گناه من سادگی بود


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


~ وَ مِنْ شَرِّ حاسِدٍ اذا حَسَد ~
گناه من سادگی بود جلد اول اتمام یافته
جلد دوم (حسی میان عشق و نفرت)
(تاوان یک روز بارانی)
هرگونه کپی پیگرد قانونی میشود❎
(عضو‌ انجمن سها قلم)
پیام ناشناس:
https://t.me/iHarfBot?start=2916602568
پاسخ سوالات
@pasokh_gonah

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


ترلان، زنی که بعد ده سال زندگی مشترک، با عشق قدیمیش رو به رو میشه و این رویارویی مسیر زندگیش رو عوض می کنه...طوری که هیچ وقت حتی تصورش رو هم نمی کرده..
یه رمان که پیشنهاد فوق ویژه است واسه کسایی که دنبال یه رمان خیلی خوب و قلم پخته و موضوع جذاب و خاصن. از اونایی که بهتون قول میدم دلتونو آب میکنه.
#دختر_فقیری_که_زن_پولدارترین_پسر_شهر_میشه
#زن_و_شوهری
#متفاوت_ترین_رمان
https://t.me/joinchat/AAAAAEUM8jG4YFForZFQeA


-نگام کن...!
مثل بید دارم می لرزم و حتی توان بلند کردن سرم را هم ندارم.
-بهت گفتم نگام کن.
فریادش تمام وجودم را می لرزاند. قطره اشکی بی اختیار روی گونه ام می ریزد و قدمی عقب می روم.
-نگام کن ترلان..نگام کن لعنتی...تو چشمام نگاه کن و بهم بگو چطور دلت اومد؟ چطور تونستی با من این کار و بکنی؟
به سختی و با مصیبت، بریده بریده می گویم:
-به خدا...به جون بچمون کامران...به روح بچه های از دست رفته مون من کاری نکردم...قسم میخورم کاری نکردم.
-خفه شو...خفه شو لعنتی..چطور جرات می کنی جون بچه من و قسم بخوری؟ چطور می تونی انقدر پست باشی؟
-چرا باورم نمی کنی کامران..چرااا...
عکسی را توی صورتم پرت می کند و من بهت زده، خم می شوم و عکس را که حالا روی زمین افتاده بر می دارم.
-این...
-هه...خوب نگاش کن. واست آشنا نیست؟
لرزشم شدید تر می شود. عکس داخل دستم می لرزد و حس میکنم پاهایم دیگر نای ایستادن ندارند.
-اینطوری که به نظر میاد نیست...باور کن نیست کامران...
-چطوری نیست؟ این زن، با این لباس ها..همون لباس هایی که من مخصوص برای تو سفارش داده بودم نیستن یا این مرد همون عشق زندگیت نیست که به خاطر ازدواج با من ازش گذشتی؟
بغض گلویم را فشار می دهد. می خواهم چیزی بگویم اما نمی توانم...
-همون موقع باید می فهمیدم وقتی به عشقت خیانت کردی و زن من شدی...برای رسیدن به عشق قدیمیت هم به من خیانت می کنی..لعنت بهت ترلان..لعنت بهت!
#اولین_ایستگاه_زندگی
#متاهلی
#عشق_قدیمی

https://t.me/joinchat/AAAAAEUM8jG4YFForZFQeA


‍ با ناله ریزی پلکهای متورمم را باز کردم. کم‌کم‌جلوی دیدگانم روشن شده و با دیدن تاریکی اتاق، ترسی در دلم رخنه می کند. در جایم به سختی نشستم و چشمان از ترس گرد شده ام با وحشت در اطراف چرخید. یک‌دفعه در اتاق باز شد و قامتی آشنا و مردانه در درگاه در پدیدار گشت. آب دهانم را قورت دادم و دستم ناخودآگاه روی شکمم نشست. بچه زیر دستم تکانی خورد و صدای وفا به گوشم رسید:
_به هوش اومدی عمرم؟
لب گزیدم و چشم بستم. تمام اتفاقات جلوی چشمانم شکل گرفت و با بغض زمزمه کردم:
_ابجی اینا فهمیدن؟
در را بست و قدم به قدم جلو می آید.
_اره. هما؟
اشکهایم روی صورتم راه گرفتند.
_بله...
حضورش را در نزدیکم حس کردم و به دنبالش دست گرمش روی دستی که روی شکمم بود. یکه خوردم و سرم با ضرب بلند شد. پشت دستم را نوازش کرد.
_چرا بهم نگفته بودی؟ چرا نگفتی همای من و اذیت می کرد؟! چرا نگفته بودی لامذهب!
سرم را به زیر انداختم.
_تقصیر خودم بود؛ حقم همین بود.
دست دیگرش را زیر چانه ام می گذارد و سرم را بالا گرفت.
_اونشب وقتی حامد و تو اون حال دیدم، اول حالم از بی شرفی و بی رگی خودم و بعد اون بهم خورد! ولی دلم... هما همون شب با خدا عهد بستم جبران کنم برات. بخدا تموم نبودن های خودم و تموم کثافت کاری های حامد و جبرات می کنم. به والله دیگه اجازه نمی دم کسی اشکت و در بیاره قول...
به دنبال حرفش خم شد و عمیق و طولانی پشت پلکهای بسته ام را به نوبت بوسید. لبش روی صورتم لخزید و تا کنار گوشم پیش روی کرد. دم گوشم زمزمه می کند:
_می دونستی عمرمی؟
لبخندی بر لبانم می نشیند و زمزمه می کنم:
_لطفا نکن وفا...
به نرمی گونه ام را بوسید. دستش روی شکمم به حالت نوازش بالا و پایین شد و بار دگر نفسهای داغش روی گوشم نشست.
_از این به بعد مال منی... خود من!
چشمانم را محکم تر روی هم گذاشتم. باورش برایم سخت بود حالا محرم این مرد شده ام!
_از امروز آرامش گم شده ام و پس می دی.
به دنبال حرفش روی تخت نشست. می بینم نگاهش در تاریکی برق می زند.

https://t.me/joinchat/AAAAAFCTm_E-u14yM1Uwcw https://t.me/joinchat/AAAAAFCTm_E-u14yM1Uwcw


هُما در سن ۲۳ سالگی طی یک اتفاق نه چندان مهم که بی ربط به خودش هم نیست، شوهرش رو از دست میده و در همون سن کم در حالی که #حامله هم هست، #مطلقه میشه! #زنی از جنس من، از جنس #تو_و_ما... از تبار تمام #زنهای‌سرزمینم... کسی که باید با #تلخ و بد کلمه (بیوه زن) بجنگد و تمام حرفها و حدیث هایی که همه با او آشنا هستیم را به جان بخرد و طعم #عشقی‌ممنوعه و پر رنج رو بچشه... عشقی که چند سال پیش #مجبور به کناره گیری از آن شده و حالا...

