! صورت جذابی که کم کم مرا به سمت خود میکشید!
پیامی دادم:-سلام+سلام!-خوبین؟+ممنون شماخوبین؟-ممنون‌اصل؟+مهدی۱۸شمال!-عع‌چه‌خوب‌منم‌اصالتن‌برای‌شمالم!...
تازه داشتیم گرم گفت‌وگو‌میشدیم!اما‌جای مناسبی برای حرف زدن نبود!
باترس برایش نوشتم!-میتونم ایدی‌تلگرامتونو‌داشته باشم!+چرانمیشه!بفرما!
دردلم قهقهه زدم.او تمام ذهن من شد!روزها گذشت و من بیشتر شیفتع او شدم!به بهانه های مختلف پیام میدادم.آرامشی که درکنارش داشتم...حرف های که میزد...اما اگرحسی به من نداشت چی؟وای برمن!
چندبار سعی کردم برایش بنویسم که دوسش دارم!اماغرورم چه؟
+مهدیه برام یه خانم پیداکن!دنیا بر سرم آوارشد-پس بیا یه کاری کنیم!+چه‌کاری!-من خانم‌برات‌پیدا میکنم‌تو‌اقاموپیدا‌کن چطوره؟قبول!+قبول!
اشک های پی در پی کع بزگونه ام میشست!باورش سخت بودبرام!+من‌اقات‌میشم‌قبوله؟خودم راکنترل کردم وبحث راعوض کردم.انگارشوک بع من واردشده بود!۱روز گذشت...
-سلام+سلام!-خوبی؟+خوبم‌توخوبی!-مرسی،اقام‌چیشد؟+پیداکردم!-عع‌اسمش چیه؟-علی،پسرخوبیه!-مگه‌بهترازتوام‌هست‌مهدی؟باتمام‌تلاشم خاستم بفهمونم که دوسش دارم وانگار فهمیده بود!سایه ای برروی صورتم احساس کردم!
-عع‌مامان!کی‌اومدی؟+چراانقدسرت‌توگوشیه!چشات‌قرمزشدن!بیاشام!لبخندی برلبانم نشست وازاتاق خارج میشوم
-سلام‌باباجون!+سلام‌دخترجانم به سمت روشویی میروم تادستوصورتم رابشویم.ازاینه به صورتم خیره میشوم!دردلم باخودمیگویم!قهرمان به‌آرزوت‌رسیدی!حس‌عجیبی‌داشتم!به‌سمت‌سفره غذا میروم!غذارا زودمیخورم!دلم برای مهدی تنگ شده!وابسته‌اش‌شدم!دلیل زنده بودنم شده‌بودچه زود!
روز‌های‌اول‌خوب نبود!دعوا،قهر،کُدورت!و‌این جریان کلافه ام کرده اماازحسی که به مهدی داشتم ذره ای کم نشد!

#mhdih
#من
#قسمت_دوم


عاشقی...!



به تصویرخود درآیینه خیره میشوم.موهای صاف وقهوه ای سوخته ام راکنار میزنم طوری که گردی صورتم بهتر دیده شود!شلوار لی ام را میپوشم وبه سراغ مانتو لی میروم!لحظه ای به فکر فرومیروم ولی به خودمی آیم وکلیدخانه وهدفون را برمیدارم واز خانه بیرون میروم.انگاردرشهرغریبی هستم.هواکمی گرم است ولی بادخنکی میوزد!نگاهم رامیچرخانم درست مثل ماده ببر خسته!به سمت خانه ی خاله میروم!داخل کوچه شان میشوم...
زنگ درخانه میزنم:+بله؟-خاله‌جون‌منم!درباز شد!-سلام‌به‌اهل‌خونه،من اومدم+سلام‌دخترم
به‌سمت‌اتاق‌میروم‌تالباس‌هایم‌راعوض‌کنم‌بالبخندتلخی‌ازاتاق‌خارج‌میشوم!
-مامان؟+بله!-این‌دخترخاله‌خنگ‌من‌کجاست‌؟این‌برنامه‌اینستا‌نصب‌نمیشه‌کجاس‌بیادنصب‌کنه؟+دختر‌نگو‌اینجوری‌ناراحت‌میشه،رفته‌حموم‌الاناس‌که‌بایدبیاد
صدای‌غرغرای الهام به گوش میرسید مثل اینکه حرف هایم راشنیده!+خنگ‌خودتی‌کع‌نمیتونی‌برنامه‌رونصب‌کنی‌نه من!چشم‌غره‌ای‌میزنم‌-بیانصب‌کن‌کم‌حرف‌بزن!
میتواستم خشمی که برمن دارد راتصورکنم و خنده ام میگرفت!
+بیا نصب شد!گوشی رامیگیرم وبه گوشه ای میروم و تنها مینشینم...
وارد برنامه میشوم اسم میگذارم ولی برایم جذابیتی ندارد!حس نفرت انگیزی دارم!این هم نتوانست مراسرگرم کند!
به سمت آشپزخانه میروم.-خاله،کمک میخوای؟+نه عزیزم.
هوووف!باز به سمت گوشی میروم!
-الییییی؟؟؟+چته!سکتم‌دادی!-ببین‌کی‌فالوم‌کرده!+کی؟-یه مردخیکی:)+وای‌بامزه،بگوکی!
-مهدی..(مهدی پسری با پیشانی بلند چشم های قهوای روشن قدبلند که نظرمراجلب کرده بود) +حتمن‌تورو‌بایکی‌اشتباه‌گرفته!-خادیگ‌ساکت‌شو!