#دربند‌او‌اما‌آزاد
https://t.me/joinchat/AAAAAFCTm_E-u14yM1Uwcw


من کیهانم. عشقم ندا رو به خاطر یه خونه و ماشین به سپهر که یه دندون‌پزشک پولدار بود، فروختم. اما اونا تصادف کردن و من ندا رو نجات دادم. ندا فراموشی گرفت و من هیپنوتیزمش کردم تا دیگه حافظه‌اش برنگرده. حالا اونو کنار خودم دارم، در حالی که ندا محرم اون مرد شده بود و...
#جهان_آلوده‌ی_خواب_است

#پارت_صددرصد_واقعی 😍

کیهان خودش رو روی میز #خم کرد و آروم گفت:
- نه... خوشم اومد. بچه مایه‌دار هم می‌تونی تور کنی.
سر بلند کردم و با چشمای #گشاد، به صورتش زل زدم. رد #خشم و یا شوخی به چهره‌اش نبود. پرسشگرانه خیره‌ی #چشماش شدم که همون طور آرام گفت:
- راه حلش همینه ندا. با پسره رفیق شو... تیغش بزن و بعد که قرض و قوله‌هامونو دادیم، باهاش به هم بزن... به همین راحتی.
#قلبم داشت ایست کامل می‌کرد. ابروهام توو هم گره خورد و به #غیرت نداشته‌ش لعنت فرستادم:
- چی می‌گی کیهان؟ من و تو نامزدیم!
آروم خندید و جلوتر اومد:
- خاک بر سر غربتیت کنم.نامزد کجا بود؟ برو مخ پسره رو بزن و بعد که به هم زدین، دوباره بیا توو بغل خودم زی‌زی‌گولو.
سخت بود شنیدن این حرفا از زبون #عشقم
❌❌🔞🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAExz1-5i_BVrHayi5A


‍ #پارت_صددرصد_واقعی ♨️💯
#جهان_آلوده‌ی_خواب_است 🌙

- من داشتم به اون مرتیکه التماس می‌کردم دو روز بهمون وقت بده و تو این‌جا داشتی با اون آق دکترتون تیک می‌زنی #لاشی؟!
نفسی #عمیق کشیدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم. پر اخم زل چشماش شدم و گفتم:
- احمق بی‌شعور چرا داد می‌زنی؟ ترسیدم! مگه نگفتی #تیغش بزنم؟ خب منم می‌خوام...
دست روی #دهنم گذاشت و منو سمت دیوار پشت سرم برد. نگاه #خونیش رو به مادرش دوخت و‌ گفت:
- بپیچ برو اون اتاق بینم.
شیوا با اکراه سیب‌زمینی رو توی ظرف کوبید و به اتاق دیگه رفت و با دادی که کیهان زد، درو بست. حالا چشمای پسر #وحشیش منو نشونه گرفته بود. صورتش رو به نیم‌رخ صورتم #چسبوند و از بیابین دندون‌های به هم کلید شده‌اش پر غیظ گفت:
- مگه قرار نبود بتیغیش؟ پس کو پول؟
دستش رو از روی دهنم برداشت و تونستم #نفسی راحت بکشم. آروم پاسخ دادم:
- به این زودی که نمی‌شه. باید یه کم بگذره تا به من #اعتماد کنه.
نفس‌های #داغ و پر حرارتش که روی پوستم خالی می‌شد، داشت #ذوبم می‌کرد. آروم‌تر از قبل گفت:
- ازش که خوشت نیومده؟
دروغ بود اما سر به نه تکون دادم. لبخندی کج و یک‌وری زد و حالا چشماش وصل #لب‌هام بود:
- خوبه. پس رد کن بیاد اون #خوش‌گوشتای لامذهبتو تا اون روی #سگم بالا نیومده.

#پسری_که_بخاطر_بی‌پولی_عشقشو_می‌فروشه_اما_دختره_عاشق_اون_مرد_میشه_و... 🤦🏻‍♀
#خیانت_زن_به_مرد 😳
#هیپنوتیزم 🤐
#موضوعی_غیرتکراری_و_جذاب 😍
#اثر_جدید_نویسنده‌ی_حبس_بهشت 🥰

https://t.me/joinchat/AAAAAExz1-5i_BVrHayi5A
https://t.me/joinchat/AAAAAExz1-5i_BVrHayi5A


ندا به خاطر #بی‌پولی و طبق قراری که با دوست‌پسرش کیهان گذاشته بود، به سپهر #خفن و #جذابمون، دندون‌پزشکی که تازه از #آمریکا برگشته، نزدیک می‌شه و تیغش می‌زنه. اما دلشو به سپهر می‌بازه و #تنش رو در #اختیارش قرار می‌ده. بی‌خبر از این که سپهر...

بیاین خودتون بخونید. من بگم مزه‌ش می‌ره کلا😍😉
#توصیه_شده_توسط_نویسنده ❤️

https://t.me/joinchat/AAAAAExz1-5i_BVrHayi5A
https://t.me/joinchat/AAAAAExz1-5i_BVrHayi5A


🎖یه لیست براتون آوردم از بهترین های این روزهای تلگرام 🎖

🔥#انتــــــقامی_خونین
🔱ڪـیفر:سرگرد #مهیار محبی مردی #خشن که برای انتقام قتل عام خانوادش وارد باند قاچاق #دختر میشه و با سو استفاده از دختر ریس باند در دل خانواده تابان #نفوذ میکنه و با دختره وارد #رابطه میشه...❌❌❌ #پلیسی_انتقامی_جنجالی

🌈https://t.me/joinchat/AAAAAEUjc5COR-gbK_ugzg

🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋

🔱 مهگل كه به فرزندخواندگي خانواده با اصالتي پذيرفته ميشه در بچگي با برادر ناتني اش سر جنگ و دعوا داره و بعد از چندين سال كه بزرگ ميشن برادر ناتني اش از خارج برميگرده و ..... عاشقانه اي خاص😍

🌈https://t.me/joinchat/AAAAAETtM_o7poQltubsyg

🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋

🔥#صفرمطلق

🔱من نگارم؛دختری که بخاطر گناه نکرده از خانواده اش طرد شده!
با سهیل،مردی که گذشته اش با خانواده ام گره کور خورده ازدواج کردم،ولی حالا برای نجات زندگیم باید پی به این راز پیچیده میبردم...
و من نمیدونستم که قراره...
#معمایی #راز
#پایان_خوش
🌈https://t.me/joinchat/AAAAAEjCYhJCZrl8_I2dJA

🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋


🔥#گناه‌_من‌_سادگی‌_بود

🔱#حلما دختر زیبا و #معصومی که تو روز #عروسیش به طرز عجیبی #دزدیده میشه و در گرو #مردی میفته که کمر به #انتقام از اون بسته. #رازهایی که فاش میشه و #جسم و #روحی که با بی رحمی تمام #تصاحب میشه و...

🌈https://t.me/joinchat/AAAAAFXzA6tRzW-LNDcT0w

🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋

🔥رمان #عشق_آتشین ❤️🔥

🔱#النا تو بهترین دانشگاه #نیویورک قبول میشه و برای رسیدن به آرزوهاش به نیویورک میره اما تو نیویورک عاشق یه #قاچاقچی کوکائین میشه و ... ویژه #بزرگسالان+18 #هیجانی

🌈https://t.me/joinchat/AAAAAE8E2KiI7YQN1-3yug

🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋


🔥#عاشقانه_پرواز_کن 🕊

🔱#غزل دختر #طرد شده ای که به ناچار برای خاکسپاری #برادرش به شهر #مادری اش برمی گردد و بعد از سالها با #مسیح و #امیرعباس،همسر #سابق و #عشقش روبه رو می شود . غزلی که با ثابت کند دیگران اشتباه می کردند .

🌈https://t.me/joinchat/AAAAAEdhiNFZHOqiP6DOtQ

🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋


🔥#از_جهنم_تا_بهشت

🔱داستان زندگیه دختری به نام لورا که #عشقش با یه #دختر_پولدار بهش #خیانت میکنه و برای #انتقام_گرفتن با برادر عشقش ... ویژه #بزرگسالان +18

🌈@Ham_nafaas @Ham_nafaas

🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋


🔥#عشق_یاسی
🔱یاسمن،دختری از تبار #حوا تو دل #جنگل
ماهور،پسری از نسل #آدم با یه زندگی مجهول و #مبهم❌عشقی #آتشین🔞 بین این دو که باعث میشه گره از رازهای زندگیشون یکی یکی باز بشن🌪

🌈https://t.me/joinchat/AAAAAEL21bPFL25CR8xKHQ

🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋


🔱❌❌پسری که به خاطر انتقام قتل خانوادش به بدترین شکل ممکن با خزان رفتار میکنه😱 #پیشنهاد ویژه نویسنده
اگه دنبال #قلم پخته💯 و یک خاور هیجانی و از رمان های تکراری خسته شدی این رمانو از دست نده😁

🌈https://t.me/joinchat/AAAAAECAfwHagKo4E3wnBw

🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋


🔱بچه ها بدویید یه رمان اوردم براتون فول هیجانی ترسناک🔥🔥
اونایی که دنبال هیجان و ترس می گردن بهتره این رمانو یه نگاه بندازن.
هیجانش ادمو میخ کوب میکنه🔞🔞
توصیه ویژه از دست ندید منم دارم میخونمش👌
🌈https://t.me/joinchat/AAAAAE5Za3xl7dfxTg3LGg

🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋


🔥#برگهای_زرد_کاغذی 🍂🍂

🔱قصه ی #پر التهاب دختری چهارده ساله و محافظش، انیرحافظ متعصب و نویانی بی مرز ، زندگی گرده خورده از دو نسل و دو فرهنگ که آینده ای موهوم دارد .

🌈https://t.me/joinchat/AAAAAFAalt0u7Ghng0Dfyg

🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋


🔥#نفوذی

🔱#آریا سائی سالها پیش دل به دختری محجبه و #چادری می بازد اما نمی داند زیر این #حجاب ...
#قسم می خورد در خلوتش هیچ #جنس #مخالف راه ندهد.بعد دوازده سال دست تقدیر بازی باهاش می کند که ... آریا طعم #انتقام بچشد ...

🌈https://t.me/joinchat/AAAAAFAW3KKSspW3YQI9nw


گناه من سادگی بود dan repost
عیار سنج رمان گناه من سادگی بود.pdf
603.5Kb
📚 عیار سنج ( #گناه_من_سادگی_بود )

✏️ #ملیکا_شاهوردی

💰 قیمت: 7 هزار تومان

تعداد صفحات: 506

برای خوندن این رمان جذاب به پی وی من مراجعه و بعد از واریز مبلغ و فیش واریزی فایل جلد اول رو دریافت کنید.

@melika_shahverdi

خلاصه:

من حلمام، کسی که محکوم شد به عذاب مطلق. درست وقتی که دنبال کارهای عروسیم بودم توسط دشمن پدرم دزدیده شدم.
کسی که رحم و مروت تو وجودش نبود و قلبش پر شده بود از نفرت
هرروز و هرشب منو به جرم ناکرده شکنجه کرد. قاتل جسمم، قاتل روحم شد
و منو وسیله ای کرد برای انتقام کوفتیش،انتقام خون خانوادش
از کسی که ادعا میکرد پدر منه.

ژانر👇

#عاشقانه #انتقامی #شکنجه_ای #خشن #رازالود


گناه من سادگی بود dan repost
#دیالوگ
#کمیل
😭دیوانه وار عاشق این دیالوگمم همین الانشم با فکر به پایان رمان گریم میگیره😭


گناه من سادگی بود dan repost
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌺🌺🌺🌺🌺
🌸🌸🌸🌸
🌺🌺🌺
🌸🌸
🌺



#حسی_میان_عشق_و_نفرت
#جلد_دوم_گناه_من_سادگی_بود



(دانای کل)

با عصبانیت طول و عرض اتاق را طی کرد
- حالا چیکار کنیم؟
بیخیال قهوه اش رو نوشید.
- هنوز فکر نکردم بهش.

صدای فریاد دختر در اتاق پیچید
- من دارم اینجا دق میکنم تو بهش فکر نکردی عیسی؟
اخم های عیسی درهم شد
- میترا؟ دلت سگ های حیاطو میخواد عزیزم؟

خودش را جمع کرد یادش رفته بود که این مرد با احدی شوخی ندارد.
ترسیده زمزمه کرد
- نه...معموله که نه، ببخشید.

به جلو رفت و روی پاهایش نشست.
دستانش را دور گلوی عیسی حلقه کرد و سرش را روی سینه اش گذاشت.
- دلم‌ نمیخواد اون دختر زنده بشه. اون دختر زندگی منو نابود کرد باعث مرگ خواهرم شد و حالا...

سرش را بلند کرد
- اگر تو نبودی منم مرده بودم و جسدم شده بود خوراک حیوون ها.
عیسی به دخترک نشسته رو پاهایش خیره شد. دختری که وسیله انتقام او بود.
دختری که همانند او تشنه انتقام بود.

پوزخندی زد
- خیلی سگ جونه، ولی مهم نیست.
چند روز دیگه میفرستم خونه زرگر ها.

میترا ترسیده از جایش بلند شد
- عیسی میفهمی چی میگی؟ کمیل زنده زنده میسوزونه منو اگر بفهمه زندم.
عیسی خونسرد نگاهش کرد
- نترس، با ظاهر جدید میفرستمت خودت دخل دختره رو بیار.
اون موقع هم تو انتقام خون خواهرتو میگیری
از جایش بلند شد
- هم من.

لبخند مرموزی بر لبانش نشست
- چرا که نه عزیزم، با دستای خودم دخلشو میارم.

#جلد_دوم
#part_11

این یه پارت خیلی کوتاهم داشته باشید😐❤️
دوستان من یه سری اوقات وقت دارم زیاد پارت میزارم یه سری اوقات کم😊
پس درک کنیم‌ همو❤️


گناه من سادگی بود dan repost
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌺🌺🌺🌺🌺
🌸🌸🌸🌸
🌺🌺🌺
🌸🌸
🌺



#حسی_میان_عشق_و_نفرت
#جلد_دوم_گناه_من_سادگی_بود


(کمیل)

پوک عمیقی از سیگار تو دستم گرفتم و به منظره شب خیره شدم.
به قدری آروم بودم که حد نداشت.
قلبم، ذهنم، وجودم، همه و همه با وجود یه دختر مو بلند آروم بود.

صدای‌ احمد از پشتم اومد
- قربان؟
برگشتم
- همونطوری که دستور دادید همه پایین جمع و منتظر شمان.
سیگاررو خاموش کردم
- خوبه.