#mhdih
#من
#قسمت_اول


دخترک


جلوش وایسادم هردفه که سرمومی آوردم بالاتانگاش کنم میدیدم که اونم داره نگام میکنه.سفیدی چشماش قرمزبودوزیرچشماش کبود!
نمیدونم ازسرمامیلرزیدیاازترس.موهای سرش پریشون بودانگارچندساله موهاشو شونه نکرده!لباسای تنش که قشنگ بودن امااین روحیشو این تیپ بهم نمیخوردن...
مثل دختربچه کوچیکی بودکه تویه خیابون شلوغ مادرش روگم‌کرده وترسیده!همونقدرمظلوم به دیوارتکیه داده و توجهی به وجودمن‌نمیکنه.حتی نمیتونم ازطرزنگاه کردنش بفهمم که میخوادمن بمونم اینجا،میخوادروبه روش وایسم تاشایدترسش کم شه یانه!
دلم نمیخواست دخترک روتواون حال ببینم.میخواستم باهاش حرف بزنم اماوقتی نگاش میکردم،وقتی چشمام‌به چشماش می افتادزبونم بندمی اومد،چشماش برق میزدن.دخترک بغض داشت!امانمیشکست...
دلمو زدم به دریا!رفتم سمتش تابغلش کنم تادستاشوبگیرم وازس بپرسم چیشده؟بهش بگم‌نلرز،نترس من هستم!اماوقتی به‌خودم اومدم پیشونیم دردمیکردو روی زمین‌افتاده بودم.آینه ترک برداشته بود!سرم گیج میرفت.امابلندشدم...
بازرفتم سمت آینه.آره،اون دخترک من بودم که به دیوارتکیه داده بود...



#mhdih
#من


#تو


توتنهاکسی هستی که میتونم بعش تکیه کنم.تواون کسی هستی که همیشه باهامی،کنارمی،توذهنمی!کنارم نیستی اما توقلبم سرشاری...
گرمای وجودت قلب یخ زدمووادار به تپیدن کرد.دستات زندگی من رودگرگون کرد و چشمات همه دنیام شد.روزهامیگذرند ومن بیشتر عاشق میشوم عاشق خوبی هایت،عاشق حرف زدنت حتی عاشق طرزنگاه کردنت...
بودنت کنارمن واجبه!نبودت مرگ منه!پس بمون تابمونم.توتنهاکسی هستی که اومدی قلبمو تصرف کردی والان فرمانروا و پادشاه قلب من هستی...


#mhdih
#من


راه بی مقصد من



ذهنم پرازافکار تلخ وشیرین است و قلبم پراز حرف!حرف هایی که نمیتوان آن را برلب آورد.
حواسم راگم کرده ام ونمیدانم کجاست!هرچه میخواهم خودم رامشغول کاری کنم؛اماباز به فکر فرومیروم.افکارم ماننده یک بچه بازیگوش رفتارمیکنند،به سراغم می آیندمرادر آغوش میکشند ومن غرق درافکارم میشوم وناگهان غیبشان میزند!
یک مسیر بی مقصدرا برای قدم‌زدن انتخاب میکنم!
راستی امروز تولدمن است ومن یک‌سال بزرگ‌تر،عاقل ترومحتاط ترشده ام.به روزهای قبل فکرمیکنم روزهایی که پرازاتفاق های خوب وبد بودندو روزگار چقدر به من درس های بزرگی داده است.
برروی صندلی پارک مینشینم .دستانم ازسرماقرمز شده وکم کم بی حس میشوند.دردلم یک‌دنیا حرف است امالبانم برای گفتنشان سنگینی میکند.بلندمیشوم وبه راهم ادامه میدم،بی مقصد...


#Mhdih
#من


دختری از جنس زمستان☃در کوچه پس کوچه های بهمن☃ حوالی پلاک ۲۴

Показано 15 последних публикаций.

109

подписчиков
Статистика канала