یقه لباسمو صاف کردم
- فردا مهندس هارو صدا کن شرکت
سرشو انداخت پایین
- جسارتا میتونم بپرسم چرا؟
چند ضربه به شونش زدم

- واسه ساختن یه خونه خاص
به زودی از اینجا میریم.
سرشو اورد بالا
- چشم
از کنارش گذشتم خواستم برم بیرون که صدام کرد
- قربان؟
برگشتم عقب و منتظر نگاهش کردم
- هیچ وقت شمارو انقد شاد ندیده بودم
لبخندی رو لبم نشست
- خودمم احمد.

درو باز کردم و رفتم پایین
بابا دیاکو و شایان نشسته بودن رو مبل.
رو مبل مخصوص خودم نشستم.
- خوش اومدید.
صدای بابا اومد
- چرا مارو جمع کردی کمیل؟
پامو انداختم رو پام
- صداتون کردم که صحبت کنیم بابا

با دقت نگاهم کرد
- میشنویم
- همونطور که همتون میدونید حلما امروز بهوش اومد.
به چهره تک تکشون نگاه کردم
- قبل از تصادف حلما با من ازدواج کرد و زن قانونی و رسمی من شد.
اون الان یه زرگره زن کمیل زرگر

به شایان نگاه کردم
- درمورد گذشته پدرش هیچی‌ نمیگی بهش فقط میگی پدرش مرده فهمیدی؟
با حرص نگاهم کرد
- حلما باید بدونه کیه.
- میدونه اما چیزی که بایدو چیزی که من‌‌ میگمو نه چیزهای اضافه.
از گذشته هیچی بهش نمیگید.

به چشمای دیاکو نگاه کردم
- وگرنه میبرمش جایی که هیچکس پیداش نکنه، میدونید که میتونم میدونید که میکنم.
فهمیدید؟

دیاکو با عصبانیت از جاش بلند شد
- هر غطی میخوای بکنی بکن ولی یه تار مو ازش کم بشه این دفعه دیگه کوتاه نمیام
نگاه اخری بهم انداخت و رفت بیرون

- مطمئنی از کارت کمیل؟
با اطمینان سرمو تکون دادم
- مطمئنم بابا و اگر اجازه بدید چند روز دیگه که حلما خوب شد بیفتم دنبال کارهای عروسیمون.

از جاش بلند شد
- مطمئنم اون دختر زن خوبی برای تو و مادر خوبی برای بچت میشه.
دستشو گذاشت رو شونم
- خوشحالم که دوباره داری زندگی میکنی پسر.
شایان هم بلند شد
- کاری‌از دست من بر‌نمیاد‌ نمیتونم‌ دخالت کنم اما خواهرمو خوشبخت کن کمیل، من که بیست سال از عمرشو نبودم اما مِن بعد مثل یه کوه پشتشم.

#جلد_دوم
#part_10

پارت های امشب😝نظر یادتون نره


گناه من سادگی بود dan repost
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌺🌺🌺🌺🌺
🌸🌸🌸🌸
🌺🌺🌺
🌸🌸
🌺



#حسی_میان_عشق_و_نفرت
#جلد_دوم_گناه_من_سادگی_بود


بدون توجه به پشتم مشغول بستن بند کفشم بودم که دستی رو شونم نشست.
ترسیده تو جام پریدم. نگاهم از آینه قفل شد به چهره خندون سیاوش
با اخم نگاهش کردم

- ترسوندیم دیوونه
آروم خندید
- چرا اومدی بالا؟
از‌ جام بلند شدم
- تلفنم زنگ خورد.
- کی بود؟
- داداشم.
دستشو دور کمرم حلقه کرد

- با عمت صحبت کردم
به چشماش خیره شده
- و نتیجه؟
- گفت چند وقت بگذره مطمئن بشه با خانوادت صحبت میکنه

- بعدش؟
- لپمو محکم کشید
- بعدش من با خانواده میام خواستگاری یه پرنسس خوشگل که قراره مال من بشه، قراره خانوم خونه من بشه.

پروانه ها تو دلم شروع کردن چرخیدن
- ایشالا همینطوری که میگی بشه.
- میشه،مطمئنم.
نفس عمیقی کشیدم
- استرس دارم سیاوش هرلحضه، هرلحضه احساس میکنم یه اتفاقی میفته و جدا میشم ازت.

اخم کرد
- نفوذ بد نزن کمند، چرا باید جدا بشیم؟
- نمیدونم
تکیه دادم به میز پشتم
- باید برم کویت چند روز دیگه
سوالی نگاهم کرد
- چرا؟
- عروسی داداشمه.

لبخندی زد
- کاش مال ماهم زودتر برسه، من که دیگه طاقت ندارم.
آروم خندیدم
- هول نباش بیا بریم پایین‌ عمه شک میکنه
دستشو گذاشت پشت کمرم
- بفرماید مادمازل

ادامه پارت بالا👆


گناه من سادگی بود dan repost
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌺🌺🌺🌺🌺
🌸🌸🌸🌸
🌺🌺🌺
🌸🌸
🌺



#حسی_میان_عشق_و_نفرت
#جلد_دوم_گناه_من_سادگی_بود


(کمند)

دستی به پیراهن بلندم کشیدم و صافش کردم. نگاه اخری به خودم انداختم همه چی خوب بود.
با لبخندی که از رو لبم پاک نمیشد رفتم پایین، عمه طبق معمول نشسته بود رو صندلی مخصوصش و مشغول نوشتن بود.

- عمه جون؟
سرشو بلند کرد، نگاهش از سر تا پام
چرخید
- چطورم؟
لبخند عمیقی زد
- مثل ماه شدی عزیزم
به کنارش اشاره کرد
- بیا بشین

رفتم جلو و تو فاصله نزدیک بهش نشستم.
برگشت سمتم و عمیق نگاهم کرد
- چشمات داره میدرخشه کمند.
این چشم ها.... این چشم ها هیچ شباهتی به روز اولی که اومده بودی اینجا نداره.

نفس عمیقی کشید
- این ذوق کردن هات ، این وسواس بازی هات، این رفتار هات، این چشم هامو
لبخند عمیقی زد
- بوی عشق داره تو مشامم میپیچه.
مکث کرد
- خیلی دوسش داری نه؟
خجالت زده سرمو انداختم پایین
- هیچ وقت انقدر حس خوبی نداشتم عمه، فکر نمیکردم بتونم به زندگی برگردم ولی شد.
با وجود سیاوش همه این اتفاق ها افتاد.
سرمو آوردم بالا
- من با سیاوش کاملم، شادم، خود واقعیمم.

- اون چی؟ اونم دوست داره؟
لبخند عمیقی زدم
- داره، خیلی زیاد یعنی، از حرکاتش میفهمم
عینکشو از چشماش برداشت
- امشب میفهمیم
- استرس ندید بهم عم...
صدای زنگ در باعث شد تو جام بپرم
سریع بلند شدم
- اومد

همزمان با من بلند شد
- مگه پسر ندیده ای دختر؟ آروم باش و مثل دختر های متین اینجا بشین تا مهمونمون بیاد.
با استرس کنار عمه وایسادم
صدای قدم هاش اومد و ثانیه ای بعد جلوم وایساده بود

بی اختیار لبخندی رو لبم نشست، همون کت و شلواری که من واسش خریده بودم رو پوشیده بود
چند قدم اومد جلو و درست تو دوقدیمم وایساد.
- سلام شبتون بخیر

دستشو سمت عمه دراز کرد
- سیاوش هستم خانوم و بسیار خوشبختم از آشناییتون
عمه با دقت از سر تا پاشو نگاه کرد
- خوبه رنگ مورد علاقه کمند رو هم پوشیدی.

با استرس ناخونمو جوییدم هر لحضه انتظار داشتم بگه نه و پرتش کنه بیرون
دستشو گذاشت تو دست سیاوش
- معلومه پسر زرنگی هستی، خوش اومدی.
آسوده خاطر نفس عمیقی کشیدم
- بفرمایید بشینید.

سیاوش چشمکی بهم زد و رو یکی از مبل ها نشست.
تو جای قبلیم کنار عمه نشستم و پامو انداختم رو پام
- خب از خودت بگو پسرم
دستاشو قفل هم کرد

- مطمئنم گفتنی هارو کمند بهتون گفته اما من بازم میگم.
اسمم سیاوشه، سی سالمه فارغ تحصیل رشته حقوقم. شغلمم که یه کتاب خونه دارم و با پدرم تو شرکتش کار میکنم.
فرزند اولم و یه خواهر کوچیک تر از خودم دارم و یه نامزدی ناموفق داشتم.

اخم های عمه درهم شد
- و دلیل جداییتون؟
سیاوش با نفرت به زیر پاش نگاه کرد
- اون کسی که فکر میکردم نبود عاشق کسه دیگه ای بود و ازدواج کرد.

خدمتکار سینی به دست اومد داخل
اول جلوی سیاوش گرفت و بعد جلوی ما
آروم زمزمه کرد:
- خانوم تلفنتون بکوب داره زنگ میزنه
- تلفن من؟ کجاست؟
- اتاقتون
از جام بلند شدم
- ببخشید من الان میام.

بدون توجه به نگاه سیاوش رفتم بالا،
در اتاقمو باز کردم. تلفنم داشت زنگ میخورد.
سریع برداشتم و جواب دادم
- بله؟
صدای عصبی کمیل پیچید تو گوشم
- کجایی کمند؟ میدونی چقدر زنگ زدم؟ مگه اون ماسماسگ دستت نیست؟
حتما باید منو نگران کنی؟
لبمو گاز گرفتم
- معذرت میخوام داداش پایین بودم یادم رفت.

نفس‌ عمیقی کشید
- خوبی؟
نشستم رو تخت
- عالی داداش
تو چی خوبی؟ بابا؟ نجوا؟
- امروز بهترین روز زندگیم بود.
متعجب به گوشی دستم نگاه کردم.
- ایشالا همه روزات خوب باشه داداش. حالا چی شده؟ بگو منم سهیم بشم تو این شادی.

- حلما بهوش اومد.
از هیجان جیغ خفیفی کشیدم
- واقعا؟ وای باورم نمیشه، چطوری؟
- معجزه خدا به من.
- خب خداروشکر داداش حالا چطوره حالش خوبه؟ حرف میزنه باهات یا نه؟
ناخونمو جوییدم
- حافظشو از دست داده.
دستم از حرکت وایساد
- یعنی هیچی یادش نیست؟

- نه و این به نفع منه میخوام چند روز دیگه برگردی کویت.
- برای چی؟
صدای خش خشی از پشت تلفن اومد
- برای عروسی برادرت
ناباور زمزمه کردم
- بدون دونستن گذشتش؟ بدون این که بدونه چه اتفاقی واسش افتاده؟
داداش اون حقشه واقعیتو بدونه نمیتونی این کارو در حقش کنی.

صدای عصبیش پیچید تو گوشم
- تا جایی که بتونم نمیزارم حافظشو به دست بیاره. من دوسال منتظرش نموندم که حالا واقعیتو بفهمه و ترکم کنه.

نفس عمیقی کشیدم
- باشه داداش معذرت میخوام عصبی نشو لطفا
پوف کلافه ای کشید
- مواظب خودت باش فعلا.
- داداش صب...
صدای بوق گوشی تو گوشم پیچید.
کلافه پرتش کردم رو تخت.
رفتار های ضد و نقیضش رو درک نمیکردم.
چند تقه به در خورد
از جام بلند شدم و رو صندلی جلوی آینه نشستم
- بیا تو

#جلد_دوم
#part_9


گناه من سادگی بود dan repost
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌺🌺🌺🌺🌺
🌸🌸🌸🌸
🌺🌺🌺
🌸🌸
🌺



#حسی_میان_عشق_و_نفرت
#جلد_دوم_گناه_من_سادگی_بود


بهتش بیشتر و بیشتر شد
- من بچه دارم؟
کلافه نگاهش کردم
- تو نداری ولی من دارم.
ناباور زمزمه کرد
- اصلا بهت نمیخوره
- چی؟ سنم؟
آب دهنشو پر سر و صدا قورت داد بدون توجه به سوالم گفت:
- اون روز...چرا تصادف کردم چرا اون حرف هارو بهت زدم؟

دستمو گذاشتم رو قفسه سینش و وادارش کردم دراز بکشه
- واسه صحبت وقت زیاده استراحت کن.
پتورو کشیدم روش خواستم برم که دستمو گرفت.
سوالی برگشتم سمتش، با لحن خاصی زمزمه کرد
- من عاشق تو بودم؟
بی حرف نگاهش کردم من چه جوابی باید بهش میدادم؟

باید بهش میگفتم من تورو عذاب دادم؟ میگفتم وادادرت کردم پدر خودتو بکشی؟
باید میگفتم کتکت زدم؟
شکنجت کردم؟
باید میگفتم تورو خدمتکار خودم کردم؟ میگفتم با تهدید جون نامزدت به عقد خودم در اوردم؟

کلافه سرمو تکون دادم
هرچی بود مال گذشته بود نه الان. من خاک ریختم رو گذشته و آینده ساختم با کسی که یه روزی باعث نفرتم بود ولی الان بعد از‌ پاره‌ تنم بعد از‌ نجوا تنها مرحم قلبم بود.
- عاشقم بودی.
-تو چی؟
چشم هامو بستم
- بودم، هستم و تا اخر عمرم هم عاشقت میمونم.
با چشمای خمار از خواب نگاهم کرد
- خیلی خستم
خم شدم و با طمانیمه بوسه ای به پیشونیش زدم
- استراحت کن، به زودی تمام این دردها تموم میشه و مثل گذشته یه زندگی شاد رو شروع میکنیم، سه نفره.

ادامه پارت بالا👆


گناه من سادگی بود dan repost
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌺🌺🌺🌺🌺
🌸🌸🌸🌸
🌺🌺🌺
🌸🌸
🌺



#حسی_میان_عشق_و_نفرت
#جلد_دوم_گناه_من_سادگی_بود


(کمیل)


دستامو قفل کردم تو هم و به روبه روم خیره شدم
- یعنی چی؟
- واضح تر بگم یعنی خانمتون حافظشو از دست داده حافظه بلند مدت و کوتاه مدتش آسیب دیده.

- قابل برگشته؟
سرشو تکون داد
- با یه سری چیز ها تو یه بازده زمانی طولانی احتمالش هست.
- مثلا چی؟

پاشو انداخت رو پاش
- استفاده مرتب داروهاش، یادآوری خاطرات، جاهایی که علاقه داشته ببریدش، موسیقی هایی که دوسته داشته بزارید گوش کنه.
از گذشته از خاطرات خوبتون تعریف کنید مثلا همین خونه میتونه شروعش باشه اما باید مواظب باشید زیاده روی نکنید که ممکنه بیمار اذیت شه.

دستام مشت شد
مگه من خاطره خوب هم واسش ساخته بودم؟
با یادآوری حرف اولش لبخند محوی رو لبم نشست. این بهترین فرصت بود برای من تا اشتباهات گذشتمو جبران کنم، تا یک بار دیگه داشته باشمش.

- پاهاش چی؟
- احتمال من اینه به دلیل کمای طولانی اینطوری شده با چند تا ورزش و آب گرم و دارو درست میشه البته همه چی بستگی به تلاش خودش داره.
از جاش بلند شد

- باید خدارو شاکر باشید که بیماریتون برگشته
تقریبا ازش دست کشیده بودیم اما خدا معجزه کرد.

کیفشو بست
تا جایی که من معاینه کردم مشکلی نداره و دیگه نیاز به حضور من نیست باقی کارهارو دیاکو انجام میده اما تو فرصت مناسب حتما بیاریدش برای چکاپ کامل.
لیست داروهاشو میدم بهتون و کارهایی که باید انجام بده.

در اتاق رو باز کرد
- در ضمن فعلا با مایعات شروع کنه به هیچ عنوان غذای سنگین نخوره
از جام بلند شدم و بدرقش کردم
- ممنون حتما به توصیه هاتون عمل میکنم.

با رفتن دکتر به سمت اتاقش رفتم گیج رو تخت نشسته بود و با دیاکو صحبت میکرد.
با تقه ای که به درد زدم حواس جفتشون بهم جمع شد
با همون نگاه کنجکاوش از سر تا پامو کاوید
نگاهم به چشماش قفل شد
- تو برو دیاکو
از جاش بلند شد
- باشه چیزی شد صدام کن

با شنیدن صدای در چشم از نگاهش گرفتم
با قدم های آروم و شمرده رفتم جلو و کنارش نشستم.
دستم بی اختیار نشست رو صورتش و چند تار موی پریشونشو داد پشت گوشش.

- تو کی هستی؟
با شنیدن صداش آرامش به بند بند وجودم تزریق شد.‌
لبخندی زدم.
- دوست داری کی باشم؟
کنجکاو نگاهش تو صورتم چرخید
- نمیدونم کی هستی ولی مطمئنم نقش مهمی تو زندگیم داشتی.

یکه خوردم از جوابش، اخم هامو کشیدم تو هم
- از کجا میدونی؟
شونشو بالا انداخت
- تو‌ تمام رویاهام صدای تو هست حتی تو اون تصادف
پتو تو دستم مشت شد
- چی یادته از تصادف؟
نگاهشو به روبه رو دوخت
- فقط یه تیکه خیلی کوچیک
کنترلم از دست رفت با صدای بلندی غریدم:
- چی از اون تصادف لعنتی یادته.

از تن صدای بلندم تو جاش پرید.
ثانیه ای نگذشت که کاسه چشماش پر اشک شد.
نفس عمیقی کشیدم تا آروم بشم به خودم قول داده بودم دیگه این دخترو اذیت نکنم ولی بازم هم کنترلم از دستم رفت و عصبی شدم.
دستشو گرفتم تو دستم
- عزیزم چی یادت میاد.
با اولین پلک قطره های اشکش سرریز شد

- فقط یه تیکست، من تو ماشین نشستم و دارم با سرعت بالا ماشینو میرونم
بعد...بعدش صدای تو میپیچه تو سرم که میگی نگه دار
من...من میگم متنفرم از همتون بعدش کوبیده شدنم به ماشین جلو و داغی خون

نفس آسوده ای کشیدم خوب بود که چیزی یادش نبود.
گونشو نوازش کردم
- مثل تموم اتفاق ها سعی کن این اتفاق بدم فراموش کنی، اون روز جهنم بود برای هردومون و من دیگه نمیخوام تورو از دست بدم.

مستاصل نالید:
- چرا نمیگید من کیم؟
چرا نمیگید چه اتفاقی افتاده؟
اون مردی که قبل تو اینجا بود هم نگفت چیزی، من میخوام واقعیتو بدونم.
میخوام حافظمو به دست بیارم بدونم تو گذشتم چه اتفاقی افتاده.
بغضش شکست.

- من حتی نمیدونم اسمم چیه لعنتی حتی نمیدونم تویی که کنارم نشستی کی هستی؟
دستامو گذاشتم دوطرف صورتش و وارادش کردم نگاهم کنه
- زبون به دهن بگیر دودقیقه، دونه دونه سوالاتو جواب میدم.

منتظر نگاهم کرد
- اسم من کمیل، کمیل زرگر و تو حلما هستی حلما زرگر
با چشمای از حدقه در اومده نگاهم کرد
- یع...نی....تو....
- درسته، من پسر عموی تو هستم و شوهرت، شوهر رسمی و قانونیت.

شوکه نگاهم کرد
- من ازدواج کردم؟
به چشماش نگاه کردم دنبال صداقت بود اما نمیتونستم، هیچ راهی به غیر از دروغ و وانمود کردن نداشتم.
نفس عمیقی کشیدم
- آره تا قبل این اتفاق دنبال کارهای عروسیمون بودیم ولی...
آروم پلک زد
- من...من چند سالمه؟

دستامو جدا کردم از صورتش
- بیست و دو
- چه مدته تو کمام؟
- دوسال
پوف کلافه ای کشید
- تو چی؟ چند سالته؟
عمیق نگاهش کردم
- چهل

یکه خورد
- من با کسی ازدواج کردم که هجده سال ازم بزرگتره؟
سرمو تکون دادم
- و یه بچه شش ساله داره

#جلد_دوم
#part_8


#تاوان_یک_روز_بارانی

جانان، دختر هجده ساله ای است که زندگی اش در یک روز بارانی عوض میشود و در گرو عشق مردی میفتد که شانزده سال از او بزرگتر است.
عاشقانه آرامی را با حامی طراح موفق میگذراند و در شرکت او شروع به کار میکند.
اما با یک حادثه، با یک اتفاق، همه چی تغییر میکند و شب خواستگاری خواهرش متوجه میشود که...
دختری که اسیر بازی روزگار میشود با یک شناسنامه سفید و فرزندی در شکم.
فرزندی که پدر او....

همه در رمان تاوان یک روز بارانی

ژانر: #عاشقانه، #رازآلود، #انتقامی، #معمایی

به قلم: ملیکا شاهوردی


نویسنده دست به قلم می‌شود
تا دیگران بخوانند رقص قلمش را…
از بازی کردن با کلمات لذت می برد…
خیلی شب ها بی خوابی را تجربه می کند…
شاید روز ها ذهنش درگیر یک گره، یک کلمه،
یک شخصیت و یا خیلی چیز ها باشد…
با شادی نوشته ها و شخصیت هایش می خندد،
با غمشان گریه می کند،
با مشکلاتشان به تکاپو می افتد…
نویسنده بودن درد دارد…
اینکه تمام حست را
با جوهر قلبت
روی بخار شیشه‌ی دلت بنویسی
درد دارد…

یک نوامبر روز جهانی نویسنده مبارک✍🏻📝
#روز_نویسنده_مبارک🙂🙂

#حرف_دل


گناه من سادگی بود dan repost
عیار سنج رمان گناه من سادگی بود.pdf
603.5Kb
📚 عیار سنج ( #گناه_من_سادگی_بود )

✏️ #ملیکا_شاهوردی

💰 قیمت: 7 هزار تومان

تعداد صفحات: 506

برای خوندن این رمان جذاب به پی وی من مراجعه و بعد از واریز مبلغ و فیش واریزی فایل جلد اول رو دریافت کنید.

@melika_shahverdi

خلاصه:

من حلمام، کسی که محکوم شد به عذاب مطلق. درست وقتی که دنبال کارهای عروسیم بودم توسط دشمن پدرم دزدیده شدم.
کسی که رحم و مروت تو وجودش نبود و قلبش پر شده بود از نفرت
هرروز و هرشب منو به جرم ناکرده شکنجه کرد. قاتل جسمم، قاتل روحم شد
و منو وسیله ای کرد برای انتقام کوفتیش،انتقام خون خانوادش
از کسی که ادعا میکرد پدر منه.

ژانر👇

#عاشقانه #انتقامی #شکنجه_ای #خشن #رازالود


🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍂🍂🍂🍂🍂
🍁🍁🍁🍁
🍂🍂🍂
🍁🍁
🍂




#تاوان_یک_روز_بارانی

محکم زبونمو گاز گرفتم و زیر لب غریدم:
- میمیری یه جا گند نزنی نه؟
صدای زنگ گوشیم اومد
به صفحه نگاه کردم ادرس یکی از کافه های نزدیک اینجارو داده بود.

پوف کلافه ای کشیدم و پامو تکون دادم
از پشتم یه سینی گذاشته شد رو میز
-‌بفرما دخترم نوش جانت
با دیدن فلافل قار و قور شکمم دوبرابر شد
- ممنونم
کیفمو گذاشتم رو صندلی و شروع کردم خوردن
به قدری گرسنم بود که کم تر از‌چند دقیقه‌ تمومش کردم.

به ساعتم نگاه کردم زیاد وقت نداشتم
لبمو با دستمال پاک کردم و بلند شدم
مبلغو حساب کردم اومدم بیرون.

**********

در ورودی کافه رو باز کردم و رفتم‌‌ داخل
نیم‌ نگاهی به اطراف انداختم خلوت بود و تقریبا انگشت شمار.
نگاهم تو کافه چرخ خورد
دور تا دور دیوار پیچیک کار شده بود و زیبایی کافه رو دو چندان کرده بود.

کمی اون طرف تر یه اکواریوم بزرگ پر ماهی گذاشته بودن که کاملا با محیط اطراف جور بود.
صدایی از پشتم اومد
- خانوم سهراب پور؟
ترسیده برگشتم عقب

همون مردی که مانتومو کثیف کرده بود جلوم بود.
خیره شدم بهش، قدش به قدری بلند بود که مجبور شدم گردنمو بلند کنم.
پیراهن طوسی‌ تنش کاملا فیت تنش بود و عضله هاش رو در بر گرفته بود.

دستشو جلوی صورتم تکون داد
- خانوم؟ حالتون خوبه؟
یه قدم رفتم عقب
- بله، خوبم
به سمت یکی از میزها اشاره کرد
- بفرمایید بشینید

با خجالت رفتم جلو و رو یکی از صندلی هاش نشستم.
روبه روم نشست
- مطمئنید حالتون خوبه؟
سرمو تکون دادم
- بله ممنون

گارسون اومد جلو
- چی میل دارید؟
دستشو گرفت سمتم
- اول خانوم
- من چیزی‌ نم..
پرید وسط حرفم
- دوتا قهوه با کیک‌ بیارید
خواستم اعتراض کنم که اخم کرد
- لطفا
بازدممو با حرص خالی کردم.
با رفتن گارسون به سمتش برگشتم
-‌ من‌ اومدم فقط مانتورو بگیرم و برم.

انگشت هاشو قفل هم کرد و با دقت نگاهم کرد بدون توجه به حرفم گفت:
- دانشجویی؟
کاغذ دستمو گذاشتم رو میز
- بله
نگاهش به دستم خورد
- دانشجوی چی؟

با اخم‌‌ نگاهش کردم
- طراحی لباس و پارچه.
- میتونم ببینمش؟
متعجب‌ نگاهش کردم
- چیو؟
به کاغذ آسه دستم اشاره کرد
-‌طرحتونو

آروم هول دادم سمتش
باز کرد و با دقت نگاهش کرد
- کلاس طراحی رفتید؟
گنگ نگاهش کردم
- نه برای چی؟
- سال چندمی؟
چشم هامو تو کاسه چرخوندم
- این چه سوال هاییه میپرسید شما؟
با چشمای جدیش نگاهم کرد
- سال چندمی جانان
از‌‌ تحکم صداش یکه خوردم خودمو جمع کردم
- سال اولم

با تحسین به برگه دستش نگاه کرد
- طرح عالیه، معلومه ایده هات هم عالیه علاقه داری به طراحی؟
دستامو گذاشتم‌ زیر چونم
- خیلی زیاد بیشتر‌ وقت من سر طرح زدن میره چون لذت میبرم از این کار.

گارسون سینی به دست اومد نزدیک
قهوه و بشقاب کیکو گذاشت جلومون
- چیز دیگه ای لازم ندارید؟
سرشو به چپ و راست تکون داد
- نه میتونی بری

دو قاشق شکر ریخت داخل قهوش و بهم زد.
- سرد میشه
فنجون قهوه رو برداشتم و یه جرعه نوشیدم
صورتم از تلخیش درهم شد
دماغمو چین دادم
- تلخشو‌ نمیشه خورد شکر بریز.

به زور قورتش دادم
با لبخند نصفه‌ نیمه ای از‌ جام بلند شدم
- ببخشید الان میام
از میز دور شدم، چشمم به تابلو سرویس بهداشتی خورد سریع خودمو رسوندم داخل، شیر آبو باز کرد و دهنمو شستم.

به آینه‌ نگاه کردم
-‌ اه این دیگه چه زهرماری بود.
با حرص اداشو جلوی آینه در آوردم
با دستمال دهنمو خشک کردم و رفتم بیرون همچنان درحال خوردن قهوش بود
نشستم سرجای‌ قبلیم

- آقای حامی میشه لطفا مانتو منو بدید؟ باید برم دیرم شده.
فنجون قهوشو گذاشت رو میز و از صندلی بغلش یه پلاستیک بزرگو برداشت
- بفرمایید

از دستش گرفتم و داخلشو چک کردم
- ممنونم
کولمو برداشتم و بلند شدم
- مرسی بابت مانتو خداحافظ
از جاش بلند شد دستشو گرفت سمتم
ناچارا دستمو گذاشتم تو دستش
فشار کمی داد

- خوشحال شدم از اشناییت جانان
لبخند کمرنگی زد
-‌امیدوارم بتونم دوباره ملاقاتت کنم.

گنگ نگاهش کردم
ملاقات برای چی؟
دستمو کشیدم عقب
- همچنین خداحاظ

عقب گرد کردم و سریع از کافه خارج شدم. نفس نفس زنون تکیه دادم به دیوار
این چه جاذبه ای بود؟
چه قدرتی بود که رو من داشت؟

تکیمو از دیوار برداشتم نفس عمیقی کشیدم و به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم.

#پارت_6

پارت های امشب تاوان یک روز بارانی شنبه از گناه پارت داریم نظر یادتون نره💋❤️


🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍂🍂🍂🍂🍂
🍁🍁🍁🍁
🍂🍂🍂
🍁🍁
🍂





#تاوان_یک_روز_بارانی

(جانان)

- به تصور جلوتون با دقت نگاه کنید. همونطور که میبینید از مهم ترین پارچه های دستبافت ایرانی میشه به ایکات اشاره کرد.

ایکات روشی کهن تو بافت پارچه های منقش با رنگ ناپذیری کردن نخ ها پیش از بافت اون هاست تا با موازتی که کار بافتن پیش میره نقش نیز‌‌ نمودار بشه.

کسی میدونه این پارچه رو کجا میشه پیدا کرد؟
سرشو بلند کرد و منتظر نگاهمون کرد
- کسی‌ نمیدونه؟
یکی از بچه ها دستشو بلند کرد
- اصفهان استاد؟
عینکشو از چشماش برداشت
- خیر، کسه دیگه ای‌ نمیدونه؟
در ماژیکشو بست

- پارچه ایکا یا دارایی تو کارگاه های محدود و خاصی تو شهر یزد تولید میشه و جز صنایع دستی های خاصی حساب میشه به طوری که هرساله تعداد زیادیش توسط توریست ها خریداری میشه.

شروع کرد قدم زدن
- تا چند سال پیش این پارچه با ابریشم طبیعی تولید میشد اما با گسترش بازار و نوسان قیمت ها الان این پارچه با نخ ویسکوز برای تار و از ابریشم مصنوعی یا ویسکوزرایون فیلامنت برای پود استفاده می‌شود.

و اما‌ استفادش کسی میدونه برای چه چیزهایی به کار میره؟
دستمو گذاشتم زیر چونم و به طرح نصفه نیمم نگاه کردم
فقط چند ساعت کار کردن لازم داشت تا یه پیراهن محشر بشه

- جانان تو بگو
بی حواس سرمو بلند کردم
- چیو استاد؟
با اخم نگاهم کرد
- حواست به کلاس هست؟
داری چیکار میکنی که کل مدت سرت پایینه؟

اب دهنمو پر سر و صدا قورت دادم و از جام بلند شدم
- داشتم مطالب کتاب رو میخوندم استاد معذرت میخوام سوالتون چی بود؟

حرصی نگاهم کرد
- پارچه ایکات برای چه چیزهایی استفاده میشه؟
نامحسوس دفترمو بستم
- انواع پارچه های رو لحافی، بقچه، سوزنی و رو میزی یه سری ها هم که علاقه خاصی به این نوع پارچه دارن برای مبل هاشون استفاده میکنن.

با دقت نگاهم کرد
- آفرین درسته جوابت میتونی بشینی
تکیه داد به میز
- همونطور که جانان گفت علاقه خیل...
صدای زنگ باعث شد حرفش نصفه بمونه به ساعتش نگاه کرد
- وقت کلاس‌ تموم شد میتونید برید

کیفشو از رو میز برداشت
- دفعه بعدی از این مبحث امتحان داریم یادتون نره با دقت مطالعه کنید.
صدای همهه جمع بلند شد.
کلافه کتابو بستم و گذاشتم داخل کیفم

- کم‌ مونده بود مچتو بگیره ها جانان
با تفریح نگاهم کرد
- گفتم الاناست برگتو پاره کنه و شوتت کنه بیرون
زیپ کیفمو بستم با حرص غریدم:
- برو عمتو مسخره کن نگار
بلند خندید
- عاشق این عصبی شدنتم دختر

کاغذ دستمو رول کردم
- ببند پاشو بریم یه چی بخوریم مغزم تاب برداشت انقد توضیح داد.
از جاش بلند شد
- من باید برم مغازه مامان تنهاست.

با اخم نگاهش کردم
- همیشه خدایی در میری ها
بند کیفشو انداخت رو شونش،
چشمکی بهم زد و گفت:
- اخه میترسم حسابت بیفته پای من

نیم خیز شدم خواستم برم سمتش که در رفت
دستاشو به نشونه تسلیم برد بالا
- شوخی کردم گارد نگیر دختر
پوف کلافه ای کشیدم
- برو گمشو چشمم نبینتت نگار
آروم خندید
- اصلا کشته مرده محبتتم رفیق، علاقه داره درونش موج میزنه
چشم هامو ریز کردم
- میری یا بیام؟
عقب گرد کرد
- رفتم بابا پاچه نگیر فعلا.

وسایلمو جمع کردم و از جام بلند شدم بچه ها هنوز مشغول سوال پرسیدن از استاد بودن
از کنار جمعیت گذشتم و اومدم بیرون
مسیر حیاط تا در خروجی رو قدم زنون طی کردم.
با صدای قار و قور شکمم یادم افتاد از صبح چیزی نخوردم.
چشمم به ساندویچی روبه روم خورد.
از خیابون گذشتم و رفتم داخل
مرد میانسالی داشت میز هارو‌ تمیز میکرد.

- سلام دخترم خوش اومدی
لبخند محوی زدم
- سلام حاجی ممنون
به منو نگاه کردم
- میشه یه فلافل‌ اماده کنید واسم؟
سرشو تکون داد
- چشم بابا جان بشین الان درست میکنم.
رو یکی از صندلی ها نشستم و به روبه روم چشم دوختم، خمیازه بلندی کشیدم
انقدر خسته بودم که نمیتونستم بشینم

صدای زنگ گوشیم باعث شد خوابالودگیم بپره، از جیبم در آوردم و جواب دادم
- بله
صدای بم و مردونه ای پیچید تو گوشم
- سلام
- علیک سلام شما؟
مکث کرد
- حامی هستم خانوم سهراب پور
کلافه موهامو دادم داخل مقنعه
- حامی دیگه کدوم خریه؟

صدای خنده ریزی اومد
- خانوم سهراب پور‌ نمیخواید مانتوتونو بگیرید؟ همین الان از خشک شویی رسید دستم.

لبمو از‌خجالت گاز‌ گرفتم
- ببخشید نشناختمتون
صداش سخت و جدی شد
- کی و کجا باید تحویلتون بدم؟
به ساعتم نگاه کردم
- من‌ همین الان از دانشگاه در اومدم و متاسفانه روز دیگه نمیتونم از خونه بیام بیرون اگر ممکنه که تا یک ساعت دیگه یه جا بگیرم ازتون.
با لحن خشکی گفت:
- ادرسو میفرستم واستون فعلا

#پارت_5

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

6 128

obunachilar
Kanal statistikasi